دولت_کریمهی_امام_زمان_عجل_الله.pdf
2.71M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دولت کریمه امام زمان (عج)
🖌نویسنده: سید مرتضی مجتهدی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
DOC-20220717-WA0020..pdf
49.38M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جوجه اردک زشت درون
🖌نویسنده: دبی فورد
📝 مترجم: فرشید قهرمانی
#روانشناسی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5791941541014538236.pdf
3.05M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ترجمه و متن غیبت نعمانی
🖌نویسنده: محمد بن ابراهیم نعمانی
#غیبت_کبری
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_2106867432.pdf
977.8K
📥 #دانلود_کتاب
📔 شخصیت شناسی حضرت زهرا بر پایه کتاب و سنت
🖌نویسنده: مجید معارف
#فاطمیه
#سیره_معصومین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تخته سفید 1.pdf
883.2K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تخته سفید
روشهای تدریس برای کودکان و نوجوانان
🖌 نویسنده: محمد یوسفیان
📚 جلد اول
#تربیتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1677027301.pdf
988.1K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تخته سفید
روشهای تدریس برای کودکان و نوجوانان
🖌 نویسنده: محمد یوسفیان
📚 جلد دوم
#کودک_نوجوان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5805228245683015327.mp3
17.13M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #نواے_عاشقے
🎙 حاج مهدی رسولی
مداحی | صاحب قبر بینشون سلام مادر😭
#فاطمیه
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوپنجم
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :
-پس از وهابیهای افغانستانی؟!
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت:
-یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!
و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت:
-آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!
قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند:
-یا حسین!
که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد…
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_963999573.mp3
2.61M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت سیویکم
📜سوره مبارکه اعراف آیه ۳۱
🔹...وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 امام باقر علیهالسلام:
إنَّ المُؤمِنَ مَعنِيٌّ بِمُجاهَدَةِ نَفسِهِ لِيَغلِبَها عَلى هَواها، فَمَرَّةً يُقيمُ أوَدَها ويُخالِفُ هَواها في مَحَبَّةِ اللّهِ، ومَرَّةً تَصرَعُهُ نَفسُهُ فَيَتَّبِعُ هَواها فَيَنعَشُهُ اللّهُ فَيَنتَعِشُ، ويُقيلُ اللّهُ عَثرَتَهُ فَيَتَذَكَّرُ...
🌸مؤمن، همواره در كار مبارزه با نفْس خويش است تا بر هَوَس آن، چيره آيد.
گاه نفْس خود را از كژى [و انحراف] به راستى مىآورد و در راه محبّت خدا، با هواى نفس، مخالفت مىورزد.
گاه نفْسش او را بر زمين مىافكنَد و در نتيجه، پيرو هوس آن مىگردد؛ امّا خداوند، دستش را مىگيرد و بر مىخيزد، و خدا، لغزش او را مىبخشد و مؤمن، به خود مىآيد... .
📚 #تحف_العقول: ص ٢٨٤
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈