برنامه درس مثنوی
" شرح و تفسیر مثنوی معنوی مولانا "
توسط #استاد_محمد_رضا_رنجبر
قسمت های ۳۷ الی ...
✅حکایت پادشاه جهود دیگر
یکی دیگر از پادشاهان جهود (یهودی) میخواست تا مسیحیان را کاملا نابود کند از اینرو آتشی عظیم فراهم ساخت و در کنار آن ، بتی نهاد و فرمان داد تا همگان بر آن سجده آرند . هر کس که فرمان او را اطاعت می کرد از کام آتش می جست و الا در آتش می افتاد. در این میان ماموران شاه ، زنی عیسوی را همراه طفل خردسالش آوردند...
📙🎧
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انقلاب_شگفت_انگیز
🌐 مجموعه پهلوی به روایت اسناد خارجی
🛑 قسمت پانزدهم
وضعیت اسف بار بهداشت و درمان در دوران پهلوی
به روایت کاتوزیان
#دعوت
📚
@ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت چهل و هشتم: آخرین ضیافت
🌹چهل شب با هم عاشورا خواندیم...گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم....دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پاهام و من صد لعن و صد سلام را می گفتم.....
🌹انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد....همه ی حواسم به منوچهر بود.نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.....همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع ها است......
🌹کناره گیر شده بود. منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن ، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.گفتم معلوم نیست کی می رویم....
گفت فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.!!!!! هر چه هست توی همین ماه است......
🌹بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا ، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان .
نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند ، دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند.
🌹گفت با عجله کفش نپوشید....صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند ،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند با بوسید.بچه ها برگشتند.گفتند "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد."
گفتم خدا وکیلی منوچهر من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟؟
گفت همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
🌹سه بار پرسیدم و همین را گفت .نسبت به بچه های جنگ این طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید.با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون توی راه رو ماند که ببیندشان....
🌹روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد ومن گوش می دادم....می گفت " همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده"
گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم...می نشست آن جا . من کار می کردم و او حرف می زد.....خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد.
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean