38662684819399.pdf
11.27M
📥 #دانلود_کتاب
📔 از حال بد به حال خوب؛ شناخت درمانی
🖌نویسنده: دکتر دیوید برنز
📝 مترجم: مهدی قراچه داغی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #استوری | ایام شهادت بانوی دو عالم
الله اکبــــــــــــــــــــــــــر ...
از این دستهای خسته ...
ما بچههای مادر پهلو شکستهایم...!
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیام
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:
-انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید:
-برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم:
-برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد:
-خودشون میدونن…
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید:
-شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم:
-زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد:
-رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم:
-چرا میخوای من برگردم اونجا؟ دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد:
-اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد:
-چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد:
-من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند.
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد:
-زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد:
-خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (16).mp3
2.76M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت شانزدهم
📜سوره مبارکه اسراء آیه ۷
🔸إنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها..
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
اگر در راه آن حضرت [امام زمان(عج)] باشیم، چنانچه به ما بد و ناسزا هم بگویند و یا سخریه نمایند، نبایـد ناراحت شویـم، بلکه همچنان باید در آن راه حق و حقیقت ثابت قدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم.
🗣 حضرت آیتالله بهجت
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٠٣
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Fadak.pdf
2.01M
📥 #دانلود_کتاب
📔 فدک
🖌نویسنده: جاسم هاتوالموسوی
📝 مترجم: زبان عربی
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آرشیوزری_وباران_ماده_خوانی_مواد_۱_الی_۱۳_ق_م_ا.pdf
4.3M
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه دستنویس ماده خوانی
🖌نویسنده: آقای فتحی
⭕️ جزوه دستنویس ماده خوانی مواد ۱ الی ۱۳ قانون مجازات بحث مجازاتهای اصلی و مسولیت کیفری شخص حقوقی
برگرفته از تدریس اساتید سماواتی ، کامفر ، غفوری، ستاری ، داستان و...
#حقوقی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آرشیوزری_وباران_ماده_خوانی_م۱۴تا۲۲.pdf
3.88M
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه دستنویس ماده خوانی
🖌نویسنده: آقای فتحی
⭕️ جزوه دستنویس ماده خوانی مواد ۱۴ الی ۲۲ قانون مجازات بحث مجازاتهای اصلی و مسولیت کیفری شخص حقوقی
برگرفته از تدریس اساتید سماواتی ، کامفر ، غفوری، ستاری ، داستان و...
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
روایتگری2.mp3
16.15M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #نواے_عاشقے
🎙 راوی زین العابدین
اگر دلتون گرفته و
توی این وانفسای
قاطی شدن حق و باطل،
میخواهید آرام بگیرید و
گوشه ای دنج رو
انتخاب کنید و
زار زار بزنید زیر گریه،
بسم الله...
بریم زیارت...
زیارت حاج قاسم،
زیارت یاران حاج قاسم.
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈