431322_621.pdf
3.12M
📚عنوان: #پسران_گلبانو
✍فاطمه روحی
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دل کنده از تعبیر رویا
▫️هم سفره با دل های خاکی
🔸اونی که از دنیا بریده
▫️باید ببینی بسته با کی؟
🎼 گروه سرود فطرس
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_اول
✍دهه شصت ... نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند جان عزیزان مون رو سوزوند اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت بی ریا مخلص با اخلاق ... متواضع جسور شجاع پاک انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره و من یک دهه شصتی هستم یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد من از نسل سوخته ام اما سوختن من از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم"
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم
مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت
اون روزها کی می دونست نفس مادر چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش فکرش آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم مثل شهدا ...
اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است
مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
ببخشید عذرمی خوام شرمنده ام
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم دوست شهید داشتید؟ شهیدی رو می شناختید؟ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش خصوصیاتش رفتارش برخوردش با بقیه
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم شهدا خودم اطرافیانم بچه های مدرسه و پدرم...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 کلید ظهور
🌪 خدای شنهای طبس ، خدای ملائک بدر و خدایی که هزاران بار، امدادهای غیبیاش، دلِ رزمندگان دفاع مقدس را در طوفان حوادث، آرام کرد، بشارت داده است که کلید ظهور را به دست امتی میسپارد که قلبشان در راه ولایت و دوستی او میتپد.
🇮🇷 همان امتی که پیامبر رحمت، در وصفشان فرموده است:
«يَخْرُجُ ناسٌ مِنَ الْمَشْرِقِ فَيُوطِئُونَ لِلْمَهْدِيِّ سُلطانَهُ...».
«مردمى از مشرق قيام مىكنند و زمينهٔ حكومت مهدى را فراهم مىآورند...».
و چه افتخاری بالاتر و چه بشارتی شیرینتر از این که انقلاب ملت ما، مقدمهساز ظهور آخرین منجی عالم، مهدی موعود باشد.
🗓 پنجم اردیبهشت، سالروز شکست حمله نظامی آمریکا در صحرای طبس و شهادت سردار شهید محمد منتظرقائم گرامی باد.
#طبس
📚
@ketabkhanehmodafean
هدف تهران.تهاجم پس از اشغال لانه.pdf
4.13M
نام کتاب:
#هدف_تهران
(تهاجم کارتر و وقايع پشت پرده)
🌪بمناسبت واقعهی ۵اردیبهشت ۱۳۵۹ در #طبس و شکست آمریکا
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸هدیه دادن به محارم و بوسه بر فرزند
#خانواده
#آیدی_کانالمون👇👇👇
┏━━━🍃💞💕🌺━━━┓ @ketabkhanehmodafean
┗━━━🌺💕💞🍃━━━┛
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_دومـــ
✍مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد.
سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من مهران برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقتبه خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دیداین کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#نکته_تربیتی 💊
#مثبتنگری
🔻اولین سالهای کودکی برای ساختهشدن احساس مثبت نسبت به زندگی،آدمها و خویشتن و درنتیجه ساختهشدن #عزت_نفس خیلی خیلی مهمه.
بنابراین هرگز از ترس این که ممکنه کودکِ نوزاد یا نوپامون لوس یا به اصطلاح بغلی بشه، آغوشمون رو ازشون دریغ نکنیم.❌⚠️
آغوش برای کودکان در این سنین، نیاز اولیهست، درست مثل غذا و آب✅
وقتی این نیاز برطرف نشه، احساس بیاعتمادی و درنتیجه بدبینی در درون کودکان نهادینه میشه.😣
📚
@ketabkhanehmodafean
Ghesehay.ghorani.pdf
1.12M
📚عنوان : #قصههای_قرآنی
✍نویسنده : محمدعلی قطب
📝مترجم : ماجد احمدیانی
📖موضوع : داستان های قرآنی
📄تعداد صفحات : ۲۲۸ صفحه
#کودک_و_نوجوان
📚
@ketabkhanehmodafean
#داستانخوانی
بچهها! این داستان زیبا رو یکی از دوستانتون خونده و برامون فرستاده!
#قصهگو: هلیا حاتمی از تهران
نام کتاب : #خانه_شکلاتی
مترجم: الهام دشتبان
آفرین به تو دختر فعال! 👏👏👏
بچهها گوش کنید! 👇👇👇