eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/khacmeraj/14522 تعبیر شدیدا زیبایی است ــــــــــــــــ هرچیزی ک درمورد علی‌ابن‌ابی‌طالب باشه زیباست
⭕️ پس بزارم ادامه ی رمان رو...؟!
شما ادمینی؟؟ ـــــــــ بله
https://eitaa.com/khacmeraj/14534 بله حتما ــــــــــــــــــ 👍
4_5998827603106992440.mp3
12.14M
وَصـیـت‌کـردم‌دَم‌ِکـفــن‌ودَفــن‌ِمـن فـقـط‌بـاشـه‌اسـم‌تو‌تـلـقـیـنم‌علـی...🧡 «بـــابـــا‌حِــیدر»
چرا مدیر اصلا پیام نمیده ـــــــــــ پیام میده ولی مشخص نیس کدوم پیامِ بنده است کدوم پیام ایشون
4_5998827603106992440.mp3
12.14M
وَصـیـت‌کـردم‌دَم‌ِکـفــن‌ودَفــن‌ِمـن فـقـط‌بـاشـه‌اسـم‌تو‌تـلـقـیـنم‌علـی...🧡 «بـــابـــا‌حِــیدر»
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
شروعِ‌پارت‌گذاری...🌱
شروعِ‌پارت‌گذاری...🌱 ❌امروز استثناعا 2 پارت اضافه تر داخل کانال قرار داده میشه...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفرِ منتظر ملحق شدیم از سکوت من و امیرمهدی دائم تو فکر، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه اون شب و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم *** از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم من و رضوان سوار ماشین مهرداد شدیم نرگس و امیرمهدی هم با هم رفتن از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن چون اصلاً حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش میداد وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت رضوان - اِ مهرداد این مانتو فروشیه بازه مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون کشید برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم مهرداد - میخوای بری یه نگاه کنی ؟ رضوان - آره شاید مانتویی که میخوام رو بتونم پیدا کنم مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد رضوان دستم رو کشید رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به درد بخوری داره ؟ بی حوصله جواب دادم من - من چیزی احتیاج ندارم خودت برو دیگه رضوان - بلند شو بریم با غصه خوردن چیزی درست نمیشه من - به خدا رضوان حال ندارم رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلاً ابرویی بالا انداختم من - حالا نداشته باشم چیزی میشه ؟ رضوان - پس با کدوم مانتو میخوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار میرن؟ آخ ... اصلاً یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم میشد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمیزدم سریع در ماشین رو باز کردم لبخندی روی لبای رضوان نقش بست داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم مانتو فروشی بزرگی‌بود و تا جایی هم که فضا داشت مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته بریم ببینيم نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود من - بریم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مانتوها رو با دقت نگاه میکردم بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روی هر مانتو بود از بعضی طرح ها خوشم اومد دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت و شروع کرد برانداز کردنش منم از رگال کنارش مانتو شلوار سِتی برداشتم و نگاه کردم خیلی شیک و قشنگ بود بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ببرم برای پرو ‏ رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم من --بدک نیست ، مدلش که خوبه رنگ دیگه نداره؟ سرش رو کمی کج کرد رضوان - مثلاً چه رنگی ؟ من - یه رنگی که بیشتر بهت بیاد رضوان - مانتوی کرم رنگ میخوام که به شلوارم بیاد من - حتماً باید از اینجا بخری ؟ با ناراحتی گفت: رضوان - برای فردا میخوام این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم اين از بقیه بهتره ابرویی بالا انداختم من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟ رضوان - آره شلوارم قهوه ایه مانتوی قهوه ای بپوشم خیلی تیره میشه نا سلامتی میخوان صیغه ی محرمیت بخونن زشته تیره بپوشم من - حالا چه اصراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی ! رضوان سری به تأسف تکون داد رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم با تردید پرسیدم من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا.... و حرفم رو نصفه گذاشتم سری تکون داد رضوان - آره همون عموش مثل اینکه خیلی مذهبیه از امیرمهدی خشک تر لبخند نصفه ای زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj