💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_چهار
❌فصل دوم❌
نور امید تو دلم سوسو زد و حالم کمی بهتر شد گرچه که هنوز هم زخم خورده ی حرفای دقایق پیش بودم
ملیکا رو به روم به دیوار تکیه داد و کینه توزانه نگاهم کرد .. انگار من با ماشین به امیرمهدی زده بودم
هیچ فکر نمیکرد که حال من خیلی بدتر از چیزیه که نشون میدم که من همه ی دنیام تو اتاق عمل بود ... یعنی امیرمهدی دنیای اونم بود ؟
شروع کردم به ذکر گفتن تا شاید اروم بشم ... تا شاید بگذرن دقایق زجر دهنده ی بی خبری
مامان و مهرداد و رضوان کنارم بودن مهرداد نادم نگاهم می کرد .... انگار چشماش با بی زبونی عذرخواهی می کردن از بی حواسیش به من
از اینکه برای دقایقی یادش رفته بود که خواهرش در چه حالیه
شاید هم چون زیاده به فکرم بود یادش رفته بود به جای دوییدن دنبال تخت امیرمهدی و نگرانی برای شوهر من باید کمی هم به من فکر کنه
***
آتیش گرفتم از حرفی که دکتر مسن با موهای یک دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن
آتیش گرفتم وقتی واقعیت مثل پتک تو سزم کوبیده شد و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس
کسی بود که حال ما رو درک کنه به معنای واقعی ؟
آتش یکی تا بدانی چه میکشم ... احساس سوختن به تماشا نمیشود
دور خودم می چرخیدم ....
اون اتاق ... اونجا ..... انتهای خوش باوری من بود
فریاد میزدم....
جیغ می کشیدم....
و یکی دائم می زد تو صورتم و بلند می گفت :
- زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما...
و من فقط یک چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده بود:
" معلوم نیست تا کی تو کما بمونه ... ممکنه یه روز ممکنه برای همشه"
و این همیشه برای من بزرگ بود . ثقیل بود .... نامفهوم بود ... یعنی برای هميشه از نگاهش محروم شدم ؟
وای خدا ... که به خداوندیت قسم دلم خون شد
خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتی ... من که از بهشتش رونده شدم ... کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم ... کسی تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟
ومن هق زدم ... نمی دونستم روی زمین پا میذارم يا دارم آروم آروم به قعر چاهی ژرف فرو میرم !
یعنی قرار بود برای هميشه زنگ صداش موسیقی گوشنوازم نباشه ؟ وای وای گویان دور خودم میچرخیدم
کسی نمی تونست یکجا آروم نگهم داره ولی دست از تلاش بر نمیداشتن
و من از قفس آغوششون فرار میکردم
این تاوان برای من زیاد بود
من کجا و تاوان به این بزرگی کجا؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
❌فصل دوم❌
فریاد زدم - نه ... نه ... برای هميشه نه ... تو رو خدا نه ...
و رو به اسمون التماس می کردم شاید نور امیدی به دلم تابیده بشه !
من بودم و خدایی که امیرمهدی با زیرکی من رو عاشقش کرده بود ... همون خدایی که به عشق امیرمهدی عاشقش شده بودم و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بکشه ؟
صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و تکون می داد تا شاید حواسم رو بهش بدم خون به مغزم پمپاژ کرد
- مارال جان اینا حکمت خداست به حکمت خدا نه میگی ؟
و انگار نور به دلم به مغزم تابیده شد
وقتی مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ... اون همه سختی دوران بارداری ... اون همه درد زایمان دم از حکمت خدا میزد چرا من نمیتونستم انقدر راحت این حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایی تو گوشم زنگ خورد
" خودت از اين سقوط ناراضی نیستی ؟... خیلی قاطع جوابم رو داد ... نه ، چون می دونم يا داره امتحانم میکنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ... نا فرمانی می کنم ؟ کفر میگم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ایمانم محکمه یانه ؟... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم درجه ی بالاتری بده مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلی زیادی رو تحمل کنه برای همین ناراضی نیستم "
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم میشد ؟ ... آره ... اگر چشم هاش رو برای هميشه می بست و نفسش دیگه یاری نمی کرد بدتر بود
می تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حکمت .... این تاوان .... این امتحان تموم شه
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس می کشید ... هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر بزرگ جریان داشت که هنوز صدای پیگیر نفس هاش می تونست زنگ امید باشه ... می تونست....
رو به دکترش التماس کردم
- میتونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر میکرد
- نه... ولی با بخش هماهنگ می کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزنی شاید به هوشیاری مغزش کمک کنه
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز
بهتر از ندیدنش بود
و تنفس در هوایی که نفس های امیرمهدی توش جریان نداشته باشه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انشاءاللهبهزودیهمهمتاهلین
بهجهادفرزندآوریلبیکبگن . .😅!
🌱|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
❌فصل دوم❌
مطمئن بودم میمیرم ... همون اولین شبی که قرار بود من تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون روی بیمارستان خوابیده باشه
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعی کنم بدون توجه بهشون خودم رو مشغول کنم که نکنه یادم بیفته تازه عروسی هستم که شوهرم برای مدتی چشم به روی دنیا بسته
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق ... تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی ولی نه دقایق میگذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح میداد
نه من تمایلی برای چشم رو هم گذاشتن داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقی آسایش رو داشتن انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستی نمی دونستم
بازی مرگ و زندگی امیرمهدی و من درمونده بودم از اینکه نمیدونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم
نمیخواستم به باخت فکر کنم به اینکه ممکنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نکنه
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فکر می کردم به محض اینکه چشم ببندم همه چی دست به دست هم میده تا امیرمهدی رو ازم بگیره
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل .... درست از زمانی که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده بودم تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم
از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن
تشک دو نفره ای که شب قبل نظاره گر هم آغوشی من و امیرمهدی بود رو پهن کردم نشستم روی تخت و پاهام رو توی شکمم جمع کردم
دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به همون جایی که یک شب تا صبح از پشت توی آغوش امیرمهدی بودم و گرمای بدنش رو حس کردم
همون جایی که تا چند ساعت امیرمهدی زیر گوشم زمزمه ی عشق کرد و من رو شیفته
همون جایی که دستاش نوازشگرانه دست و پام رو در نوردید و بر خلاف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت کرد
همون تشکی که بالش های به هم چسبیده مون رو حین زمزمه های عاشقونه شاهد گرفته بود و من با گریه زیر لب زمزمه میکردم :
- مگه نگفته بودی حتی یک شب رو حاضر نیستی بدون من سر کنی ؟ پس الان کجایی امیرمهدی ؟ کجایی ؟
و چقدر تلخ بود که سوالم جوابی در پی نداشت
با خستگی و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و سعی کردم نگاه نگران مامان و بابا و پر از دلسوزی مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما گذرونده بودن نادیده بگیرم
***
ساعت موعود من نزدیک شد و من با سر به سمت بیمارستان پرواز کردم ... برای دیدنش بی تاب بودم و بی قرار!
دیگه شوهرم شده بود ... با دلم و جونم سخت عجین شده بود و مگه میشد اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟
بااجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم اتاقی که پر بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایی که به امیرمهدی ، به عشق من ، به دنیای من وصل بود ... چشماش بسته بود
انگار با چشمای من قهر بودن که تمایلی برای باز کردنشون نداشت نگاه کردم
به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلی سیم وصل بود و دستگاهی که صدای بوق بوق منظمش نمیذاشت اتاق تو سکوت مطلق فرو بره
نگاهم روی بینیش ثابت موند
همون نفس هایی که تنها امید من برای باور حضورش بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_هفت
❌فصل دوم❌
ما اونجا چیکار می کردیم ؟
امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ناباور از این تقدیر
پاهام یارای جلو رفتن نداشت وقتی چشمایی که سبزه زار دل من بود بسته بود
وقتی لبخندی که خلاصه ای از بهشت بود روی اون لب ها نقشی نداشت ... نگاهی به دورتا دور اتاق کوچیک انداختم
قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟ حجله ی من نو عروس دل شکسته ؟
چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشونی که تا ابد بر دلمون بمونه ؟
نمیتونستم سکوت اون چشم ها رو تحمل کنم نه برای هميشه
سکوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با مرگ بود ... برای منی که نفسم به نفسش بند بود که صداش صوت اذان من بود ... که من به عشق قامتش قامت می بستم و رو به قبله ش نماز می خوندم
سکوت برابر مرگ بود ... به امید اینکه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری مغزش بشه به پاهام فرمان دادم جلو بره
باید برای نگه داشتن دنیام هر کاری می تونستم انجام بدم !
به قول اون دیالوگ از فیلمی که می گفت:
" اگر چیزی رو میخوای با چنگ و دندون برو سراغش " زبون باز کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود گفتم :
- قرار نبود تو اینجوری روی تخت بخوابی و سکوت کنی و من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ... قرار نبود تنهام بذاری تو این برهوت ... قرار نبود.
جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم
- تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن یادته میگفتی عجولم ؟ منِ عجول چه جوری طاقت بیارم سکوتت رو ؟
دست کشیدم به بازوی برهنه ش
- یه شب رو این بازوت خوابیدم و بدرجور بهش دل بستم فکر کردم دیگه هر شب میشه پناه خستگیام ... یه شب کنارت خوابیدم و دل بستم به اینکه همیشه هستی ... یه شب گرما دادی به تنم و فکر کردم این گرها همیشگیه ! چه رویاهایی برای خودم بافتم امیرمهدی .. چی به سرمون اومد ؟ چرا اینجوری شد ؟ اين بود ته اون استخاره ای که گرفتی ؟ مامانت میگه حکمت خداست
بغض کردم
- من حکمت نمیخوام تو رو میخوام تو که آرومم کنی ! که بگی چی داره به سرمون میاد ! که بگی حکمت خدا تو چیه که اين بلا به سرمون اومده
کف دستش رو گرفتم ... آنژیوکت تو دستش انگار به قلب من فرو رفته بود
- کافیه چند روز دیگه هم به این سکوتت ادامه بدی تا مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه
بغضم شروع کرد به سر باز کردن چشم چرخوندم تا جوشش اشک دست از سر چشمام برداره ... چشمم که به لوله ی داخل دهنش افتاد اشک ازم پیشی گرفت و دیدم رو تار کرد
بی اختیار خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش نواختم و به اشکم اجازه دادم به بیرون راه بگیره
سرم رو به سرش تکیه دادم
- کاش میذاشتن اینجا بمونم کنارت رو همین تخت بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی ... ببینم نفس میکشی جون میگیرم نمیتونم برم خونه و به خودم تلقین کنم همونجور که من راحت نفس می کشم توهم داری راحت نفس می کشی
با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی . سی . یو وارد شد صاف ایستادم
نگاهم رو به شیشه دوختم پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش اشاره کرد که یعنی وقتم تموم شده
سری تکون دادم و با صورت پر از اشکم به سمت امیرمهدی برگشتم
- خب ... من باید برم ولی فردا میام پیشت از الان تا فردا رو هم به امید اینکه چشمات رو باز می کنی به خودم دلداری میدم لازمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟ پس زود زود چشمات رو باز کن
دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم حس می کردم با گفتنش قراره تا بی نهایت ازش فاصله بگیرم که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت خوابیده بود ولی تو قلب من همچنان بیدار بود و فرمانروایی میکرد
پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
قهرمانیتیمملیوالیبالجوانان🇮🇷
متنپیامرهبرانقلاب:جوانانعزیز
قهرمانوالیبال،دلملتایرانرابابازی خوبخودشادکردید.ازهمهیشمامتشکرم(:
🌱|@khacmeraj
「خـــاكِمِــعـــراج」
حیعلیالعزاء✨🖤
ماهمحرماومد
قرارقلبزارم اومد
چهشوریبازتوعالماومد😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروعـــــ شد...!
حسین جان 💔
#شب_اول_محرم
#محرم
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الا یا اهل العالم
حی علی العزااااا🖤😭
ارباب ما گرسنه و تشنه شهید شد…