بسم الله الرحمن الرحیم
وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
خانواده محترم خادم الشهید مرحوم سیدمحمدحسین افتخاری؛
ضایعه درگذشت فرزند دلبندتان را محضر شما و سایر بستگان تسلیت عرض می نماییم.
برای شما صبر و برای آن مرحوم همنشینی با حضرت سیدالشهداء علیه السلام را از درگاه خدای متعال مسئلت داریم .
◼️شادی روحشان صلوات
روابط عمومی کمیته مرکزی خادمین شهدا استان البرز
🍀کُمیٖتـــــهخـٰادِمیٖنِشـُـهدٰا✨
خادمی مرحوم سیدمحمدحسین افتخاری یادمان فکه سیدالشهداء موقعیت حاج حسین اسکندرلو اسفند۱۴۰۱و نوروز۱۴۰۲
شادی روحشان صلوات
✅سلسله برنامههای از
«از مقتل تا مدفن و یادواره شهدا»
🗓پنجشنبه ۱تیر ماه
📌به همت خادمین شهدا نواحی و شهرستان های استان البرز
🔖کمیته خادمین شهدا استان البرز
https://eitaa.com/khademin_alborz
#تلنگر
ــ یه بزرگی میگفت :
هر وقت توی زندگی حس کردی برای خودت کسی شدی ،
اونجا بفهم که باختی !
#مخاطب_خاص_دارد
@khademin_alborz
🍀کُمیٖتـــــهخـٰادِمیٖنِشـُـهدٰا✨
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 🔹سلام و دورود برمفقودین؛ این پاره های تن ملت، که مونسی جز نسیم صحرا و همد
سکانس پایانی هممون یه آمبولانسِ
ولی یکی یه جا نوشته بود که
ای کاش آمبولانس ما پلاکش نظامی باشه :)
#شهادت
@khademin_alborz
دلی که جاموند، ولی اونجا هم نموند!!!
انگار که همین الان بود رسیدم دوکوهه، در هر قدم ، دل سراسیمه پیشتاز بود ...
از همون ابتدا میدونستم ، به جنوب که برسم ، دلم از دستم فرار میکنه ..
تمرین کرده بودم منو هم با خودش ببره ، اما دوباره کوتاهی کرد...
دوکوهه از اتوبوس که پیاده شدم ،نگاه دلم به ساختمون ذوالفقار افتاد ، دل گریزپا به قصد دیدن دوستان و شهید مصطفی نورایی و بقیه ی شهدا ، به سرعت نور وارد ساختمون ذوالفقار شد ..
تک تک اتاقها و سالنها رو طی کرد ، اونجا با بچه ها حرف میزد..
خواستم برم دنبال دلم ..
ولی آیا میتونستم ؟!
یقین داشتم تا برسم و حجم بدنم رو بکشونم به اونجا ، از ساختمون بیرون پریده باشه..
یه لحظه یکی صدام کرد . برگشتم جواب بدم که چشمم افتاد به ساختمونهای گردان حبیب ، عمار ، مالک و مقداد ...
خدای من ، تو پنجره ها و بالکنِ طبقاتِ ساختمون ها دلم رو دیدم که به پرواز دراومده بود و حتی چشم دنیایی منم نمیتونست با اون سرعت ردّش رو بزنه تا اینکه بخواد دنبالش بره ..
من کنار حسینیه شهید همت ، در انتظارش پاهام خسته شد ، زانوهام تا خورد و به ناچار نشستم کنار شهدای گمنام..
دوست داشتم داد بزنم یکی این دل هرزه گردٍِ منو به من برگردونه😔😔
که یهو از شهدا خجالت کشیدم ، استغفار کردم ...
آخه مگه میشه تو عالم این شهدا و محل عروجشون ، هرزه گردی کرد😔😔😪
دلم برای دلم سوخت .. 😔😔
رو به شهدا کردم و گفتم شما بگید چیکار کنم .. ؟
عاصی کرده منو ..
یه جا بند نمیاد ...
شهدا فقط نگاه میکردند و حتی نمی خندیدند ..
نگران شدم ..
اینبار از خودم بدم اومد ..
با خودم گفتم ، نکنه شهدا دفتر و کتاب زندگی منو خونده باشن..😔😔..
یا خدااا ...
یکی از بچه ها صدام کرد ..
برگشتم گفتم الان میام ..
دوباره نگام به ساختمونا افتاد ، یادم افتاد که الان دل تو دلم نیست ...
و اصلا دلم نیست ..
استرس برم داشت ..
نکنه بیدل شدم ..
نکنه دلمو گم کرده باشم..
اگه گم بشه اونوقت آدم بی دل که دیگه آدم نیست..
گریه ام گرفت ..
یکی از شهدای گمنام لبخند آرومی زد گفت چرا شلوغش میکنی ؟!!!..
از خدات باشه که دلت یه کمی اینجا خستگی در کنه و آروم بگیره ...
اگه تهران بود و گمش میکردی چی ؟!
اینجا گم بشه پیش بچه ها جاش اَمنه اَمنه...
گفتم آخه الان ندارمش ،نمیبینمش ..
گفت نگران نشو ، همینجاست هیچ جا نمیره ...
یهو یه لحظه اطراف میدون صبحگاه دیدمش...
از دیوار بلوکی بین پادگان ارتش و سپاه که صبحگاه اونور افتاده بود، زد بیرون..
با کمال سنگدلی از کنارم رد شد ، و یه گوشه حسینیه نشست کنار بچه هایی که برام مشهود شده بودند ..
ایستاد به نماز ..
اونجا نورٍ زیاد چشمم رو میزد ..
دقت بیشتر کردم دیدم ، نشسته رو زمین با فاصله از بچه ها ، داره تو ایام امتحانات ، امتحان ریاضی میده ..
باورم نمیشد ، ...
خشن بودن موکت حسینیه رو حس میکردم ...
اما دلم اصلا توجهی به سفتی موکت نداشت ..
سرتون رو درد نیارم ،هر جا چشم مینداختم دلم اونجا بود ،
اما دل تو دلم نبود ...
داشت میرفت گردان تخریب ...
این همه راه ...؟!!!
نگرانش شدم ..
شهید کناریش گفت نترس بابا مثل باد میره و بر میگرده. بچه بازی در نیار...
پاشدم وضو بگیرم ، دیدم با اولین قطره آب وضو به ذکر انا انزلناه فی لیله القدر اومد و نشست رو دلم...
صدای اذان که اومد حالا دیگه دل تو دلم بود .. ☺️☺️
فهمیدم این دل صاحاب داره ... و چقدر بده که ماها گاهی به دلمون میگیم دل بی صاحاب...😔😔
خجالت کشیدم ..
گفتم خدایا تو صاحب این دلی ...
این دو سه روز اینجا بیا به بزرگی خودت دلم رو به دل شهدا گره بزن و کمی رنگدانه های معرفت روش بپاش تا وقتی رفتم شهرمون ، هر رنگی رو به خودش نگیره...😪😪
تصمیم گرفتم برای دلم کمی دعا کنم و گریه کنم شاید قابل بشه وارد حریم عشق بشه ... خدایا هوای دلمو داشته باش.. آمین...☘☘☘
#دل_نوشته
@khademin_alborz