ببینید نظر عزیزانی که در چالش
چرا کتاب نمیخونی
شرکت داشتند
راستی
شما چرا کتاب نمیخونی ؟؟؟☺️
اینجا منتطر پاسخ های شما هستیم 👇
@Hedarkarrar
@ketabkhaneh_shahidmostafa
کتابخونهشهیدمصطفی📚
ببینید نظر عزیزانی که در چالش چرا کتاب نمیخونی شرکت داشتند راستی شما چرا کتاب نمیخونی ؟؟؟☺️ ای
این هم از پاسخ چالش مون توسط،اعضای کتابخونه شهید مصطفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اندکی جذابيت مفید..🌚👌🏻
السـلام علیك یا حُجة الله في اَرضِه 🌱؛
السـلام عَلیك یا عَین الله في خَلقِه🌸💗
..........
#پروفایل✨📷
کتابخونهشهیدمصطفی📚
السـلام علیك یا حُجة الله في اَرضِه 🌱؛ السـلام عَلیك یا عَین الله في خَلقِه🌸💗 .......... #پروفایل✨📷
صـبـح خـودمون رو با سـلـام به امـام زمـان(عـج) شـروع كنـیم...🌞✨
وقتـی جواب سلـام آقـا بیاد توی زندگیمـون، غـوغـا میـشه...🥺🌱
کتابخونهشهیدمصطفی📚
صـبـح خـودمون رو با سـلـام به امـام زمـان(عـج) شـروع كنـیم...🌞✨ وقتـی جواب سلـام آقـا بیاد توی زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخونهشهیدمصطفی📚
معرفی یه کتاب فوق العاده شیرین 👇👇
واما معرفی کتاب امروز کتابخونه شهید مصطفی 👇👇👇👇
📕✨کتاب برای زین أب . خاطرات زندگی#شهید_مدافع_حرم_محمد_بلباسی،
از کودکی تا شهادت
🖇این شهید والامقام در منطقه خان طومان سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع#شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از گذشت 4سال تفحص شده و به وطن بازنگشت.
📋در قسمتی از #وصیتنامه_شهید نسبت به فرزندان آمده که :
♻️آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید،کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان #ولی_فقیه زمان خود باشید، ادامه دهنده راه شهدا باشید.
💳قیمت ۲۸۰ ت با تخفیف ۱۱٪ ۲۴۹.۲۰۰ت
۳۹۰ صفحه
عکاس خانم هلاله محمودی
جهت ثبت سفارش 👇🏻
@Hedarkarrar
@ketabkhaneh_shahidmostafa
کتابخونهشهیدمصطفی📚
📕✨کتاب برای زین أب . خاطرات زندگی#شهید_مدافع_حرم_محمد_بلباسی، از کودکی تا شهادت 🖇این شهید والامقام
✂️گزیده #کتاب برای زین أب:
«بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس #اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»!
💌آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
«راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»! طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».
اصرار کردم که این کاررا بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»
- روایتزندگیشھیدمحمدبلباسی🌱