کتابخانهمدافعانحریمولایت
سلام و عصرتون نیکو ☕️🥞 کماکان امسال هم در خدمت شما خوبانِ همیشه همراه هستیم طبق برنامهریزیهای هف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#اندر_احوالات_کتاب
با توجه به سرانه ی مطالعه ی کشور، اگه چیزی با نخریدن ارزون میشد،الان کتاب هزارتومن بود
😁😅😁
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
🕊🕊🕊
#امام_رضا
#فاضل_نظری
@ketabkhanehmodafean
کتاب صوتی #خاطرات_مستر_همفر
جاسوس انگلستان در کشورهای اسلامی
با صدای #محمدرضاپورعباس
#خاطرات_مسترهمفر
#دشمن_شناسی #وهابیت
📘#معرفی_کتاب
خاطرات مستر همفر عنوان کتابی است که به شرح خاطرات مِستِر همفر مامور دولت بریتانیا در کشورهای اسلامی در قرن ۱۸ میلادی پرداخته و به تشریح نقش او در شکلگیری دیدگاه وهابیت در کشورهای مسلمان میپردازد. او در این کتاب از مأموریتش به کشورهای مصر ، عراق ، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت عثمانی می گوید و هدفش از این مأموریت را که جمع آوری اطلاعات کافی به منظور جستجوی راه های درهم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی است بیان کرده و از مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می آید، یاد می کند.
مطالعه این کتاب جهت پی بردن به نقشه های روباه پیر انگلستان در پیدایش وهابیت و برای غلبه بر مسلمین و همچنین شناخت راه های نفوذ غرب به جهان اسلام و برای عبرت گرفتن و دشمن شناسی لازم است .
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦ ایران، دخیلِ توست ؛
برای قدرتی که در آن میدمی،
و بزودی بزرگترین گره تاریخ را خواهد گشود!
سلام بر #امام_رضا علیهالسلام 🌟
یا رضا گفتم... 🌙
#مشہد_الرضا 🌙
┈••✾@ketabkhanehmodafean ✾••┈
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬واج آرایی شین هم ، بهتر از این میشود ؟؟؟؟!
📍شهر مشهد ، شمس هشتم ، عشق مشهودم رضا «ع»
#امام_رئوف
#ولادت_امام_رضا
✍ #الههگودرزی
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦ صدای باران،
¦ قلبم را پر تپش میکند ♥️...
¦ و انعکاسِ نورِ گنبدت✨
¦ در چشمانم،
¦ حالم را تا اوج آسمان میکشاند...🕊
¦ من...
¦ به دنبال بی نهــــــ🦋ــــایت،
¦ تمام جهــ🌍ـان را پشت سر گذاشتم
¦ اما...
¦ هیچ جا🗺
¦ به اندازه صحن و سرای تو...♡
¦ آرامم نکرد... 🌿
¦ به وسعت آسمان حرمت،🌌
¦ دوستت دارم💛
و میدانم که:
تو بیشتر ...:)🍃
✨•°﴿یاعلیبنموسیالرضا﴾°•✨
میلادت بر ما زمینیان مبارک
#ولادت_امام_رضا
#عیدمون_خجسته
#شمسالشموس
#خورشید_ولایت_عشق
#چشمتون_روشن_یاامامکاظم
#چشمتون_روشن_یا_نجمهخاتون
#امام_رضا
#امام_رئوف
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتاب صوتی #اعترافات_غلامان
(داستانی درباره امام رضا علیهالسلام)
نویسنده : #حمیدرضاشاهآبادی
بصورت #خلاصه
تولید ایران صدا
📗#معرفی_کتاب
کتاب اعترافات غلامان داستان دوران ولایتعهدی امام رضا (علیهالسلام) و اعترافات سی غلام سیاه مامون در مرو است. غلامان آنچه را که در سال های ولایتعهدی امام رضا (علیهالسلام) بر آنها گذشته، بازگو می کنند و خواستار قضاوت خوانندگان مبنی بر این که آیا برای غلامان هم روز جزایی هست یا نه؟
کتاب از نظر داستانی نثری گیرا و جذاب دارد و از نظر مضمون و محتوا نیز بسیار قوی و مبتنی بر حقایق تاریخی مسلم است.
هر چند مخاطب کتاب در درجه اول نوجوانان هستند اما به گواه خوانندگان جوان و بزرگسالی که این اثر بدیع را خوانده اند، کتاب چنان جذابیتی داشته است که با خواندن صفحه نخست تا صفحه پایانی آن را از دستان خود رها نکرده اند.
🎧📗
@ketabkhanehmodafean
1.mp3
7.22M
📗کتاب صوتی
#اعترافاتغلامان
قسمت 1⃣
🎧📗
@ketabkhanehmodafean
2.mp3
6.42M
📗کتاب صوتی
#اعترافاتغلامان
قسمت 2⃣
🎧📗
@ketabkhanehmodafean
4_5769199912520516385.mp3
7.97M
📣مولودی زیبای
🎉ولادت امام رضا(علیهالسلام)🎉
🌱سید مهدی میرداماد
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_پنجـم
✍_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
👈نویسنده:الهام تیموری
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼