eitaa logo
🏴کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت🏴
1.4هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
2.1هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت دوازدهم : بازگشت 🌹منوچهر کجا بود؟ حالش چه طور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند... پارسال همین موقع بود دو تایی از آن جا می گذشتند... پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت وگل ها را می فروخت... گلها چشم فرشته را گرفته بود... منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود... فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند... همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود... چه قدر گل نرگس برایش می آورد هر بار می دید می خرید... می شد که روزی چند دسته برایش می آورد... می گفت مثل خودت سرما را دوست دارند. 🌹اما سرمای آن سال گزنده بود... همه چیز به نظرش دلگیر می آمد... سپیده می زد. دلش تنگ می شد... دم غروب دلش تنگ می شد.... هوا ابری بود دلش تنگ می شد..... عید نزدیک بود اما دل و دماغی برای عید نداشت... 🌹اسفند و فروردین را دوست دارم چون همه چیز نو می شود... در من هم تحول ایجاد میشود. توی خانه ی ما کودتا می شد انگار ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم هیچ کاری نکرده بودم ... مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ماو افتادیم به خانه تکانی . 🌹شب سال تحویل هر کی می خواست من را ببرد خانه ی خودش نرفتم... نگذاشتم کسی بماند... سفره انداختم و نشستم کنارسفره... قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان رانگاه کردم... همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم .... یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق... رفتم دم در.. در را که بازکردم یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم 🐼 یک خرس سفید بود که بین دست هاش یک دسته گل بود💐 🌹منوچهرآمده بود... اما با چه سر و وضعی! آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود... یک راست چپاندمش توی حمام... منوچهرخیلی تمیزدبود... توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود... یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها ازلای موهاش پاک شود... یک ساعت ونیم بعد ازحمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره 🌹در کیفش را بازکرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را درآورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف... با سوهان و سمباده صافشان کرده بود..... رویشان شعر نوشته بود... یا اسم من و خودش را کنده بود... چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود... گفت وقتی نیستم بخوان! 🌹حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید برایم می نوشت اما من همین که خودش را می دیدم بیشتر ذوق زده بودم ..... دلم می خواست از کنارش تکان نخورم . حواسم نبود چه قدر خسته است لااقل برایش چایی درست کنم. گفت برایت چایی دم کنم؟؟ گفتم نه چایی نمی خورم گفت من که میخورم گفتم ولش کن حالا نشسته ایم.... گفت دوتایی بریم درست کنیم ؟؟ سماور را روشن کردیم ... دوتا نیم رو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل .... مادرم زنگ زد گفت:من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟؟ 🌹گفتم حوصله نداشتم شما پیش شوهرتان هستید خیالتان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت وبا مادر سلام و احوالپرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ی ما.. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم ... از آن جا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید.. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت سیزدهم و چهاردهم : فرشته ی دنیا وآخرت 🌹هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت ... تلفن را از پریز کشیدم... آن هفته را خودمان بودیم .دور از همه... بعد از عید منوچهر رفت توی سپاه رسما سپاهی شد... من بی حال و حوصله امتحان نهایی می دادم ... احساس می کردم سرما خورده ام... استخوان هایم درد می کرد... امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم خانه ی پدرم. مادرم قورمه سبزی پخته بود منوچهر سر سفره زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم چیه؟! خنده داره؟؟ بخند تا توهم مریض بشی ...! گفت من از این مریضی ها نمیگیرم!! گفتم فکر می کند تافته ی جدا بافته است ...! گفت به هرحال من خوشحالم چون قراراست بابا شوم ..!!! وتو مامان ...!!! 🌹نمی فهمیدم چه می گوید!!! گفت شرط می بندم بعدازظهر وقت گرفته ام برویم دکتر. خودش با دکتر حرف زده بود حالت های من را گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه... فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله بیندازه... منوچهر گفت به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه... این را هم می گویم چون خوابش را دیده ام. 🌹بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم . منوچهر رفت جواب بگیرد. من نرفتم ماندم . ازپله هامی آمد پایین احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد... ناراحت بودم . منوچهر را کامل برای خودم می خواستم... گفت بفرمایید مامان خانم . ... چشمتان روشن . 🌹اخم هایم تا دماغم رسیده بود. گفت دوست نداری مامان شوی !!؟؟ دیگر طاقت نیاوردم گفتم نه ... دلم نمی خوادچیزی بین من و تو جدایی بیندازه. هیچی.... حتی بچه! تو هنوز بچه نیامده، در آسمانی !!! 🌹منوچهر جدی شد. گفت یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سرسوزنی جای تو را تو قلبم بگیرد❤ تو فرشته ی دنیا و آخرت منی... 🌹واقعا نمی خواستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرق نکرده. اگرکسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر می شوم.بچه ها می دانند علی می گوید ماباید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم. 🌹علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد.دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم... همین طوربود. وقتی بغلش می کردم احساس خاصی نداشتم .با انگشت هاش بازی می کردم .انگشت گذاشتم روی پوستش روی چشمش. باورنمی کردم بچه ی من است .دستم راگذاشتم جلوی دهانش ...می خواست بخوردش .آن لحظه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه! گوشه ی دستش را بوسیدم . 🌹منوچهر آمد با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. ازبس گریه کرده بود .چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت: فکرنمی کردم زنده ببینمت... ازخودم متنفر شده بودم. 🌹علی رابغل گرفت وچشم هاش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودمش... پسری باچشم های مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته .روزنامه انداخت کف اتاق و دورکعت نمازخواند. نشست علی رابغل گرفت وخوب نگاهش کرد.گفت چشم هاش مثل توست. هی توی چشم آدم خیره میشه! آدم رو تسلیم میکنه. 🌹تاصبح پای تخت فرشته بیدارماند. ازچند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.چشم هاش بازنمی شد. 🌹از دو هفته بعد زمزمه هایش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو.هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سرجا نماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.می گفت خدایا من چی کارکنم؟ خیلی بی غیرتی است بچه ها بروند روی مین و من اینجا پیش زن وبچه م کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را از من گرفته ای؟ 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت پانزدهم:یک آخ هم نگفت... 🌹عملیات نزدیک بود امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود.منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم تاحالامن مانعت بوده ام؟؟ گفتم می خواهی بروی، برو. مگر قرار نگذاشته بودیم جلوی هم رانگیریم؟؟ گفت آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای! گفتم نگران من نباش. فرداصبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آرپی جی زن ومسئول تدارکات گردان حبیب رفت . 🌹 دلواپس بود. چه قدرشهید می آوردند. پشت سرهم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشید.این عکس راخیلی دوست داشت.ریش های منوچهر راخودش آنکادر می کرد.آن روز از روی شیطنت یک طرف ریش هایش را با تیغ برده بودتا چانه و بعدچون چاره ای نبود همه را از ته زده بود.این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیردوبماندپیش فرشته.روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگرنمی شد ازاین کلک هاسوارکند. نمی توانست هیچ جوره اورا نگه دارد پیش خودش .یک باره دلش کنده شد. دعاکرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند... زیاد.....وبرای همیشه..... دعاکرد منوچهر بماند .هرچه می خواست بشود،فقط او بماند.... 🌹همان روز ترکش خورده بود.برده بودنش شیراز و بعدهم آورده بودندتهران. خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد.گفتم کجایی؟؟صدات چه قدر نزدیکه! گفت :من همیشه به تونزدیکم. گفتم :خانه ای؟؟ گفت :نمی شودچیزی را ازتو قایم کرد. 🌹رفته بود خانه ی پدرم .گوشی را گذاشتم علی رابرداشتم رفتم. منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود.رنگش زرد بود.نشستم کنارش روی پله همین که آمدیم حرف بزنیم پدرم باپدرومادرمنوچهروعموش همه آمدند و ریختند دورش. 🌹عمو منوچهر را بغل کردوزد روی بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.... سست شد.نشست.... همه ترسیدیم که چی شد. زیربغلش راگرفتیم بردیم تو زخمی شده بود. ازجای ترکش بازوش خون آمد و آستینش راخونی کرد.می دانستم نمی خواهدکسی بفهمد.کاپشنش را انداختم روی دوشش. علی راگذاشتیم آن جاورفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود.دستش حرکت نمی کرد.دکتر گفت دو تامرد میخواهد که نگهت دارند. 🌹آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهرگفت نه. هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماندکافی است!! پیراهنش رادرآوردوگفت شروع کند.... دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زدو من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم.... من که تحمل یک تب منوچهررانداشتم باید چه ها می دیدم!! منوچهر یک آخ نگفت!! فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود.دکتر کارش تمام شد. نشست گفت تودیگر کی هستی؟؟!!! یک داد بزن من آرام شوم. واقعا دردت نیامد؟؟؟ گفت چرا فقط اقرارن.. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت شانزدهم: منوچهرتغییرکرده بود. 🌹از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش بازبود... علی به گردنش آویزان شد اما منوچهربی اعتنابود. چرا این طوری شده بود؟! این چند روز علی رابغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد... علی می خواست راه بیفتد دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود... اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد میخورد زمین منوچهر نمی گرفتش !!! شب ها چراغ را خاموش می کرد زیرنور چراغ مطالعه تاصبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پک ربود.... توقع این برخوردها را نداشت... شب جمعه رفته بودند بهشت زهرا فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمی گشت ... یادش رفته بود اورا همراهش آورده...! 🌹این بارکه رفت برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست توی نامه به منوچهر گفتم. تا نامه به دستش رسید زنگ زدو شروع کرد عذرخواهی کردن... نوشته بودم محل نمی گذاری؟؟؟ عشقت سردشده؟؟!! حتما ازما بهتران دیده ای ...! می گفت فرشته هیچ کس برای من بهتراز تو نیست دراین دنیا ... اما می خواهم این عشق رابرسانم به عشق خدا.... نمی توانم.... سخت است ... این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها می روند روی مین... من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو وعلی می آیید جلوی چشمم.... گفتم آهان می خواهی ما را از سر راهت برداری!! 🌹منوچهر هربار می آمد و می رفت علی شبش تب می کرد... تا صبح باید راهش می بردیم ... گفتم می دانم نمی خواهی وابسته شوی .... ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم .... ما که نمی دانیم چه قدر قرار است باهم باشیم !! این راهی که تو می روی راهی نیست که سالم برگردی ..... بگذار بعدها تاسف نخوریم.... اگر طوریت بشود علی صدمه می خورد... بگذارخاطره ی خوش بماند. 🌹بعداز آن مثل گذشته شد... شوخی می کرد، می رفتیم گردش باعلی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون... نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد... 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هفدهم:قصد مهاجرت 🌹نان سنگگ وکله پاچه راکه خریده بودگذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی ازتوی اتاق می آمد.لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلندوکرده بود و با او بازی می کرد. دوانگشتش رادرگودی کمرعلی گذاشت وعلی غش غش می خندید.باز هم منوچهر همانی شده بودکه می شناخت. 🌹بدنش پر از ترکش شده بود. اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش راکه نگاه می کردی سوراخ سوراخ بود.به ترکش هایی که نزدیک قلبش❤ بودند غبطه می خوردم..... می گفت خانم... شما که توی قلب مایید❤ 🌹دیگر نمی خواستیم از او دور باشیم به خصوص که فهمیدم خیلی ازخانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند.توی بازدیدی که ازمناطق جنگی گذاشته بودندووبچه های لشکر با خانواده ها دعوت کرده بودند با خانم کریمی ،خانم ربانی، وخانم عبادیان صمیمی شدیم. آن ها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم ازاین همه دوری . 🌹منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت. گفتم باید ما را با خودت ببری. قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هجدهم: اسباب کشی 🌹شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه ی دوطبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر آقای موسوی باخانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن.نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر، هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند"همه جای دنیا جنگ می شود، زن وبچه را بر میدارند میروند یک گوشه ی امن!!!! شما می خواهید بروید زیر آتش!!!؟؟ فقط گوش می دادم آخرگفتم همه حرف هاتون را زدید.... ولی هرکس یک راهی دارد.من می خواهم بروم پیش شوهرم... 🌹پدرومادرم خیلی گریه کردند..به خصوص پدرم. منوچهر گفت من این طوری نمیتونم شما را ببرم .اگر اتفاقی بیفتد چه طوری توی روی بابا نگاه کنم؟؟؟ بایدخودت راضیشون کنی... 🌹باپدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طوری می گوید. گفتم اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه اش بیشتر کنارش بمانند؟؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید"علی جان دوست داری پیش بابایی باشی؟؟؟ علی گفت آره من دلم برای باباجونم تنگ میشه. علی رابوسید. گفت تو که این همه پدر ما را درآورده ای این هم روش .خدا به همراهتان... بروید. 🌹صبح زود راه افتادیم. هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود. به هوای دو سه روز ماموریت رفته بود وهنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب .کسی را آن جا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد... اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که می بیند!! 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت نوزدهم : تنها درخانه 🌹شهر خلوت بود.خود دزفولی ها همه رفته بودند.یک ماهی می شدکه منوچهر نیامده بود.باعلی توی اتاق پذیرایی بودیم که ازحیاط صدایی آمد.ازپشت پرده دیدم سه چهارتا مرد توی حیاطند!! ازبالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش در را رویش قفل کردم .تلفن زدم به یکی ازدوستان منوچهرو جریان راگفتم ..... 🌹یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم .برش داشتم آمدم بروم اتاق پذیرایی که من رادیدند. گفتند " ا حاج خانم خونه اید !!؟؟ "در را باز کنید... گفتم ببخشید شما کی هستید !!؟؟ یکیشان گفت من صاحب خانه ام .... گفتم صاحب خانه باش به چه حقی آمده ای این جا!!؟؟ گفت دیدم کسی خانه نیست آمدم سری بزنم ..... می خواست بیاید تو...داشت شیشه را می شکست ....اسلحه راگرفتم طرفش .....گفتم اگریکی پا بگذارد تو می زنم !! 🌹خیلی زود دوتا تویوتا ازبچه های لشکر آمدند.هرپنج تاشان راگرفتند وبردند.به منوچهر خبررسیده بود.وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه قبل ازاینکه بیاید رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه ......گفته بود"ماشهر و زندگی وهمه چیزمان راگذاشته ایم ،زن وبچه هامان را آورده ایم این جا ،آن وقت تو که خانواده ت رابرده ای جای امن ،این جوری ازما پذیرایی می کنی؟ 🌹شام می خوردیم که زنگ زد.اف اف رابرداشتم گفتم کیه ؟گفت بازکنید لطفا. پرسیدم شما؟ گفت شما؟ سربه سرم می گذاشت .یک سطل آب کردم ،رفتم بالای پله ها.گفتم کیه ؟؟ تاسرش رابالا گرفت بگوید "منم" آب ریختم روی سرش ودو به دو آمدم پایین .خیس آب شده بود. گفتم برو همان جا که یک ماه بودی. گفت در را باز کن .جان علی .جان من . 🌹از خدایم بودببینمش .در راباز کردم وآمد تو.سرش رابا حوله خشک کردم.برایش تعریف کردم که تورفتی دو سه روز بعد آقای موسوی وخانمش رفتند واین اتفاق افتاد.دیگر ترسیده بود.هردو سه روز می آمد.اگر نمی توانست بیاید ،زنگ می زد. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ویکم : من ماندم دزفول. 🌹توی دزفول دیگر تنها نبودیم آقای پازوکی وخانمش پیش ما طبقه ی بالا .آقای صالحی تازه عقد کرده بود وخانمش را آورد دزفول .آقای نامی ،کریمی، ملکی ،عبادیان ، ربانی ،و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا. 🌹هردوخانواده یک خانه گرفته بودند.مردها که بیش تر اوقات نبودند .ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم ویک روز درمیان دور هم جمع می شدیم .هر دفعه خانه ی یکی . یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند ؛ محوطه ی شهید کلانتری آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه می شدند.ازعلی می پرسیدم چند تا خاله داری؟ می گفت : یک لشکر!!! 🌹نزدیک عملیات بدر عراق اعلام کرد دزفول را می زند .دزفولی ها می رفتند بیرون ازشهر می گفتند وقتی می گوید می زند "می زند" دو سه روز بعد که موشک باران تمام شد برمی گشتند .بچه های لشکر می خواستند خانم هاشون را بفرستند شهرهای خودشان اما کسی دلش نمی آمد برود. 🌹دستواره گفت :همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم .به منوچهر هم گفتم .ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم .... هر چه به م گفتند ...نرفتم . 🌹پای علی میخچه زده بود. نمی توانست راه برود.بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند. همه ی شیشه ها ریخته بود .به دکتر پای علی را نشان دادم گفت خانم توی این وضعیت برای میخچه ی پای بچه ت آمده ای این جا؟؟.....برو خانه ات! 🌹برگشتم خانه .موج انفجار زده بود درخانه راباز کرده بود .هیچ کس نبود .توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم .تلفن قطع بود .ازشیر آب گل می آمد .برق رفته بود....با علی دم درخانه نشستیم .یک تویوتا داشت رد می شد .آرم سپاه داشت .براش دست تکان دادم .از بچه های لشکر بودند. گفتم به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم .برایمان آب ونان بیاورد.
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ودوم : شوخی حاج عبادیان 🌹آقای صالحی مسئول خانواده ها بود.هرچه می خواستیم به او می گفتیم .یکی دوساعت بعد آمد . نگذاشت بمانیم .مارابرد خانه ی دستواره. 🌹با چندتا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای کمک به مجروح ها که گفتند منوچهر آمده .پله ها را دوتایکی دوید . ازوقتی آمده بود دزفول یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود.منوچهر کنار محوطه ی گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود .فرشته را که دید نتوانست جلوی اشک هاش رابگیرد .گفت نمی دانی چه حالی داشتم .فکر می کردم مانده اید زیر آوار.پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم !!؟؟ 🌹فرشته دستش راحلقه کرد دور گردن منوچهر .گفت "وای منوچهر آن وقت تو می شدی همسر شهید "....اما منوچهر از چشم ها ی پف کرده اش فقط اشک می آمد. 🌹شنیده بود دزفول رازده اند .گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند .ما خیابان طالقانی می نشستیم .منوچهر می رود اهواز زنگ می زند تهران که خبری بگیرد.مادرم گریه می کند ومی گوید دو روز پیش کسی زنگ زده وچیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده .فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. 🌹روزی که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود " مدق الحمدلله خوب است .فکرنمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد.مدق ازاین شانس ها ندارد"😀 🌹به شوخی گفته بود .مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده ومی خواهند یواش یواش خبر بدهند....منوچهر می دود دزفول .می گفت تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان چشمم درست نمی دید .خانه را گم کرده بودم !! 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وسوم : فرشته رضایت نمی دهد. 🌹بچه های لشکر همان موقع می رسند وبه ش می گویند ما اندیمشک هستیم . اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم وخبر سلامتیمان رادادیم بعد توی شهر گشتیم ومن را رساند شهید کلانتری .قبل ازاینکه پیاده شوم گفت نمی خواهم این جا بمانید .باید بروید تهران .اما من تازه پیداش کرده بودم .گفت اگر این جاباشی وخدای نکرده اتفاقی بیفتد ،من می روم جبهه که بمیرم .هدفم دیگرخالص نیست .فرشته به خاطر من برگرد. 🌹شب با خانم عبادیان حرف زدم .بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم .گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی ولی سخت بود .بابقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم .همه راضی شدند .فردا صبح به آقای صالحی که وسایل صبحانه را آورد گفتیم ما برمی گردیم شهرخودمان .برایمان بلیت قطار بگیرید . 🌹باید خداحافظی می کرد .وقت زیادی نداشت ،اما ساکت بود .هرچه می گفت ،باز احساسش را نگفته بود .فقط نمی خواست این لحظه تمام شود .نمی خواست برود .توی چشم های منوچهر خیره شد .هروقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود .این کار را می کرد ورضایتش را می گرفت ،اما حالا که نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند . 🌹گفت برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها .من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمی شوی . منوچهر گفت "مطمئنم .وقتی خمپاره می خورد بالای سرم ، عمل نمی کند!!!! ،موهام را با قیچی می چینند وسالم می مانم !!!! معلوم است که باز تو دخالت کرده ای .نمی گذاری بروم !!!! فرشته نمی گذاری ....... 🌹فرشته نفس راحتی کشید .با شیطنت خندید و انگشتش رابالا آورد جلوی صورتش وگفت "پس حواست را جمع کن منوچهر خان . من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم. 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وچهارم : بازگشت به تهران 🌹علی را نشاند روی زانوش وسفارش کرد من که نیستم تو مرد خانه ای .... مواظب مامانی باش .بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود .با علی اینطوری حرف می زد... از فرداش که می خواستم بروم جایی علی می گفت مامان کجا می روی؟؟؟ وایستا من دنبالت بیام .احساس مسئولیت می کرد. 🌹حاج عبادیان ،منوچهر وربانی را صدا زد ورفتند .آن شب غمی بود بینمان. جیر جیرک ها هم انگار با غم می خواندند... ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم ....همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم ،گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان .یک دل سیر با هم نبودیم . 🌹تهران آمدنمان مشکلات خودش راداشت .همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول .خانه که نداشتیم. من وعلی خانه ی پدرم بودیم. خبرها را از رادیو می شنیدیم .درآن عملیات ،عباس کریمی وملکی شهید شدند ،ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد .خبرها را آقای صالحی به مان می داد. 🌹منوچهر یک تلفن نمی زد .خبر سلامتیش را ازدیگران می گرفتم .تادم سال تحویل .پشت تلفن صدایم می لرزید .می گفت "تو این جوری می کنی من سست می شم "...... دلم گرفته بود .دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند وباهم گریه کردیم . قول داد زودتر یک خانه دست وپا کند وباز ما را ببرد پیش خودش . 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش وخسته وتنها از کنار پیاده رو می رفت .احساس می کرد منوچهر نزدیک است .شاید آمده باشد .حتی صدایش را شنید .راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر .در را باز کرد .پوتین های منوچهر که دم در نبود .....ازپله ها رفت بالا ...توی اتاق کسی نبود .اما بوی تنش را خوب می شناخت .حتما می خواست غافلگیرش کند .تا پرده ی پشت دررا کنار زد ،یک دسته گل آمد بیرون از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید.از هر گل یک شاخه .خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا. 🌹سه ماه نیامدنش رابخشیدم چون به قولش عمل کرده بود .با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند .خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت .اتاق جلویی بزرگ تر وروشن تر بود .منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر .گفت این ها تازه ازدواج کرده اند.تا حالا خانمش نیامده جنوب .گفتم دلش می گیرد.حالا تو هرچه بگویی همان کار را می کنیم. 🌹من موافق بودم .منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم .دوتا برای خودمان دو تا برای آن ها.توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. 🌹روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد منوچهر رفت .تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم می رفت ....آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت وما سه تا ماندیم .سر خودمان را گرم می کردیم ،یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی....توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم . تلویزیون انجا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت .می رفتم بالای پشت بام آنتن را تنظیم می کردم .به پشت بام راه پله نداشتیم .یک نردبان بود که چندتا پله بیشتر نداشت .ازهمان می رفتیم بالا. 📚 @ketabkhanehmodafean