بہحجاباحترامبگذاریدکہآرامشو
بھترینامربہمعروفبراۍشماست..
_شھیدابراهیمهآدۍ🌱'!
🌱|@khacmeraj
حسینجان ...
قلبمراپاککنازهرآنچهکهتوراازمنمیگیرد(:🙂
#پروفایلکربلا
🌱|@khacmeraj
بسم خدای علی🌱
سلام خدمت شما بزرگواران واسه عید بزرگ غدیر خم با جمعی از دوستان برنامه هایی چیدیم که اگر لطف خدا شامل حالمون بشه در چهارباغ اصفهان اجرا کنیم
خوشحال میشیم شما هم در این کار شریک باشید
6037997557635159
به نام ساجده قضاوی
اجرتون با مولا علی💚
「خـــاكِمِــعـــراج」
حرفحسابجوابندارهخب!
یه وقتایی هم باید روی در یخچال بچسبونیم:
-درمان روح=نماز
صبح و ظهر و شب
فراموش نشه:)
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
من - آره بخون الان به حمایتت خیلی نیاز دارم بخون ... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بشه
امیمهدی - بی خیال چی ؟
من - نمیدونم ... دلم شور میزنه ... تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا یه ساعت مهریه هم همون آب باشه
سری تکون داد ... یه حسی تو چشماش بود که درکش نمیکردم ولی آرومم می کرد
انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت
امیرمهدی - باشه ... باشه ... شما آروم باشین
منتظر چشم دوختم به لب هاش ... صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره ام بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد
خوندنش که تموم شد دستم رو سُر دادم بین دستش محکم دستم رو گرفت و اینجوری کمی آروم گرفتم
نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد انگار با این حمایتش کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمیتونست تکونم بده
اما صدای پویا مثل زلزله ی چند ریشتری همه ی ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه
پویا - به به ببین کیا اینجان ؟ چطوری مارال ؟
اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود
با دیدنش دلشوره ام بیشتر شد گر گرفتم، دلم گواهی بدی میداد ،گواهی یه اتفاق شوم
اگر قفل دست های امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم اما همون قفل به موندن مجبورم کرد
پوزخند تمسخر آمیزش لب هام رو به هم دوخت من هم برای باز کردنش هیچ تلاشی نکردم
استرس زیادم نمیذاشت به راحتی تصمیم به کاری بگیرم ... پویا سکوتم رو که دید انگار جری تر شد
حتماً التماس توی چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدی
پویا - خوشبختم پویا هستم نامزد قبلی مارال
و دست برد سمت امیرمهدی برای دست دادن ... با سادگی خودم رو لو دادم
فهمیده بود ترسم از چیه ؟ فهمیده بود با ساده ترین راه میتونه آشیونه ی تازه ساخته م روتلی از خاک کنه
دل بستم به معجزه ی خدا همون آیتی که در وجود امیرمهدی قرار داده بود همون عشقی که مقدس بود شاید از این بحران نجات پیدا کنم
امیرمهدی نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد البته با دست دیگه ش
هیچکدوم نمیخواستیم این حلقه ی اتصال رو جلوی اون دلیل انقصال از هم باز کنیم انگار هر دو به هم دخیل بسته بودیم
امیرمهدی - خوشبختم
خیلی با آرامش حرف زد و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره
پویا با لحن خاصی گفت:
پویا - گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدی فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود داد
امیرمهدی - بله خبر دارم
پویا نگاهی کرد به دست های تو هم گره خورده ی ما
پویا - گفته منم دستاش رو میگرفتم ؟
و دوباره خیره شد به چشمای امیرمهدی مثل ماری که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه ای هجوم بیاره گارد بدی در مقابلمون گرفته بود
امیرمهدی باز هم نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - بله اينم میدونم
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت
پویا - اینم گفته که تو مهمونیا تو بغلم می رقصید ؟ گفته دست مینداختم دور کمرش ؟ گفته عاشق بلندی موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت:
پویا - بوی بدنش محشره
ناباور نگاهش کردم
تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ريشه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
فشار خفیف دست امیرمهدی کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدی تر شده
امیرمهدی - من و خانومم قبلاً در اين باره حرف زدیم
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم ... می ترسیدم بزنه تو گوشم
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس امیرمهدی رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدی که امیرمهدی ازم داشت
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه مارال بی بند و بار و هوس بازی که هر دم عاشق و شیفته ی یکی میشه ... که اگر چنین میشد بی شک مرگم حتمی بود
خنده ی پویا حالت تمسخر امیزی به خودش گرفت ... خودش رو کمی عقب کشید و چشماش رو تنگ کرد
پویا - پس اینم گفته که من لباش رو بوسیدم نه؟ اگر تجربه ش رو داشته باشی میدونی چقدر طعم لباش شیرینه طوری که آدم به زحمت میتونه خودش رو کنترل کنه
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوری کرده باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت
فشار دست امیرمهدی رو دستم به حدی بالا رفت که نزدیک بود صدای آخ گفتنم بلند شه
انگار میخواست استخونام رو بشکنه ... پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه ای به نگاه ناباور و شوکه ی من زد
من اين مورد رو یادم رفته بود ... اون بوسه رو یادم رفته بود ... دوباره برگشت سمت امیرمهدی
پویا - خب از دیدنت خوشحال شدم مزاحمتون نباشم برسین به نامزد بازیتون
و با همون پوزخند بدی که رو لباش بود دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم دستم از فشار دست امیرمهدی در حال له شدن بود
پویا فاتحه ی کل زندگیم رو یه جا خوند و این فشار دست امیرمهدی یعنی تموم شدن همه ی دلخوشی هایی که داشتم
یه آروزی محال از ذهنم گذشت که کاش امیرمهدی تو تنگای زمان اون صیغه ی اجباری رو دائم خونده باشه نفسم از فشار زیادی که به دستم وارد میکرد داشت بند می اومد
خدا لعنتت کنه پویا ... خدا لعنتت کنه
اشک تو چشمام حلقه زد ... گرداب هولناکی بود و هر لحظه در حال غرق شدن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدی رو میشناخت یا به طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدی رو به هم ریخت و رفت
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهای من رو و من موندم و چشمای خیره ام به زمین و دستی که تا خرد شدن استخوناش چیزی باقی نمونده بود
دلم میخواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم که من اون بوسه رو یادم رفته بود
که من هیچ نقشی تو این موضوع نداشتم که تو اون سردرگمی برگشت از کوه و سقوط زمانی که هنوز گیج بودم و منگ کار خودش رو کرد و من همون اول با جون گرفتن تصویر امیرمهدی عقب کشیدم و اجازه پیشروی بیشتری بهش ندادم
و عطر بدنم...
وای که حالم به هم خورد از تصوری که می تونست تو ذهن امیرمهدی جون گرفته باشه
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به نجابتم
با کشیده شدن دستم چشم به امیرمهدی دوختم که داشت می رفت و من رو هم دنبال خودش میکشید
پاهام یارای رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن ... نمیفهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدی روون بود
از پاساژ خارج شدیم بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدی عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف موقعیتمون رو درک کنم
من فقط و فقط امیرمهدی رو میدیدم که با عصبانیت راه میرفت و من رو هم با خودش می برد
مات اخماش بودم و چشمای...
نه .... من چشمای امیرمهدی رو اینجوری نمی خواستم ... اینجور بی تاب ، عصبی ، قرمز و پر از حس بد
کاش به جای سکوت حرف میزدم و براش توضیح میدادم شاید کمی آروم میشد
اما سکوت من دردناک ترین جوابی بود که برای بی رحمی های پویا داشتم
بی رحم نبود ؟ نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستای خودش زنده به گورم کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
✨ اعمال شب و روز عرفه✨
🔷از خدا برگشتگان را
کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود
کز ما خدا برگشته است
#عرفه
#خاک_معراج