#شبهای_دلتنگی
◽️خفگی ......
به نفس افتادن سینه، پشت این تکه پارچهها که گرفتارش شدهایم؛ نیست!
خفگی .....
به شماره افتادن نفسهایی است که؛
به دم و بازدم "حسین حسین" در هوای تازهی بینالحرمین زنده بودند و ... !
◽️خفگی یعنی یکسال؛
در حسرت کرب و بلا، خاطرههایت را گز کنی و....
نفست باز بنـــد بیاید!
#یامهدی_ادرکنا
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
❄️❄️❄️❄️❄️
سلام خدا به شما خوبان همیشه همراه
صبح زمستانیتون گرم و دلپذیر
پارتهای پایانی از کتاب صوتی
#اندلس_یا_تاریخ_حکومت_مسلمین_در_اروپا
تقدیمتون میشه
❄️❄️❄️❄️
25.mp3
7.32M
🎙عنوان : اندلس یا تاریخ حکومت مسلمین در اروپا
✍اثر : مرحوم محمد آیتی
📼 قسمت بیست و پنجم
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
26.mp3
7.34M
🎙عنوان : اندلس یا تاریخ حکومت مسلمین در اروپا
✍اثر : مرحوم محمد آیتی
📼 قسمت بیست و ششم
📌اتمام بارگزاری ...
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
🎓 #ڪــ🎒ــــلاس درس مهدویت
💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران #تولد تا #حکومت جهانی:
⬅️ #قسمت_هفتاد
🌍زمینه های ظهور
🔰علائم ظهور:
🔹الف): #خروج_سفیانی👇
✍..خروج سفیانی از علائمی است که در روایات فراوان آمده و اینگونه توصیف شده است سفیانی مردی از نسل ابوسفیان است که اندکی پیش از ظهور از سرزمین شام قیام میکند.او جنایت کاری است که از قتل و کشتار هیچ پروایی ندارد و با دشمنان خود به شکل فجیعی رفتار میکند.
🌀 امام صادق(ع)درباره او فرمود:
👈«اگر سفیانی را ببینی پلیدترین مردم را مشاهده کرده ای» [1]
⬆️ آغاز قیام او ماه رجب است. وی پس از تصرف شام و مناطق اطراف آن به عراق حمله کرده و در آنجا به کشتار گسترده ای دست میزند.
📚بر اساس بعضی از روایات از خروج تا کشته شدن او پانزده ماه به طول میانجامد. [2]
🔹 ب): #خَسْف_بَیداء
📌خسف به معنای فرو رفتن و بیداء منطقه ای میان مکه و مدینه است.مقصود از خسف بیداء این است که سفیانی، لشگری را برای مقابله با امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به سمت مکّه گسیل میدارد. هنگامی که لشگر او به منطقه بیداء رسید به صورتی معجزه آسا در زمین فرو میرود.
امام محمد باقر(ع)در این باره فرمود:
👈«به فرمانده سپاه سفیانی خبر میرسد که مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به سوی مکه رفته است، پس لشگری را در پی او روانه میکند ولی او را نمی یابد... چون لشگر سفیانی به سرزمین بیداء رسید ندا دهنده ای از آسمان آواز میدهد:
«ای سرزمین بیداء آنان را نابود کن» پس آن سرزمین لشگر را در خود فرو میبرد. » [3]
🔗ادامه_دارد..
✍...پی نوشت ها:
📂[1]. کمال الدین، ج ۲، باب ۵۷، ح ۱۰، ص ۵۵۷.
📂[2]. الغیبة نعمانی، باب ۱۸، ح ۱، ص ۳۱۰.
📂[3]. الغیبة نعمانی، باب ۱۴، ح ۶۷، ص ۲۸۹.
📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1)..!
#شناخت_امام_مهدی"عج"
#کلاس_درس_مهدویت
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌊 دلت که دریایی باشه
با هر اتفاق سادهای
طوفانی نمیشی...
🍁 یه نفر، درمورد من
حرف بدی زد،
میبخشمش...
حتی براش دعا میکنم...
حتی جایی بتونم از خوبیش میگم...🌸
امام سجاد(علیه السلام)
اینطور دعا میکردند:
اللهم سدّدنی #اکافی_من_قطعنی_بالصله
و #اخالف_من_اغتابی_الی_حسن_الذکر
خدای خوبم
به یه قلب دریایی و بزرگ بده،
تا بتونم با کسی که ازم
کناره گرفته
دوستی برقرار کنم
🍃 و از کسی که جایی
غیبتم رو کرده، به نیکی یاد کنم . . . 💚💜
🌸🌸 أکَافِی مَنْ قَطَعَنِی بِالصِّلَه، وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَى حُسْنِ الذِّکْرِ،
📗 صحیفه سجادیه. دعای بیستم
📚
@ketabkhanehmodafean