💠ای آرزوی شب رغبتها .....
✍ اگر دنیا، آرزو کردن بلد بود؛
حال و روزِ امروزش، این نبود ....
دنیای بی امام؛
خانهی بی صاحب یا مدرسهای بیمعلّم است که هرچه قدمتش بیشتر میشود، بیثمر بودنش را بیشتر داد میزند!
ما برای #زندگی به تو، #نیاز داریم!
#لیلة_الرغائب
#آرزویظهور
#یامهدی_ادرکنا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
سلام و صد درود
برشما همراهان مهربان..
به اسفند خوش آمدید☃
❄️⛄️❄️
با ادامهی کتاب صوتی #ریشهها در خدمتتون هستیم
🎓 #ڪــ🎒ــــلاس درس مهدویت
💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران #تولد تا #حکومت جهانی:
⬅️ #قسمت_هفتاد_و_چهارم
♥️ ظهور و اهدف حکومت جهانی حضرت:
✍... از اینگونه روایات به خوبی میتوان فهمید که همواره کسانی بوده اند که با انگیزههای شیطانی برای ظهور، زمان تعیین میکرده اند و چنین افرادی در آینده هم وجود خواهند داشت. به همین جهت پیشوایان معصوم علیهم السلام از شیعیان خواسته اند که در برابر وقت گذاران بی تفاوت نباشند بلکه آنها را تکذیب نمایند.
❇️ امام صادق علیه السلام در این زمینه به یکی از اصحاب خود فرمود:
👈«از تکذیب کردن کسی که برای ظهور وقت تعیین میکند هیچ پروایی نداشته باش چرا که ما برای کسی وقت ظهور را تعیین نکرده ایم. » [۱]
🌀راز نهان بودن زمان ظهور:
📖چنانکه گفته شد بر اساس اراده خداوند حکیم زمان ظهور بر ما مخفی است و بدون تردید این مسأله به جهت حکمتهایی است که برخی از آنها را میآوریم:
🔹تداوم امید:
👈وقتی زمان ظهور پنهان باشد نور امید در دل منتظران همه عصرها باقی خواهد ماند و با این امید پیوسته و مداوم است که میتوانند در برابر سختیها و فشارهای دوران غیبت مقاومت کنند.به راستی اگر به شیعیان سدههای گذشته گفته میشد که ظهور در زمان شما رخ نمی دهد بلکه در آینده دور اتفاق خواهد افتاد، آنها با کدام امید در برابر فتنههای روزگار خود مقاومت میکردند و چگونه میتوانستند گذرگاههای سخت دوران غیبت را به سلامت پشت سر بگذارند؟
🔗ادامه_دارد..
✍..پی نوشتها:
📂[۱]. الغیبة طوسی، فصل۷، ح ۴۱۴، ص ۴۲۶.
📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1)..!
#شناخت_امام_مهدی"عج"
#کلاس_درس_مهدویت
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌛اَللّـهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَیْنا بِالاْمْنِ وَالاْیمانِ
وَالسَّلامَةِ وَالاْسْلامِ رَبّى وَرَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ !
آسمان هفتم را نمیدانم ....!
امّا آغوش رحمتت همینجاست ؛
پشت دروازهی رجب ...
💫 مرا در اَمن و ایمان، به آغوشت وارد کن؛
ای آنکه سِلم و سلام، جلوهی ذات اکبر توست!
#أین_الرجبیون
📚
@ketabkhanehmodafean