ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯼ ﺳﺮ ﮐﻮچه موﻥ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻡ 🍲
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ🚶♀
ﮔﺪﺍﻫﻪ ﯾﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﻬﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ📕🌿
"ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁشپزی ﮐﻨﯿﻢ؟" 😐😂
کتاب متاب🌿📖
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯼ ﺳﺮ ﮐﻮچه موﻥ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻡ 🍲 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ🚶♀ ﮔﺪﺍﻫﻪ ﯾﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﻬﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ📕🌿 "ﭼﮕﻮﻧ
نتیجه: 😐🙊
حتی برای کمک به دیگران هم
نیاز به "کتاب خوندن" 📚داریم🌱
سلام صبحتون بخیر☀️
امروز کلی #معرفی_کتاب جذاب داریم😊
کیا دوستدارن معرفیا بیشتر باشه
یه نقطه ارسال کنن به این آیدی که پر انرژی ادامه بدیم😍🌿👇
@ketabkhon78
"تندتر از عقربه ها حرکت کن"⏱
این کتاب📙تلاش های خستگی ناپذیر جهت رسیدن به قله ها موفقیت را ترسیم می کند..🗻 ولی این متن در این سال ها توفیق نشر نمی یافت تنها به یک دلیل.. نوید نجات بخش نگران بود که این متن در پی بت سازی از او و برجسته کردنش باشد. در این سال ها، مدام تکرار می کرد نوید نجات بخش اهمیتی ندارد. این مسیر است که اهمیت دارد؛ مسیری که نوید نجات بخش با پیمودنش توفیقات زیادی به دست آورده است. پس باید از مسیر گفت. من این سالها تلاش کردم او را قانع کنم که آن مسیر، بدون تجربه های شخصی نوید نجات بخش، می شوند یک مشت تعاریف و مفاهیم و کلیات که همه جا گفته می شود؛ ولی کسی به آن ها اطمینان نمی کند.. تا اینکه نوید نجات بخش راضی به گفتن شد و روایت تولید علم ایرانی خودنمایی کرد.🌱
✍🏻نویسنده:بهزاد دانشگر
▫️ناشر:معارف
▫️قالب کتاب:خاطرات
📖تعداد صفحات:۳۰۴ صفحه
💳قیمت۸۰ت با تخفیف۷۲ ت
ثبت سفارش📲 و ارسال📦
@ketabkhon78
#معرفی_کتاب
#تند_تر_از_عقربه_ها_حرکت_کن
@ketabmetabb
قسمت هایی از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن (لذت متن)✂️
راهنمایی که بودم، یک کیف داشتم🎒 که بیشتر به توبره شبیه بود. ظرف غذا و توپ فوتبال ⚽️را می گذاشتم تهش و کتاب هایم 📚را می گذاشتم کنارش. مدرسه مان خیابان مرداویج بود و تا خانه مان توی خیابان مسجد سید، خیلی راه بود که بخش زیادی اش را پیاده می رفتم..🚶♂🚶♂
بعدازظهرها هم کلاس داشتیم و چون راهمان دور بود، ظهر مدرسه می ماندیم. توی مدرسه، یک زمین هندبال بود که هرکس زودتر می رسید، می توانست بایستد بازی. بیشتر وقت آن دوره به بازی فوتبال گذشت.. توی مدرسه مان، بسیج دانش آموزی هم بود که مسئولش معلم علوممان بود. برایمان دوره هایی گذاشته بودند تا با اسلحه آشنا شویم. یک روز هم قرار بود برویم مانور..روز قبلش گفتند بیایید، می خواهیم برویم گونی پر کنیم. گونی ها را از خاک اره پر می کردیم تا با آن سنگر درست کنیم. این طوری سبک تر بود و جابه جایی اش برای ما که جثه هایمان کوچک بود، راحت تر بود. بسیج آن روزها توی خیابان توحید بود. ما با چند تای دیگر از بچه ها رفتیم توی یک نجاری و گونی ها را پر کردیم. بعد آمدیم پایگاه بسیج که گونی ها را خالی کنیم. در پایگاه را بستند و گفتند امشب همین جا بخوابید. من تا آن روز، سابقه نداشت بعد از عصر برگردم خانه. یکی گیر داد که برای چه باید بمانیم؟ ⚡️گفتند کار زیاد است و باید بمانید تا فردا اینجا را آماده کنید. کمی هم از شهدا 🥀مایه گذاشتند. من خوشم نیامد که می خواهند به زور نگهمان دارند. حالا اگر قبلش گفته بودند، یک چیزی؛ اما این طوری برایم گران تمام شد. یکی دو ساعت بعد، کولی بازی راه
کتاب متاب🌿📖
"تندتر از عقربه ها حرکت کن"⏱ این کتاب📙تلاش های خستگی ناپذیر جهت رسیدن به قله ها موفقیت را ترسیم می
روایت حرکت به سوی یک اتفاق بزرگ🌱