eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
برنامه درس مثنوی " شرح و تفسیر مثنوی معنوی مولانا " توسط قسمت های ۳۷ الی ... ✅حکایت پادشاه جهود دیگر یکی دیگر از پادشاهان جهود (یهودی) میخواست تا مسیحیان را کاملا نابود کند از اینرو آتشی عظیم فراهم ساخت و در کنار آن ، بتی نهاد و فرمان داد تا همگان بر آن سجده آرند . هر کس که فرمان او را اطاعت می کرد از کام آتش می جست و الا در آتش می افتاد. در این میان ماموران شاه ، زنی عیسوی را همراه طفل خردسالش آوردند... 📙🎧 @ketabkhanehmodafean
حکایت پادشاه جهود دیگر ابیات ۷۴۴ تا ۷۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه حکایت ابیات ۷۶۰ تا ۷۷۴
ادامه‌دار است 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 مجموعه پهلوی به روایت اسناد خارجی 🛑 قسمت پانزدهم وضعیت اسف بار بهداشت و درمان در دوران پهلوی به روایت کاتوزیان 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت چهل و هشتم: آخرین ضیافت 🌹چهل شب با هم عاشورا خواندیم...گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم....دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پاهام و من صد لعن و صد سلام را می گفتم..... 🌹انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد....همه ی حواسم به منوچهر بود.نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.....همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع ها است...... 🌹کناره گیر شده بود. منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن ، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.گفتم معلوم نیست کی می رویم.... گفت فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.!!!!! هر چه هست توی همین ماه است...... 🌹بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا ، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان . نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند ، دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند. 🌹گفت با عجله کفش نپوشید....صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند ،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند با بوسید.بچه ها برگشتند.گفتند "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد." گفتم خدا وکیلی منوچهر من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟؟ گفت همه تان را به یک اندازه دوست دارم. 🌹سه بار پرسیدم و همین را گفت .نسبت به بچه های جنگ این طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید.با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون توی راه رو ماند که ببیندشان.... 🌹روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد ومن گوش می دادم....می گفت " همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده" گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم...می نشست آن جا . من کار می کردم و او حرف می زد.....خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد. 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا