eitaa logo
کتاب یار
770 دنبال‌کننده
170 عکس
111 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Yamahdi18062
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 کتاب " همرزمان حسین علیه السلام" مشتمل بر ۱۰ سخنرانی در ماه سال ۱۳۵۱ در هیئت انصار الحسین (علیه السّلام) تهران است. ایشان در این جلسات بیانات خود را در موضوع سیره‌ی امامان معصوم (علیهم السّلام) در قالب طرح انسان ۲۵۰ ساله مطرح میکنند. تمرکز اصلی این بیانات بر تحلیل زندگی (علیه السّلام) تا (علیه السّلام) است. چهار امام عزیزی که در اذهان متشرّعان آن زمان بیشتر به عنوان افرادی ساکت و منزوی معروف بوده‌اند. 🔴 اهم مباحث این ده جلسه عبارتند از : 🔹جلسه اوّل: گونه‌هاي مختلف بحث درباره‌ي مسئله‌ي امامت 🔸جلسه دوم: اهمّيّت شناخت چهره و سيره‌ي حقيقي ائمه(ع) 🔹جلسه سوم: فلسفه و 🔸جلسه چهارم: انسان ۲۵۰ ساله‌ي مبارز 🔹جلسه پنجم: دورانهاي چهارگانه‌ي 🔸جلسه ششم: بررسي برهه‌ي آغازين دوره‌ي چهارم امامت 🔹جلسه هفتم: حيات سياسي (ع) 🔸جلسه هشتم: اقدامات خاص ائمه و برخورد با علمای درباري 🔹جلسه نهم: امامزادگان انقلابي 🔸جلسه دهم: تقيه این بیانات، همان‌طور که خود ایشان هم در برخی از جلسات اشاره کرده‌اند، بیش از آنکه یک باشد، یک بحث تحلیلی و است. ایشان به ذکر کلّی نظرات خود اکتفا نکرده‌اند و برای هر موضوعی که مطرح می‌کنند، شواهد متعدّد و را پیش روی مخاطب می‌گذارند. 🎵 👇👇👇 🆔 @ketabyarr 🍃 🍃🌸🌸🌸🍃
YEKNET.IR -narimani.mp3
8.48M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🎧گوش کنید 📼 روضه پیرمرد بلاکشیده منم پسر شاه سر بریده منم که هرچه میگوید با دو چشم کبود دیده منم 🎤 سید رضا علیه السلام 🆔 @ketabyarr 🍃 🍃🌸🌸🌸🍃
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: بیست‌وسوم داستان ۷ در یکی از شبهای کنگره شهدا، مشغول پختن آش گندم بودیم. زمستان بود و سرمای یخبندان. تا نیمه شب بیدار بود. به پیشنهاد خودش در آن جا سنگری کنده بودند. باران هم می‌بارید. رفت داخل آن و مشغول خواندن نماز شد. رفتم جلو، گفتم: «شب از نیمه گذشته، بهتر نیست بری خونه؟» گفت: «میخوام همین جا کنار شهدا بمونم.» برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه. یک ساعت طول کشید. وقتی برگشتم، دیدم هنوز آنجاست. داخل سنگر. آمد بیرون، رفت کنار قبور شهدا. دیدم حال خوشی دارد‌. گفتم: «دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون روسیاه نشم.» گفت: «می‌آی برام زیارت عاشورا بخونی؟» نیمه‌های زیارت عاشورا، به دلم افتاد روضه حضرت رقیه بخوانم. صدای ضجه و ناله‌اش بلند شد. خیلی بی‌تابی کرد. ناگهان صدایش قطع شد. وقتی نگاه کردم، دیدم از حال رفته و بیهوش شده. با دست زدم توی صورتش. صدایش زدم هیچ عکس العملی نشان نداد. رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش. به هوش آمد. چشمهایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود. عرقش را خشک کردم گفتم: «نمیخوای بری خونه؟» با صدایی از ته گلو گفت: «اگه شما خسته‌ای و میخوای بری، برو. من هستم.» از تهران آمده بود یزد، ایام فاطمیه. بعد از مراسم عزاداری در کنار شهدای گمنام دانشگاه، آمد پیشم. گفت: «شاید دوباره همدیگه رو نبینیم. اگر بدی از من دیدی به خوبی خودت ببخش و حلالم کن!» متوجه منظورش نشدم. گفتم: «هر جا هم بری، دلت با شهداست و برمی‌گردی اینجا.» این حرفم را که شنید، گفت: «شاید برم سوریه». نمی‌دانم چرا ولی تو عالم رفاقتمان فامیلی‌اش را می‌شکاندم و بهش می‌گفتم «ممد خونی». دوستش داشتم. برخلاف خیلی‌ها که بهش حسادت می‌کردند. چون همیشه سیبل نگاه‌ها می‌شد. توی اردوها سرگروه بود. واقعاً نمی‌شد از او تقلید کرد. از مغرض محب می‌ساخت. جوری توی مراسم‌ها تأثیرگذار بود که هر مجموعه‌ای را به خودش وابسته می‌کرد. وقتی درسش تمام شد، بعضی برنامه‌ها و اردوها را لغو می‌کردم. اگر محمدحسین نبود، قطعاً تدفین شهدای گمنام دانشگاه سراسری یزد، سرد و بی‌روح میشد. با نبودش مجلس می‌خوابید یا به اصطلاح ما، مجلس مسخ بود. جوری حرف می‌زد و استدلال می‌آورد که بزرگ و کوچک حرفی برای گفتن نداشتند. دوران نامزدی‌اش با خانم دُر علی جلوی چشمم بود. روزی ده ساعت با تلفن حرف می‌زد! گوشش خیس می‌شد. هر وقت می‌دید که دارم نگاهش میکنم، با ذوق می‌خندید و سر تکان می‌داد. گاهی خسته می‌شد، می‌رفت تو کوچه قدم می‌زد و با تلفن صحبت می‌کرد. بعد که هوا سرد شد، بیشتر توی آن خانه زیرزمینی معروف، شبها تنها می‌ماند که مجبور نشود، برود بیرون حرف بزند. برای عقدش به من گفت: «کسی خبر نداره عقد منه؛ قایمکی پاشو بیا!» آن روز خیلی از رفقای قدیمی جمع شده بودند خانه ما. ناراحت بودم که اینها را چطوری بپیچانم و بروم. خلاصه به هر زحمتی بود، زدم بیرون. سر راه فهمیدم همه بچه‌هایی که خانه ما بودند، دارند می‌آیند عقد! به همه گفته بود: «به کسی نگو!» به قول خودش مثل اسکل‌ها، هم مقصد بودیم و از هم خبر نداشتیم. پول نداشتم کادو بخرم. چیزهایی سرهم کردم، ولی بهش ندادم. کلی خجالت کشیدم، ولی بعدش چند برابر تحویلم می‌گرفت. از قدیم بهش گفته بودم که تو عقدت سینه می‌زنم. ذوق می‌کرد، میگفت: «آره، خوبه، دمت گرم!» روز عقد جلوی مهمانها گفتم میخواهم سینه بزنم. با خنده و شوخی التماس می‌کرد: «اذیت نکن، زشته!» ولی تهش، شعر «رفتند یاران، چابک سواران» را خواندیم و سینه زدیم. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈