#کلامکم_نور
🔴از سرما و هوای بهار استقبال کنید!
🌷پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
✅باد بهار را غنيمت شماريد، پس همان كاري كه با درختان مي كند، با بدن هاي شما نيز همان كار را مي نمايد.(باعث سلامتی و رشد و نشاط میشود)
♨️ و از باد پاييز بپرهيزيد، پس همان كاري كه با درختان مي كند بر بدن هاي شما نيز همان تأثير را دارد.
🌿🌸🍃🍁🍂🌿🌺
بحارالأنوار، جلد 62، صفحه 271، حدیث 68 دانش
نامه احادیث پزشکی: 1 / 106
🍃📚🍃
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
🌷 🎧 لشکر خوبان داستان بیستم: #نبرددرکارخانه_نمک @ketabkhanehmodafean ━━🍃🌸🍃━━
سلام بر اهالی محترم #کتابخانه_مدافعان
😊
با ادامه ی داستان لشکر خوبان در خدمتتون هستیم
🍃...سپاس از همراهی تون...🍃
عملیات شهادت.mp3
3.21M
🌷
🎧 لشکر خوبان
داستان بیست یکم:
#عملیات_شهادت
@ketabkhanehmodafean
━━🍃🌸🍃━━
جنگ زخم .mp3
3.13M
🌷
🎧 لشکر خوبان
داستان بیست و دوم:
#جنگ_زخم
@ketabkhanehmodafean
━━🍃🌸🍃━━
نصر هفتم .mp3
3.42M
🌷
🎧 لشکر خوبان
داستان بیست و سوم:
#نصرهفتم
@ketabkhanehmodafean
━━🍃🌸🍃━━
هجرت .mp3
3.49M
🌷
🎧 لشکر خوبان
داستان بیست و چهارم:
#هجرت
@ketabkhanehmodafean
━━🍃🌸🍃━━
رمانکده شهدایی.apk
7.44M
👇دعوتنامهای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇
نرم افزار #رمانکده_شهدایی
❌برای آنان که به دنبال "سبک زندگی شهدا" هستند❌
⚡️اولین #نرم_افزار_رمان با موضوع #شهدا⚡️
👈 شهدای انقلاب اسلامی
👈 شهدای مدافع حرم
👈 شهدای منا
🌸🌺
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@ketabkhanehmodafean
#رنگ_آمیزی
💠 زندگی شما چه رنگیه⁉️
تا حالا به رنگ زندگی فکر کردین؟🤔
🎨 #رنگ 🎨
👈وقتی از رنگ حرف میزنیم، معمولا چه چیزی به ذهن میاد؟
آبی💙
قرمز❤️
نارنجی🧡
سبز💚
بنفش💜
صورتی...
اما گاهی واژهی #رنگ معنای متفاوتی داره نسبت به اینجور رنگها
💥شاید شنیده باشید👇
رنگ آرامش
رنگ شادی
رنگ محبت
رنگ شهدا
رنگ دوستی
رنگ ریا
🎓 بذارید مقداری معناش رو با هم تحلیل کنیم
🔹کار رنگها چیه؟
رنگها نشون دهندهی نما و جلوهی یک شئ هستند.
مثلا از رنگ یک سیب قرمز، زرد و سبز، میشه نوع اون سیب رو تشخیص داد، و تا حدودی مزه و خاصیتی رو که داره.🍎
🚦به همین خاطره که ما گاهی برای صحبت از نما و جلوهی اصلی یک کار، شخص، یا محیط هم از رنگها استفاده میکنیم. 👈مثلا میگیم زندگی به رنگ آرامش. یعنی فضای حاکم بر این زندگی، فضای آرامشه😇
اینطور رنگها، مثبت و منفی دارن. یه سری از اینها خوشرنگند🌸، و یه سری هم رنگهای زشت.👹
🔸ممکنه یک زندگی به رنگ پاکی و عفت باشه؛ همونطور که ممکنه به رنگ شهوت باشه...
🔹میتونه به رنگ دوستی و رفاقت باشه، همونطور که میتونه به رنگ نفرت و کدورت باشه...
راستی🤔
✨زندگی شما چه رنگیه؟؟😊
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#استاد_عباسی_ولدی #کتاب_من_دیگر_ما 📚جلد پنجم ⬆قسمت13 🔵بخش دوم: 🔴فصل اول:پیامدهای جسمی تلویزیونی
سلام و عرض ارادت....🌈
طبق روال سه شنبه ها؛ با ادامه ی کتاب تربیتی در خدمت شما عزیزانیم..👇
ج پنجم 14_256380522182214060.amr
958.1K
#استاد_عباسی_ولدی
#کتاب_من_دیگر_ما
📚جلد پنجم
⬆قسمت14
🔵بخش دوم:
🔴فصل اول:پیامدهای جسمی تلویزیونی شدن
2.مشکلات ناشی از اختلال در خواب
۵.دیابت
۶.بیماری های قلبی
۷.ضعف حافظه
۸.مشکلات عاطفی و افسردگی
🌹بسم الله...
✅اگر میخواهید از بند اسارتِ تلویزیون و نگاه ، رها بشید ، این فایلها را از دست ندید...
📢پس دانلود و گوش کنید...
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
ج پنجم 15_256380522182214061.amr
789.7K
#استاد_عباسی_ولدی
#کتاب_من_دیگر_ما
📚جلد پنجم
⬆قسمت15
🔵بخش دوم:
🔴فصل اول:پیامدهای جسمی تلویزیونی شدن
3.تأخیر در توانایی تکلم
4.پایین آمدن ضریب هوشی
5.اختلالات بینایی
🌹بسم الله...
✅اگر میخواهید از بند اسارتِ تلویزیون و نگاه ، رها بشید ، این فایلها را از دست ندید...
📢پس دانلود و گوش کنید...
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
✍وقتي فرزندتان
از انجام كاري لذت ميبرد،
دستور دادن شما براي توقف كار بي نتيجه خواهد بود.
🔸مثلا وقتی کودک
در حال بازی رایانه ای یا تماشای تلویزیون است؛ اگر مادر بیست بار هم بگوید:
_ بسه دیگه
_ پاشو دیگه
_ درس هات مونده
_ چشم هات آسیب می بینه
_ بیام خاموشش کنم و...
▫️ولی کودک
حاضر نیست، ادامه ندهد و لذتش را متوقف کند.
🔹پس بهتر است
به جای این حرف ها یا تهدیدها به او پیشنهاد یک جایگزین جذاب بدهید، یا به او زمان اتمام بدهید.
📌 مثلا بگویید :
_ بیا با هم کیک بپزیم
_ بریم فوتبال بازی کنیم
_وقتی عقربه بزرگ ساعت
به عدد سه رسید، تلویزیون را خاموش کن
_ بریم با رنگ انگشتی روی دیوار حمام نقاشی کنیم
🔸بسته به علایق
فرزندتان جایگزین در نظر بگیرید و مدام تذکر ندهید
#کودک
#روانشناسی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_پنجم 💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تن
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@ketabkhanehmodafean
🔸«وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا؛
و سلام بر او زمانیکه متولد شد
و زمانیکه از دنیا می رود
و زمانیکه زنده برانگیخته می شود.»
(مریم: 15)
◾️▪️◾️
فریادی که ازقلب مؤمن است برهمه چیز غلبه میکند؛
برکاخ سفیدهم غلبه میکند
وغلبه کرده است.
وموج این ایمان درسرتاسردنیااززیرباراین ظلمهایی که درطول تاریخ برآن شده است،دارددر میآید.
همه جانغمه این است که ظلم نه،دست توانای ملتها،ابرقدرتهارابجای خودشان نشانده ومینشاند.
#راه_خمینی
#نهضت_روح_الله
#امام_خمینی
◾️▪️◾️
ماباخدای خویش عهد وپیمان می بندیم درتبعیت واطاعت محض وبی چون وچراازولایت فقیه وولی امرمسلمین تاپای جان حمایت کنیم.
تاخون دررگ ماست پشتیبان ولایت فقیه هستیم.ان شالله
#رحلت_امام_خمینی
#راه_خمینی_زنده_است
#روح_خدا_به_خدا_پیوست
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean