👻 کتابامون رو چطور ضد عفونی کنیم؟
🤖 میزان ماندگاری ویروس:
در جریان باشید، ویروس #کرونا فقط چند ساعت (حدود ۵ساعت) روی کاغذ ماندگاری داره.
میتونید چند ساعت اول رو جهت اطمینان استفاده نکنید.
👾 پاکتها و کیسههای پلاستیک:
بعد از این که کتابتون رو بیرون آوردید، پلاستیک یا پاکتی که کتابتون توش بوده رو جهت اطمینان دور بریزید.
👽 ضد عفونی جلد کتاب:
یک دستمال آغشته به الکل را به آرامی روی جلد کتاب بکشید و تمیز نمایید. (دقت کنید به آرامی و فقط جلد)
🎃 تماااام:
با همین کارا خیالتون راحت باشه از اینکه کتابتون آلوده نیست.
برای اطمینان نهایی هم بعد از استفاده از کتاب در ساعتهای اولیه دستاتون رو بشورید.
البته بعد از 5 ساعت ویروسی هم اگر باشه از بین میره.
موفق باشید🍃
کتابخانه مدافعان حریم ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که د
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
نمیدانی چه ذوقی میکنم..وقتی میان این همه گزینه؛ #شیعه_ی_جعفری را انتخاب می کنم
🥀🥀🥀🥀
امروز روز شهادت
صادق آل محمداست...
روزی که خورشید مدینه ی دانش ،چهره فروزان اهل بیت
ووارث علوم رسالت ،درظلمتکده دوران منصوربه خون دل نشست
🕊🕊🕊🕊
شهادت مظلومانه ی
امام جعفر صادق(علیه السلام) تسلیت باد
🏴📓
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
پای درس اماممون☺️
✍️فردی برای امام صادق(علیه السلام) خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد!
1⃣امام صادق فرمود: حتما اشتباه شنیده ای!
گفت: نه مطمئنم.
2⃣امام صادق فرمود:
شاید تاریک و شلوغ بوده و اشتباه فهمیده ای.
گفت: نه یقین دارم!
3️⃣امام فرمود: شاید در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده!
گفت :در آرامش و اختیار بوده است.
4️⃣5️⃣6️⃣7️⃣ ... امام صادق(علیه السلام) آنقدر بهانه آورد (۷۰ مرتبه بهانه و تاویل آوردن) تا آن فرد خبرچین خسته و پشیمان شد!
❤️اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر
دینی ات حسن ظن داشته باشی
🌸 امام صادق(علیه السلام) فرمود:
حسن ظن و خوش گمانی از قلب سالم ناشی میشود.
📚مصباح الشریعه ص ۵۱۵
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیستم 💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
#آن_مرد_با_باران_می_آید آخرین کتابی است که رهبر انقلاب بر آن تقریظ نوشته اند.
این #رمان را می توان به جرأت یکی از بهترین داستان هایی دانست که درباره شرایط #ایران در سال 57 و مبارزات آزادی خواهانه مردم علیه #شاه و حامیانش به نگارش درآمده است.
قلم حرفه ای نویسنده در جای جای داستان خودنمایی می کند و در تقریظ #رهبری نیز مورد اشاره واقع شده است:
«بسیار خوب و هنرمندانه و پر جاذبه نوشته شده است.»
#بهزاد، پسر نوجوان تهرانی،راوی داستان است.
برادر بزرگ ترش؛ #بهروز وارد مبارزات انقلاب شده و او که تا پیش از این به واسطه منع پدرش هیچ چیز از سیاست نمی دانسته، کنجکاو می شود و آرام آرام در کنار دوستانش پا به این عرصه می گذارند.
#ادامه👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان آنقدر جذاب ادامه پیدا می کند که گویی یک فیلم سینمایی در حال پخش پیش چشمان مخاطب است.
#وجیهه_سامانی؛ نویسنده این اثر خواندنی، به خوبی از پس روایت یک داستان پر #حادثه برآمده و جزئیات آن را از زبان #نوجوانی که در کوران حوادث #انقلاب در حال بزرگ شدن است، به خوبی بیان کرده است.
او با دقت نشان داده که انقلاب مردم ایران در سال 57 فقط یک اتفاق #سیاسی نبود؛ بلکه تاثیرات عمیقی بر روحیه #اجتماعی مردم گذاشت و به فرموده رهبری، «تصویری که از ماه های آخر مبارزات نشان می دهد، درست و روشن و واقعی است.»
📚
رهبر انقلاب مطالعه این کتاب خوب را نیاز همه #جوانان و #نوجوانان امروز دانسته اند. این کتاب توسط انتشارات #کتابستان روانه بازار نشر شده است.
۲۱۷ صفحه| ۳۰۰۰۰ تومان
قیمت با تخفیف: ۲۸۰۰۰ تومان
خرید از طریق سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/282066?ref=830y
کتابخانهمدافعانحریمولایت
داستان آنقدر جذاب ادامه پیدا می کند که گویی یک فیلم سینمایی در حال پخش پیش چشمان مخاطب است. #وجیه
✍💠
متن تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب به این شرح است:
بسمه تعالی
بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است.
تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است.
به گمان من همه ی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند.
از نویسنده ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان شاءالله.
مرداد 98
📚
@ketabkhanehmodafean
#معرفی_کتاب
#مجموعه_شعر
کتاب #رقعه
نویسنده: سیدحمیدرضا برقعی
انتشارات فصل پنجم
#یک_برش_کتاب
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است
گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است
🌸بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_یکم 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
سلام رفیق
✍️ تمام زندگیت چیه؟؟!!!!!🤔
_ کل زندگی فقط همینه ؟؟!!!
فقط زندگی دنیوی؟
چرا به کم قانع شده ایم🙁
🌹 ما در زندگی خود به《کم ها》قانع شده ایم ، تمام زندگی ما به یک حساب بانکی و دو تا خانه و یک ماشین و یک زن و چند بچه و ... ختم شده است.!
تمام《عمر خود را می دهیم》تا همین ها را بدست آوریم و در نهایت هم آنها را می گذاریم و جدا می شویم ، در حالی که تمام دعوت انبیاء این است که :
(أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيل)
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻝﺧﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ ؟! ﻣﺘﺎﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺧﺮﺕ ﺟﺰ ﺍﻧﺪﻛﻰﻧﻴﺴﺖ..
بهره های زندگی دنیا خیلی کمه..!!!!!😕
👳♀️همه انبیاء الهی آمدند و ما را صدا زدند ، فریاد زدند ، شمشیر زدند ، زمین گیر و زندانی شدند و فرقشان شکافته شد که به #کم_ها قانع نشوید...!!!
این #دنیا کم است ، آدمی برای زندگی هفتاد سال نیست ، اما ما دعوت آنها را ندیده و فریاد آنها را نشنیده گرفتیم ؛ چرا که زمین گیر و به دنیای کم قانع شده ایم ...
🌹 همین الان فکری برای زندگی خود کنیم که فردا خیلی دیره 🌹
📚
@ketabkhanehmodafean
کتاب-زن-اژدها.pdf
7.14M
📚 #معرفی کتاب: #زن_اژدها
🖊 نویسنده: #حسن_سعیدی
🔷 تحلیل فردی و اجتماعیِ کلیهی اقدامات و عملکردهای #اشرف_پهلوی ،
از منظر روانی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و..
🔶در این کتاب، خواننده با جنبههای مختلف زندگی اشرف پهلوی، از عقدهها و حقارتهای دوران کودکیاش گرفته تا ماجراجوییها و انجام کارهای مردانه و... روبهرو میشود.
🔷در کتاب زن اژدها، به جنایتها، بیبندوباریها و خیانتهایی که خواهر شاه انجام داده است، اشاره شده.
🔹دخالتهای اشرف، در سیاستهای داخلی و خارجی و ترورهای مختلف لیست شده است.
🔹و از پولهای نامشروعی که از فروش عتیقهجات و مواد مخدر و دزدی از بیتالمال بهدست آورده صحبت میشود.
🔶 نویسندهی کتاب، معتقد است، شاه و دیگران از اشرف میترسیدند، به همین دلیل با ترس و رفتار محتاطانه با وی برخورد میکردند. بهگونهای که هیچکس جرأت «نه» گفتن به او را نداشته
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 کتاب اقتصاد مقاومتی در آمریکا روانه بازار شد
موضوعات اصلی کتاب:
۱- چگونه آمریکا به یک قدرت اقتصادی تبدیل شد؟
۲- بررسی اجمالی تاریخ اقتصادی ۲۵۰ ساله آمریکا
۳- بررسی زمینههای پیدایش افول اقتصادی آمریکا
خرید در سایت پاتوق کتاب فردا👇
https://b2n.ir/USeconomy
🔴کتابخانههای عمومی از اول تیرماه بازگشایی میشود
سرپرست اداره کل کتابخانههای عمومی :
🔹سومین مرحله بازگشایی کتابخانههای عمومی ، با رعایت دستورالعملهای وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی
و هماهنگی با ستاد مبارزه با کرونا با شرایط جدید برای حضور و استفاده مراجعان، از ابتدای تیر ماه امکان پذیر خواهد بود.
📚
@ketabkhanehmodafean