─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #چهاردهم
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد
و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد:
-ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.
سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت:
-این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی!
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد:
-اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم:
-تورو خدا بذار من برگردم ایران!
و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت:
-چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند.
با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد:
-خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!
اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمیخواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد:
-اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید:
-چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟ با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم:
-سعد بذار من برگردم ایران…
روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد:
-اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد.
با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد:
-تو کوچه خورد زمین سرش شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید:
-چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید:
-نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد:
-شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم:
-توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم:
-بذار برم، من از این خونه میترسم…
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد:
-اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد:
-بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804480.mp3
4.24M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هجدهم / فصل هفدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: العالِمُ بِزَمانِهِ ، لا تَهجُمُ علَيهِ اللَّوابِسُ .
🌸امام صادق عليه السلام: كسى كه زمان خود را بشناسد، آماج اشتباهات قرار نگيرد.
📚 #تحفالعقول: ح ۳۵۶
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
دنیای سوفی-نسخه با کیفیت.pdf
16.02M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دنیای سوفی؛ داستانی درباره تاریخ فلسفه
🖌نویسنده: یوستین گردر
📝 مترجم: حسن کامشاد
#فلسفه
#فلسفه_غرب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ghavanin-khas-madani-mollakarimi.ir_.pdf
1.98M
📥 #دانلود_کتاب
📔 قوانین خاص مرتبط با حقوق مدنی
🖌نویسنده: دکتر امیر ملاکریمی
📌ویژه آزمون کانون وکلا، مرکز وکلا، قضاوت
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
برنامه قانونخوانی.pdf
158.3K
📥 #دانلود_جزوه
📔 برنامه ریزی اصلی جهت مطالعه قوانین دکتری حقوق عمومی
🖌نویسنده: ابوالقاسم شم آبادی
📌 ویژه آزمون دکتری حقوق عمومی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5857212395235052929.mp3
17.44M
🔉 #مستند_صوتی_شنود
قسمت 3⃣1⃣
* واقعه هشتم
* روزی که به بدنم برگشتم
* وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
* التماس والتهابی که به درگاه خدا داشتم
*گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
* ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
* فرشته هایی که مسلح بودند.
* فرشته هایی که امر الهی به دست آنهاست
* ما ثابت بودیم زمین گرد ما میرخید.
* با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد.
* نقش نیت واراده شیعیان در پیشبرد اهداف
* افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند.
* سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند
* با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
* حجاب هایی که با اراده او کنار می رفت.
* نیت هرکس از جنگ را می فهمیدم
* تفرقه ای که در عراق بود
*جنگ عراق، جنگ قدرت بود
* افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند
* کسی به دنبال رضایت خدا نبود
* به ایران هم سر زدم.
* دیدم دوتا ملک از ملائکه که کمک می کردند.
* همه دنبال اثبات منیت خود بودن
* ملائکه مخصوص به جهاد
* ما غائبیم
* افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود.
* سکینه ای که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد.
* همه عالم هستی در اختیار ماست وما غافلیم
* مقام حضرت آقا
* جنگ اطلاعاتی که درگیر آن هستیم.
#شنود
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈