─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: اول
فصل اول
من نوکر تو گر شوم، آزاد میشوم
قبل از آشنایی با ممد حسین، پا میداد، دزدی هم میکردم. میرفتم توی میوه فروشی پنج کیلو پرتقال میقاپیدم، میرفتم کافی نت دوربین هندی کم دودره میکردم، توی ساندویچی پول نمیدادم، میآمدم بیرون، فروشنده هم سرش شلوغ بود، یادش میرفت.
یک ساندویچی پیدا کرده بودیم، میرفتیم هم میخوردیم، هم سه تا نوشابه میآوردیم خانه.
قصابی میرفتم و مرغ سفارش میدادم، به فروشنده میگفتم که این را خرد کن، تا میرفت آن پشت، از یخچال جلویی، ماهی کش میرفتم. یک نمه بزن بهادر و یکه بزن هم بودم، ولی در دانشگاه نه؛ یعنی پیش نمیآمد. در محله هم چون خانوادهام حسابی اهل دعوا و شر بودند، دیگر کسی جرئت نمیکرد به من بگوید بالای چشمت ابروست. خلاصه به چیزی رحم نمیکردیم.
خدا از سر تقصیراتمان بگذرد. این چیزها را تا حالا به کسی نگفتهام، چون درست نیست آدم گناهانش را بریزد روی دایره.
به الواتی و عرق خوری زبانزد بودم. در خانوادهای قد کشیده بودم که همه مشروب خور بودند. من هم ناخواسته افتادم تو نخ پیک و میخوارگی.
پدرم به شدت مخالف بود. خودش سر همین چیزها، بدبخت شده و زندگیاش را پای این لاتبازیها باخته بود.
میگفت: «ببینم به این نجسی لب بزنی، از خانه میاندازمت بیرون!»
در تهران و جلوی چشم پدر راحت نبودم، ولی توی یزد دست کسی به ما نمیرسید. با بچهها الکل سفید ۹۶ درصد میخریدم و میزدیم بالا، یا یکی ساقی میشد و از شهر خودش میآورد.
از خوش اقبالیام بود که سال ۸۸ افتادم دانشگاه آزاد یزد.
به گوشم خورد یک هیئت دانشجویی هست که همه باهم میروند عزاداری، ویرم گرفت به هوای شام خوردن بروم «هیئت علمدار».
توی خوابگاه که بودیم، فقط میخواستیم برویم یک جا که غذایی بدهند تا شکممان را سیر کنیم، شامشان معمولی بود،
ولی برای ما با ارزش بود؛ پنیر و هندوانه یا پنیر و خیار و الویه، بعضی وقتها پول نداشتند، ممد حسین میرفت شیر و کیک میخرید. به هر قیمتی، یک خوردنی ردیف میکرد که کسی گرسنه بیرون نرود. بعضی وقتها هم پول میرسید و سنگ تمام میگذاشتند.
یک بار قارچ سوخاری با مرغ، پخته بودند. مرغش خام بود، ولی خیلی مزه داد!
من هم زیاد بچه هیئتی نبودم، راستش اصلا هیئتی نبودم. ائمه را درست نمیشناختم. پنداری حضرت فاطمه یکی است، حضرت زهرا هم یکی جداست. حضرت قاسم و حضرت رقیه نمیدانستم چه نسبتی با هم دارند.
حتی نسبت حضرت زینب و حضرت فاطمه را هم ملتفت نبودم!
دفعه اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکی یکی من را چپاندند تنگ آغوششان و ماچ بارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین.
ما را بردند جلو و کلی خوشامد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدمهایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم. من را به اسم کوچک صدا میزدند. میگفتم: «بابا اینجا کجاست دیگه؟! چه جای باحالی!»
ممد حسین هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. به قاعدۂ خودم فکر میکردم اهل بگیر و ببند باشد. از این بسیجیهایی که گیر میدهند به همه چیز.
خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه تهرانپارس» خودش بچه مینی سیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم، گفت: «بچه محل هم که هستیم.» میگفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم.»
رفتارشان را توی هیئت زیر نظر داشتم، یکسره باهم میپریدند و حسابی جفت و جور بودند. رفاقتشان رگ و ریشه داشت، ممد حسین و رفقایش آخر هیئت میماندند و با بچهها قاطی میشدند. میآمدند کفشها را واکس میزدند. کار کوچکی بود، ولی به چشم من خیلی بزرگ میآمد.
دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم. وسیله داریم یا نه، اینکه کسی پیاده از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. ممد حسین میگفت: «اینها ماشین ندارن، تک تک برسونیدشون!» ما را سوار ماشین یا موتور میکرد، میفرستاد. تا ما نمیرفتیم، خودش نمیرفت. به همه احترام میگذاشتند. بچههای غریبه و آشنا را از هم سوا نمیکردند. حتی آن بچه سوسولهای مو فشن دانشگاه را هم تحویل میگرفتند.
میگفتند که آنها هم از خودمان هستند. کار نداشتند طرف قاپ و تاس و ورق و عرق همراهش هست یا نه.
پی بردم اینها از آن آدمهایی هستند که نسلشان در حال انقراض است، زیاد نمیچسبیدم بهشان، جلو نمیرفتم. خیلی نرم و دورادور می رفتم هیئت و میآمدمم، در عالم لاتی خودمان هم شاید از این رفاقتها بود، ولی توی هیئتها چنین مایه گذاشتنی را ندیده بودم. توی هیئتهای ما فقط دعوا میشد، آن هم بیشتر سر شام یا مسخره بازی.
⏯ادامه دارد...
روایت رشادتهاے شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
yek aye yek ghese 51.mp3
3.49M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت پنجاهویکم
📜سوره مبارکه عنکبوت آیه ۶۹
🔹وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ
#کتاب_صوتی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
#درس_اخلاق_رهبر
🔘 دل خیرخواه، رفتار مهربان:
🌺 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله): اِرْحَمْ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ يَرْحَمْكَ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ.
به اهل زمين رحم كن تا اهل آسمان بتو رحم كنند.
◾️ شرح حدیث:
چه کنیم که در فهم مفهوم ترحم اشتباه نکنیم؟
«حضرت میفرمایند: به مردم رحم کنید تا خدا به شما رحم کند.»
رحم به مردم به معنای این است که در دل نسبت آنها خیرخواه باشید، در عمل هم نسبت به آنها ترحمآمیز، مهربانانه و با رحمت برخورد کنید.
۱۳۹۲/۷/۱۸- رهبر انقلاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب_حقوق_جزای_اختصاصی_1_جرایم_علیه_اشخاص.pdf
19.46M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جرایم علیه اشخاص
🖌 نویسنده: حسین میر محمد صاقی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب_حقوق_جزای_اختصاصی3_جرائم_علیه.pdf
16.03M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جرایم علیه امنیت و آسایش عمومی
🖌 نویسنده: حسین میر محمد صاقی
#حقوقی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مثنوی-معنوی-جلال-الدین-مولوی-به-تصحیح-توفیق-سبحانی.pdf
25.3M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مثنوی معنوی
🖌 نویسنده: جلال الدین محمد مولوی
✍ به کوشش دکتر توفیق سبحانی
#ادبیات
#نثر_کهن
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#یک_جرعه_کتاب
عزیز من!
"زندگی بدون روزهای بد نمیشود"
بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم
اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو میریزند
و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکند!
و درخت استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من!
برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
📓 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: دوم
هیئت محله ما بیست سال سابقه دارد، ولی تا حالا باعث نشده یک عرق خور توبه کند. بیست سال رفتم هیئت، ولی چیزی از امام حسین حالیام نشد. من تا آن زمان زیاد عزاداری ندیده بودم. مراسم سینه زنی هم فقط گاهی در تلویزیون دیده بودم، بعضی وقتها هم که میرفتیم امامزاده صالح، آنجا میدیدم.
هیئت محلهمان فقط علامت کشی و کتونی بازی و به رخ کشیدن تریپ بود. سینه زنی واقعی را فقط در هیئت علمدار دیدم. خلاصه با ممد حسین و رفقای کار درستش دم خور شدم و پایم به هیئت باز شد.
خدا خیرشان بدهد. لنگه ممد حسین توی ایران پیدا نمیشود، آدم همه چیز تمامی بود، یک تنه همه را اداره میکرد؛ تزئینات و تبلیغات و تدارکات، اگر هم کسی لایی میکشید، خودش میآمد جای او میایستاد و خدمت میکرد.
الحق که کباده این کار را بیگله و شکایت به دوش میکشید و دم نمیزد. آدم مثل چاله میماند دیگر. ممد حسین بیل اول را که ریخت، هوا خواهش شدم.
از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم. الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است او تیپ خودش را میزد، من هم تیپ خودم. وقتی شیش جیب میپوشید، دل و روحم را می برد، لاتی بود، ولی یقه آخوندیاش توی کتم نمیرفت، با آن موتور جنگیاش! انگار جنگ تحمیلی است. قار قار قار میچرخید دور دانشگاه.
منم تیپم تریپ زرنگی بود. توی محلههای پایین شهر تهران یا جاهای خلاف، تریپ میزنند به اسم زرنگی؛ کتانی ZX، تی شرت، شلوار بگ و موی بوکسوری و ... .
از ممد حسین بیشتر چیزهای باطنی درس گرفتم. حالیام شد شهدا زندهاند. با آنها میشود حرف زد، یا درددل کرد، یا اینکه میشود چیزی از آنها خواست. عشق شهدا بود. ناغافل ما را هم دنبال خودش میکشاند.
هر وقت میآمد معراج شهدای دانشگاه، میرفت روی قبرها چفیه میمالید، میبوسیدشان، بهشان عطر و گلاب میزد.
شهید گمنام آورده بودند هیئت علمدار، خیلی عزاداری کردند. الحق شب قشنگی بود، کلی صفا کردیم. ممد حسین بعد از هیئت باز هم گریه میکرد و روضه میخواند و حرف میزد. همه را ریخت به هم. هیئت تمام شده و بچهها اکثرا رفته بودند، ولی باز گروهی ول کن قصه نبودند.
آن موقعی که هیچ کس نمیدانست سوریه کجاست، میرفت آنجا میجنگید به این امید که شهید شود، با این دیوانه بازیهایش، دم خوری با شهدا را به من سرمشق میداد.
کلی احترام به خانواده را یاد گرفتم در این مسیر. احترام به هیئت و کسانی که پا میگذارند به آنجا. اینکه سرت را بیندازی پایین و کار خودت را انجام دهی. هیئت امام حسین باید بهترین غذا و بهترین تزئینات را داشته باشد و خلاصه که همه چیزش تک باشد.
ناخواسته از اینها خط میگرفتم. با سبک و مرام هیئت علمدار صفا میکردم.
خیلی از یزدیهای دیگر هم بودند که این سبک را دوست داشتند. همین که روضه تمام میشد، اول زمینه میخواندند، بعد واحد یک و دو و شور.
خلاصه اینکه به هوای حرف ممد حسین، محرم آن سال رفتم هیئت علمدار و با آنها چفت شدم. آنجا مداحی میکرد، بنیان را طوری گذاشته بود که وسط روضههایش از یاران و خانوادۂ امام حسین تعریف میکرد. برایم شنیدنی بود. میآمدم بیرون پرس و جو میکردم. از این و آن میپرسیدم که قصه چه بوده؟ به مرور، طالب این قصهها شدم و فهمیدم که اصلا دین چیست!
هر شب میرفتم آنجا و بیشتر مشتاق میشدم به شنیدن. آرام آرام کاکلم به هیئت گره خورد.
میدیدم ممد حسین امام حسین را باور دارد. لقلقه زبانش نبود.
وقتی میگفت که زینب توی گودی ایستاده و دارد میگوید:
«قتلوک ذبحوک» اینها را باور میکرد. نمیفهمیدم چه میگوید، ولی میسوختم خودش عربی بلد بود، گاهی اوقات این کلمات را در سینه زنی به کار میبرد و گریه میکرد. فیلم، بازی نمیکرد، باور داشت همه چیز را و به آنها هم عمل کرد یک بار تاسوعا، عاشورا ماندم یزد. ممد حسین هم از سوریه آمده بود و یک طور خاص عزاداری میکرد. کلا ده نفر بودیم جمع شدیم توی یک خانه. دیوانه میشدم وقتی میخواند، دل پاکی داشت و اشکی روان. در روضه، حرفهای دلی میزد، قسمتهایی از مقتل را میخواند.
یادم است «سیاه پوشان» بود، یک روز قبل از محرم. آمد روضه بخواند، برگشت همان اول بسم الله گفت: «بچهها محرم اومد!» همین یک جمله را که گفت همه زدند زیر گریه. خیلی حال کردم با این یک جمله.
در روضه خیلی خوب آه میکشید، آن آه کشیدنها را با هیچ چیز عوض نمیکردم. میخواند: «حسین،آه!» خیلی دوست داشتم این کلمهاش را. این کلمه را که میگفت دیوانه میشدم.
یواش یواش حالیام شد فازی که در هیئت هست، هیچ جا پیدا نمیشود. هیئت روح را پرورش میدهد و آدم را سبک میکند و باعث میشود خوب زندگی کنی. سرت را بالا بگیری و بگویی: «من نوکرم، ولی افتخار میکنم به این نوکری.» حالش تمام شدنی نیست وآدم را شاداب میکند.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈