eitaa logo
کتاب متاب🌿📖
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
218 ویدیو
6 فایل
رقیه هستم🧕اینجا کلی کتاب خوب و پرمحتوا براتون معرفی میکنم☺️🌱 کپی؟ با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور آقا 🍃🍓راه ارتباطی👇: @ketabkhon78 📞09330976675 کانال رضایت👇 https://eitaa.com/kafehdenge667 ارسال به سراسر کشور🛵🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
عهد کمیل🌱🌸 خاطرات همسر شهید مصطفی (کمیل)صفری تبار... روایتی از زندگی شهید (کمیل) صفری تبار است که از زبان همسر بیان شده و داستانی جذاب و خواندنی را به همراه دارد، این کتاب هشت فصل دارد و به داستانی جالب اشاره می کند زیرا شهید کمیل فردی بود که از مدت ها قبل از شهادتش خبر داشت...🍃🕊 ✍🏻نویسنده:مصیب معصومیان ▫️ناشر:شهید کاظمی ▫️قالب کتاب:زندگینامه 📖تعداد صفحات:۱۸۴ 💳 قیمت۵۵ ت با تخفیف ۵۰ ت💙 ثبت سفارش🌱👇 @ketabkhon78 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅┅┅❅🌱📙❅┅┅┅ @ketabmetabb
کتاب متاب🌿📖
عهد کمیل🌱🌸 خاطرات همسر شهید مصطفی (کمیل)صفری تبار...✨ #عهد_کمیل روایتی از زندگی شهید #مصطفی (کمیل)
بریده کتاب 🕊🌸 چشمم افتاد به گوشۀ حیاط.. دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه می‌کند.. آنجا پا کوبیدم به زمین.. با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود، گفتم: «شما مگه نمی‌گید کتفش تیر خورده؟ مگه نمی‌گید بیهوش داره می‌آد؟ پس واسه ‌چی شما دارید گریه می‌کنید؟» یکی گفت: «ما فقط به‌خاطر اینکه کمیل حالش خوب نیس، داریم گریه می‌کنیم.» خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل.. با این اوضاع و احوال، خواهرش شک کرد. تازه اینجا بود که فهمیدم این‌ها هم از قضیه بی‌خبرند. گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه می‌شنود و چه می‌گوید؛ اما از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه، آمد داخل اتاق و همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «داداشم به آرزوش رسید.»✨🌧 📘
یه قاچ خوشمزه🍉 🌻 چشمم افتاد به گوشۀ حیاط..دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه می‌کند. آنجا پا کوبیدم به زمین..با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود،گفتم: شما مگه نمی‌گید کتفش تیر خورده؟ مگه نمی‌گید بیهوش داره می‌آد؟ پس واسه ‌چی شما دارید گریه می‌کنید؟ یکی گفت: «ما فقط به‌خاطر اینکه حالش خوب نیس، داریم گریه می‌کنیم.» خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل..📞 با این اوضاع و احوال، خواهرش شک کرد. تازه اینجا بود که فهمیدم این‌ها هم از قضیه بی‌خبرند.. گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه می‌شنود و چه می‌گوید؛ اما از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه، آمد داخل اتاق و همین‌طور که گریه می‌کرد،😭 گفت:داداشم به آرزوش رسید..🕊