eitaa logo
کِتآبخونهِ خآنوم میم
1.1هزار دنبال‌کننده
991 عکس
681 ویدیو
53 فایل
به کتابخونه خانوم خوش اومدین :) اینجا بهتون میگیم که کتاب‌خوندن یه مبحث خیلی بزرگه و وقتشه به کتابایی که میخونین توجه کنین . . این منم : @Khanom_miiim این مرواریده : @morvarid_1389 . اگه خواستی یواشکی چیزی بهم بگی : https://daigo.ir/secret/5184269209
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
نامه ای در همان کلبه ی بهم ریخته ی قلبم قلم را روان میکنم بر روی کاغذ کاهی مینویسم از حسن التعلیل های زندگی ام، از همان موقوف المعانی های معروف،از همان پرتو ی طلوع خورشید، من مثل معشوق ها نیستم، هیچ وقت نبودم، آنها به هنگام تابش خورشید عینک های دودیشان را می‌گذارند تا مبادا چشم هایشان اذیتت بشود و وقتی آفتاب رفت عینک را درست می‌گذارند در لا به لای موهای در هوا رقصان و مرتب خود و من آفتاب را میپرستم. پرتو تابش به روشن تر شدن رنگ چشمانم کمک می‌کند آن را دوست دارم و عینک های آفتابی ام گوشه ی خانه خاک میخورند من همانند آنها توقع هدیه های گران بها ندارم، آخر میدانی هدیه گرانبها هم می‌دهی می‌گذارند در کشو و حتی به آن نگا نمی‌کند اما من؟ حتی شده بهم یه شکلات بده :) من آن را میبوسم و بویش میکنم و چشمانم کهربایی می‌شوند اما من؟ برایم دستبند و گردنبند یا.. بگیر هر وقت مرا بیینی آن هدیه هارا نیز همراهم میببنی:) من همانند معشوق ها دروغ های رنگارنگ را به زبان نمی آورم، به جایش برایت مینویسم و در لا به لای وسایلت مخفی میکنم :) برایت نمی‌گویم اگر نباشی میمیرم:) برایت روان میکنم بر کاغذ که گر باشی تیکه از جانی و گر نباشی جایت مشخص می‌شود اما میدانی؟ انسان ها عادت می‌کنند، سخت نگیر و در آخر تورا در لا به لای شعر های شاملو که هیچکس جز آیدا آنها را لمس نکرد، در لا به لای کتاب هایی که هرگز چاپ نشدند و در میان علفزار های قلبم به یادگار می‌گذارم :) این آدم ها دیگر توجهی به گنجینه ها ندارند تورا در گنجینه ها مخفی میکنم...
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
مجنون شده‌ام اما، لیلی‌ای در کار نیست غزل‌ها به پایان رسیدند و این شد عارِ ما! که من 'یار‌ ندیده‌ تب معشوق‌ کشیدم' ‌‌ کیست آن کس که با یاد چشمانش، خواب را بر من حرام کرده است؟ به یاد چشمانی که نیست، غزل ها سروده می‌شود.. کیست آن کس که مرا بخاطر زیباییش به مرز جنون رساند؟ شعر هایم رنگ و بوی لیلی و مجنون میدهند:) و مجنون و لیلی در کار نیست:) شعر هایم رسم و شکل عاشقی را یاد میدهد.. مینوسم و می‌گویم از همان رایحه ی گل مریم_ که عاشقان آن را نماد عاشقیَت میدانند_ :) مینویسم از گل رُزی که به دست معشوق نداده ام:) کیست بداند تب یار مرا به جنون رساند و معشوقی در کار نیست؟ فی‌الواقع : شعر میگویم ولی معشوقه ای در کار نیست اری من دیوانه ام دیوانه بودن عار نیست! :) نویسنده پرنیا طهماسبی :)
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
محبوب من رز بنفش رنگ من آرامش درون بغض من حال دلت بدون من چگونه است ؟ آن چاله گونت هنوز روی صورتت جلوه می‌کند ؟ تمام من !بودنت زندگی را برایم ترسیم می‌کند در اعماق قلبم، اما امان از همان چشم‌های تیره رنگ تو شهزاده رویا هر بار تلاش کردم چشمای تو را ترسیم کنم قلبم ،قلمم دیگر نتوانست دوام بیاورد در برابر اشعه چشمانت:) می‌دانی دلبرکم:) تمام تو، آشفتگی‌های عجیب تو تمام لبخندت که قند را در دلم آب می‌کند، حتی همان وزش بادی که به جای من دستی لابلای موهای موج دارد می‌کشد را دوست دارم گاهی به این فکر می‌کنم من هم همانند بید مجنون خلق شدم تا تنها تو را بخواهم تو را بخوانم و بنویسم و بگویم :من را تو داراییست از این جهان پر عظمت گوشه دنج ز جهان با تو برای ما بس است شاید دلیل تنفس من هم تو باشی اما می‌دانی دیگر این روزها نمی‌توانم خوب نفس بکشم حالت خوب است نفس من؟ نکند دلیل این همه حال بد آسمان، آلودگی را می‌گویم به خاطر توست دلیل زندگانی نگذار حال دلت زیاد بد بماند من تمامم بسته به توست آخر می‌دانی تو از من من تری می‌دانی کاش می‌توانستم حال هم داشته باشم از محبوب قلبم بوسیدن من و تو شرعی نیست اما من لبخندت را از همین جا می‌بوسم با لبی که کاربرد اصلیش بوسیدن است چای می‌نوشی و قلب استکان می‌ایستد دگر چه توقعی از قلب این عاشق داری آخر می‌دانی دلم ناگاه برایت قنج می‌رود ناگاه عاشق‌تر می‌شوم نویسنده پرنیا طهماسبی :)
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
شب است و رویاها در هوا رقصان. رویایی را نگه میدارم، زیبا بود! اما رویای کدامین پریزاد بود؟! که میداند به هنگام گرگ‌ومیش چشم های هر کس چه میطلبد. . ؟ چه کسی را فریاد میزند و چه چیزی را آرزو می‌کند؟ رویا ها مقصدشان کجاست؟ در اغوش دشت قاصدک ها(: ؟ رویا همان امید است؟ نمی‌دانم. نُخُستین تصوُّری که ذهنم را می‌کاود این است که شاید: "امیدِ وصال باشکوه‌تر. قوی‌تر. جان‌بخش‌تر. و لازم‌تر از خودِ وصال است. یک‌جورهایی امیدِ وصل برایم همان رویاست :) . . " اون ابهام رویا اون واژه‌های عجیبی که با یک نخِ نامرئی به هم وصل شدند، اون گُنگیِ شیرینِ رویا ؛ دائم حالم را دگرگون میکند.. من از این بی‌ارتباطیِ بهم مرتبط لذت میبرم :)) طعمِ خرمالویِ گس در حال رسیدن. بویِ بیدمشک. در واقع رویا بی‌ارتباط‌ترین راهِ ارتباط است با این جهان خاکی و پر از درد :) و اما تو ؛ رویاهایت را در کدام طاقچه‌یِ روحت مخفی نگه میداری شهزاده‌یِ رویایِ قلبم؟!(: نویسنده؟ پرنیا طهماسبی :)
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
آدما.. بعد از اینکه قصه‌شون با یکی تموم میشه کجا میرن؟ آدما از قصه‌ها فرار میکنن یا محکومن به رفتن و منو تو... خودت انتخاب کردی که بری یا محکوم به رفتن بودی؟ نگاهم میکند:) چشمای تیره رنگش آخ چشاش منو غرق میکند داخل سیاه‌چاله چشمش آخر چشمش هم فلسفه‌ها داشت اولش سیاه‌چاله بود بیشتر که نگاهش کردم دیدم قهوه دارد چشمانش:) خنده‌اش در سیاه‌چاله، ماه بود و در قهوه، عسل پلک میزنم و می‌گویم : داستان رو تو برایم بگو دوستش داشتی؟ چیشد آنجا که رفتی؟ بعدش چه بلایی سر منو و تو آمد؟ دوست عادی می‌شویم؟ یا از قصه‌ی هم می‌رویم؟ در خیالاتمان چطور؟ در باران باز هم قدم میزنیم؟ هنوز دستت دور گردنمه آهای منو بکش دیگر چقدر قصه بگویم که شاید توی صفحه‌ی بعدی تو باشی:) چقد توی قصه‌هایم التما‌ست کنم من تو را می‌خوانم و تو دیگری را. دیگری گفت :خوشا به غیرتت دیگری را بوسید‌ در قصه‌هایش در قصه‌هایت دیگر دستش گلی نده آخر دیگر او نامحرم است برای تو در قصه‌هایش محرم دیگریست در صفحه‌ی آخر مینویسم: لحظه‌ای مکث میکنم چه میخواهم بنویسم در این صفحه بگویم رفت؟ بگویم ازآن دیگری شد؟ صفحه را سفید رها میکنم به تمام قصه نگاه میکنم همه‌ی جزئیات تداعی داشت با خاطرات دنیای واقعی: به کلماتی که در صفحه‌های مختلف خط کشیده بود نگاه میکنم آیدای شاملو، آغوش، چشم‌هایش‌مشکی‌نیست‌ قهوه‌ای‌تیره‌است، وای‌خدایا‌صدای‌خنده‌اش، خدای‌من‌احساسات‌سبزش، سلیقه‌ی‌موسیقی‌اش، حامد‌عسکری، بام‌تهران، منم‌ دوست‌دارم‌،‌معشوق‌من‌میشوی؟ تک تک این کلمات را دید و لبخند زد کتاب را بست... حالا آدم‌ها بعد از این همه داستان کجا می‌روند؟ در قصه‌ی دیگری؟ یا برای همیشه محو می‌شوند؟ نویسنده؟ پرنیا طهماسبی
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
+من؟ عوضش شدم؟ منو یادته؟ نصفم تو بودی و نصف دیگه خودم بودم :) من الان رسیدم به جایی که شدم یه جسم بی جون با یه گوش که تو توی گوشش زمزمه کنی حس تنفر:)رو من نمیتونم مثل تو باشم :) نمیتونم یه چاقو بگیرم دستم و احساسات بقیه رو بکشم و بعدش نگاه کنم به دستم و بیینم که داره خون میچکه ازش:) +میبینی منو؟ من نمیتونم بیینم خون احساسات بقیه از دستم میریزه:) بهم لبخند نزن لعنتی :) _درست میشه +درست میشه؟ دیگه تویی نیست که درستم کنه :) اما تو نامردی کردی زدی تو کمرم و خودت انداختیم:) من الان اشوبم:) اما هنوزم نمیخوام چیزی رو نابود کنم:) میفهمی؟ من مثل تو نیستم من هنوزم دارم تلاش میکنم خوب باشم:) میگم شاید مشکل منم:) من له شدم زیر اوار:) حالا که من نیستم مراقب لبخندت هستی؟ مراقب موهای فرت هستی؟ احساسات رو نگه دار نیازه برای اون لبخندت:) کاش الان که ففط یه جسم بی جونم میشدم رژ لب قرمز مورد علاقه ات میدونم که هر روز میزنیش به لبای قشنگت:) اگه اون رژِ بودم هر بار که منو میزدی به لبات میبوسیدمت:) یا شایدم خوب میشد اگه اون گل سر سبز یشمی مورد علاقه ات بودم، اینطوری همیشه روی سمت چپ موهای فرت مینشینم و موهاتو تنفس میکردم :) +چی؟چرا انقدر بوی خوب میدم؟ آخه به تو فکر کردم:) فکر کردن بهت هم بوی خوب داره مثل عطر گل یاس و مریم:) :) نویسنده؟ پرنیا طهماسبی
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
و اگر بیایی قرار نیست تورا با آغوشی باز خوش آمد بگویم و دریچه های قلبم را برای تک تک اجزای ِوجود ِدوست داشتنی ات باز کنم و تورا با تمام وجودم ببوسم.. آن روز دیگر این من در فکر لبخند سرخ خودش است و بیزار از تو البته میدانی که ادمک ها دروغ میگویند گاهی :) تورا به خاطرات سپرده ام چه کسی میداند؟ شاید در آینده تورا رهگذر اب کنم تا برای همیشه به نیستی بروی در خاطرم یادت هست به تو گفته بودم بیا و دیگر نرو ؟ دیگر نیا ، آن آدمی که برایت جان میداد ، دیگر نیست . میدانی ؟ حال لبخندم دوباره بر روی صورتم نقش بسته است ؛ اما اين‌بار بدونِ تو .. میدانی؟ دلم نمیخواهد دوباره احساس نبودن ها، درد ها، را بنویسم میدانی؟ این روز های رژ لب گیلاسی ام را میزنم و ایینه ام را میبوسم:) دستم را در هوا میگیرم و میرقصم با صدای بلند شعر میخوانم و با جناب چاووشی همخونی میکنم :بتاز گله ی اکسیژن... و بعد لبخند میزنم و به لبخند زدنم ادامه میدم.. راستش را بخواهی دیشب در خوابم دیدم صدای خنده های کسی میاد تورا ندیدم ولی صدا، صدای خنده های تو بود وقتی به تو رسیدم، در خوابم را میگویم چشم هایت دیگر گود نداشت لبخندت هم انگار طعم واقعی پیدا کرده بود دلبر گذشته ی ما؟ یار جدید پیدا کرده ای؟ این یار را تا ابد دوست بدار و در اغوشت نگهش دار.. اری، بوسه هایت را نثارش کن و با او از دوست داشتن بگو من هم در شیروانی قرمزم که پر از شعر های فروغ قهوه ام را مینوشم و لبخند میزنم اری من قبول کردم که در طالع هم نبودیم:) و میدانی؟ نبودنت انقدرا هم فاجعه نبود.. فقط دیگر کسی نبود که بخواهم قبل خواب خودم را در کنارش تصور کنم... فقط دیگر کسی نیست که با ذوق درباره اش با دوستانم حرفی بزنم! حال برایشان با ذوق شعر میخوانم ، اوه راستی بخاطر داری؟ اولین بار به خاطر شما بود که شعر خواندم ممنونم :) که امدی و کوتاه در طالع من بودی و بعد رفتی :) شاید اگر می ماندی معشوق شعر نمیشدم:)