─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: هفتم
داستان ۴
تک خور نبود. ساندویچ هم که میخواست بخورد، زنگ میزد همه را جمع میکرد تا باهم بروند. حواسش جمع بود کسی از قلم نیفتد.
یکبار به من زنگ زد که کجایی؟ گفتم: «خونه شما!» گفت: «بلند شو بیا ساندویچی.» وسیله نداشتم. یکی از بچهها را فرستاد دنبالم.
هم خانهایها و رفقایش به من میگفتند: «آویزون.» با اینکه یزدی بودم و خانه و زندگی داشتم، سر و تهم را میگرفتند، باز توی خانهشان تلپ بودم. خیلی هوایم را داشت. اوایل میگفت که بیا هیئت. ساعتها وقت میگذاشت و مشاور خوبی در مسائل مذهبی و عقیدتی بود راحت مشورت میکردیم.
اگر بدیهای خودت را میگفتی، نیم ساعت بعدش به رویت نمیآورد و انگار کاملا از ذهنش پاک شده بود. آن موقع یک مشاجرهای هم در خانهمان راه افتاده بود سر درسم، پدرم به خاطر اینکه درس را ول کرده و رفته بودم دنبال کار، طردم کرده بود. محمد حسین تشویقم کرد که برو دانشگاه، رفتم علمی کاربردی امتحان دادم و قبول شدم.
کم کم با هم ندار شدیم، تا حدی که موتور تریلش را چند هفته داد دستم. درب و داغان شده بود. گفتم: «این موتور خیلی خرج داره. لوازمش گیر نمیآد. بیا این رو بیخیال شو و یه نو بخر.» گفت: «نه! این یادگار جنگه!»
هنوز با روحیاتش آشنا نبودم. پول داد که برو نوشابه بخر. رفتم و همه را کوکاکولا خریدم. یکی از بچهها گفت: «اگه محمد حسین ببینه، تو رو میکشه!» به روی خودم نیاوردم. برچسبهای نوشابهها را کندم و ریختم داخل پارچ و آن را گذاشتم وسط سفره. همین که خواست شروع کند به خوردن پرسید: «چه نوشابهای بود؟» گفتم: «کوکاکولا» لب نزد. برگشت به همه گفت: «این نوشابه اسرائیلیه. هرکی نمیخواد، نخوره.»
یکبار هم فرستاد قصابی گوشت شتر بخرم. میخواست برای شام هیئت، عدسی بپزد. از او پرسیدم: «حالا چرا گوشت شتر؟» گفت: «عدسی اشک رو زیاد میکنه و گوشت شتر غیرت رو.»
پایه ثابت اردوهایشان بودم. میخواستند بروند مشهد. خورده بود به امتحانات پایان ترمم. گفت: «اردو رو نمیتونم عقب بندازم.» توقعی نداشتم، رفتند. زنگ زد: «امتحانت تموم شد؟» گفتم: «بله» گفت: «برو پهلوی مصطفی، برات امانتی گذاشتم.» پاکت نامه را گرفتم و باز کردم. بلیت اتوبوس مشهد گرفته بود برایم. زنگ زد که حالا بلند شو بیا. خبر داشت دست و بالم تنگ است. لفتش میداد، دقیقه نود زنگ میزد که اتوبوس خالی است، نباید هزینهای بدهی،
پس حالا بیا. آخر هم نفهمیدم پول این اردوها را چطور حساب میکرد.
توی حرم امام رضا یادگاری خوبی از او برایم باقی مانده. میگفت: «تا بهت اشک ندادن، نرو داخل!» میگفتم: «خب چیکار کنم؟» میگفت: «توی صحن قدم بزن!» من هنوز هم که مشهد میروم، این سنت را دارم. از صحن جامع رضوی شروع میکرد و یک دور، دور حرم میچرخید و زمزمه میکرد. شعر میخواند. استغفر الله میگفت تا واقعاً گریهاش میگرفت. بعد میگفت حالا بیا برویم داخل، پیش ضریح. آنجا هم سلام میداد و زیاد جلو نمیرفت. لای جمعیت گم و گور میشد.
توی اردوها اصرار میکرد بعد از نماز بچهها دستهایشان را به هم بدهند و دعا کنند. میگفت: «ان شاء الله که بین این جمعیت امام زمان هم حضور داشته باشن و این دستها با دست ایشون گره بخوره.»
سرماخوردم تب و لرز شدیدی داشتم گفت که شب را همین جا بمان. ساعت دوازده شب دیدم با تشت آب آمد کنارم پاچه شلوارم را بالا زد. پایم را گذاشت داخل آب و پاشویهام کرد. تا صبح بالای سرم نشست. بلد نبود، ولی به هر زحمتی بود برایم سوپ پخت. نصف شب رفت آب پرتقال خرید که برای سرما خوردگی مفید است و ویتامین ث دارد. صبح خودش هم افتاد به سرفه و عطسه بعد از دو، سه روز مراقبت، من را رساند خانه. فردا شبش همه بچهها را جمع کرده بود و آمد عیادت.
زیاد میرفتیم گلزار شهدا. یک شب بهش گفتم: «تکراری شده. بیا بریم یه جا دیگه.» گفت: «بیا برات تنوع ایجاد میکنم.» وقتی رسیدیم اطراف را نگاهی انداخت. رفت کشان کشان نردبانی را آورد. رفتیم بالای سوله. توی سکوت شب گفت: «شهر رو نگاه کن! حالا حساب کن دنیا از دید خدا چقدر کوچیکه!» بعد شعر خواند مداحی کرد یک مجلس کامل دونفره.
میدانست دنبال شعر و شاعری هستم. اصلاً به روی خودش نیاورد تا حسابی باهم یکی شدیم. اوایل دنبال شعرهای آبکی و عاشقانه بودم. یک بار من را کشید کنار و گفت: «توی عشق دنیایی، طرف همیشه میخواد معشوقش رو مخفی کنه، هیچ کس نفهمه معشوقش کیه. میترسه کسی اونو از دستش بیرون بیاره، ولی عشق حقیقی این طور نیست. طرف داد میزنه که معشوق من اینه و این هم خصوصیاتشه.... » میگفت: «ما که از معتادها کمتر نیستیم. اونا برای خلاف خودشون چند نفری دور هم جمع میشن. ما هم باید برای امام حسین همین طوری باشیم.»
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
yek aye yek ghese 58.mp3
4.18M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت پنجاهوهشتم
📜سوره مبارکه شعرا آیات ۸۸ و ۸۹
🔸يَوْمَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ * إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ
#کتاب_صوتی
#ماه_رجب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
⛔️ غیبت ممنوع
🔸ما باید غصه بخوریم که نکند اعمال ما را آفت بزند.
مثلاً یک غیبت میتواند تمام زحمات ما را هدر دهد.
🔹اگر غیبت کنید چهل روز اعمال خوب شما در نامه اعمال شخص غیبت شونده نوشته میشود و اگر عمل خوبی نداشته باشید، گناهان آن شخص در نامه اعمال شما نوشته میشود.
🎙آیت الله مجتهدی تهرانی
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#لیله_الرغائب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
زندگی نامه شهید عباس دانشگر.pdf
9.37M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اینجا حلب، به گوشم
🖌 نویسنده: سالار یوسفی
⭕️گذری بر زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر
#زندگینامه
#ماه_رجب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خورشید_بی_غروب_-_مرکز_مطالعات_و_پاسخگویی_به_شبهات_-_حوزه_های_علمیه.pdf
5.63M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خورشید بی غروب
🖌 نویسنده: جمعی از محققان
👌مجموعه پرسش و پاسخ پیرامون کربلا، عاشورا و اربعین
#شبهات
#لیله_الرغائب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زندگی-به-سبک-شهدا.pdf
51.14M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زندگی به سبک شهدا
🖌 نویسنده: ناصر کاوه
#خاطرات
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آخرالزمان در اديان ابراهيمی.pdf
3.18M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آخرالزمان در ادیان ابراهیمی
🖌 نویسنده: محمد حسین محمدی
#مهدویت
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چهل قانون عشق.pdf
3.91M
📥 #دانلود_کتاب
📔 چهل قانون عشق
🖌 نویسنده: الیف شاکاف
📝 مترجم: مرضیه احدی
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاريخ_پيامبر_اسلام_محمد_(ص).pdf
20.07M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ پیامبر اسلام
🖌 نویسنده: محمد ابراهیم آیتی
#تاریخی
#ماه_رجب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: هشتم
میگفت: «ما که از معتادها کمتر نیستیم. اونا برای خلاف خودشون چند نفری دور هم جمع میشن. ما هم باید برای امام حسین همین طوری باشیم.» میگفت: «حالا که خدا به تو نعمت و ذوق شعر رو داده چرا نمیخوای برا امام حسین خرجش کنی؟»
من را انداخت در این وادی. شروع کردم. هیچ وقت برای هیچ مداحی شعر آماده نکرده بودم. زنگ میزد و برای هیئت شعر میخواست. شعرهایم خیلی خراب بود. بیوزن و قافیه، ولی استفاده میکرد. شب میرفتم هیئت میدیدم، دارد همانها را میخواند. همین انگیزهای شد که ادامه دهم.
خودش میگفت که در این سبک بگو. مداحهای دیگر این کار را نمیکردند. میگفتند وقتی شعر فلانی قویتر است، چرا شعر تو را بخوانیم! ولی محمد حسین شعرهای من را میخواند. سبکهایی را که خوشش میآمد و اثرگذار بود، دنبال میکرد.
خودش شاعر بود و میتوانست تمام شعر را دست کاری کند یا شعرم را اصلاً نخواند؛ اما باهم مینشستیم و این شعرها را اصلاح میکردیم.
این قصهها ادامه داشت تا سفر کربلا. هزینهاش زیاد میشد. نمیتوانستم زیر بار بروم. گفت: «من اسمتو مینویسم الباقی خودش جور میشه.» با چند نفر دیگر شریکی هزینه کربلا رفتن من را ردیف کردند. نجف از موقعیت زیاد استفاده نکردم. مرتب میگفت: «دنبال بازی نباش، دیگه از این موقعیتها گیرت نمیآد!»
قرار شد توی کربلا هم اتاقیام را عوض کند. واقعاً میگشت و آدمها را عوض میکرد. وارد کربلا که شدیم، یک لحظه به خود آمدم. به امام حسین گفتم که میخواهم یک حادثه از کربلا را درک کنم و آن صحنه برایم تداعی بشود تا شعر بگویم.
توی زیارت اول، روضه حضرت علی اصغر برایم مجسم شد، وحشتناک گریه میکردم. نفسم برید. در عمرم این قدر گریه نکرده بودم. تمام صحنهها میآمد جلوی چشمم.
حتی توی هتل هم که رسیدیم، آرام نمیگرفتم. یکی یکی بچهها میآمدند که ببینند چه خبر است. گفتم که به محمد حسین بگویید بیاید. میخواستم حرف بزنم، شاید سبک شوم. آمد و در را بست. گفت که اگر بخواهی این طور ادامه بدهی، کم میآوری. قضیه را بهش گفتم شروع کرد به روضه خواندن و گریه کردن. هی میگفت: مصیبت خیلی سنگین تر از این حرفاست.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لیله_الرغائب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈