eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
-آره حاجی! عزت و ذلت دست خداست بیخیالِ بقیه. ••••🍃 @khadem_koolehbar
می‌گفت فکر کن وقتی سجده میکنی رفتی تو بغل خدا..! سَرتو بین دستای خدا حِس کن.. از وقتی این فکرو کردم نماز بهم بیشتر میچسبه..((: •••🍃 @khadem_koolehbar
تڪلیف ماها را؛ حضرت سیدالشهداء معلوم کردہ است در میدان جنگ از قِلّت عدد نترسید از شهـادت نترسید ... « امام روح الله » ••• @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••🖤🏴   نیمه شب بود. داشت آرام از پله های پشت بام می رفت بالا... داشت برای نگهبان ها آب و خرما می برد!   پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت •○•○•🇮🇷🏴 @khadem_koolehbar
•|💚🍃💚|• أَللَّهُمَّ‌‌غَیِّرسُوءَ‌حَالِنَابِحُسنِ‌حَالِڪ🌥 یـارَب ؛ حالِ‌بدِمارو بہ‌حال‌خوبِ‌خودت‌تغییر‌بده..... • • •••••🌹❤️🌹••••• @khadem_koolehbar
•﷽• مدرکی که درک بالاتری برایمان نیاورد؛ کاغذ پاره ای بیشتر نیست...! • • •••••••🌹🍃🌹••••••• @khadem_koolehbar
•|🍃🕊🍃|• یه جمله رو قآب کنیم یا بزنیم گوشہ ذهنمون یا هرزگاهے نگاهے بهش بندازیم: دونه دونه گنـاهِ "من" لحظه لحظه ظہور"امام زمان" رو عقب میندازه..💔 • • ••••••🥀📿••••••• @khadem_koolehbar
•|🕊💚🕊|• باید دشمن را بشناسیم.... اگرنشناسیم..... نمیتوانیم با آن بجنگیم...... 📚کتاب ملاقات درفکه📚 •••••••••🥀🕊••••••••• @khadem_koolehbar
چه تضمینی هست که من برم و رای بدم، اوضاع بدتر از این نشه؟! رفیق... اون دسته گلایی که رفتن به خاطر من به خاطر تو از زندگیشون گذشتن از کسی تضمین خواستن؟ «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی،خدا بکند» •~•~🇮🇷✌️🏻 @khadem_koolehbar
بیهوده آسِمان را در بالاۍ سَر جُست‌وجو میکنیم ! آسمان در دِل مومِن است :) •••🍃 @khadem_koolehbar
کنترل نگاه خیلی مهمه بچه‌ها ... چرا‌ ؟ چون راه داره به دل ! به قول اقای قرائتی : چشم میبینه، دل میخواد ! •••🍃 @khadem_koolehbar
••• ماشینت کھ جوش میارھ حرکت نمیکنۍ، میزنۍ کنار و مۍایستۍ ! وگرنھ ممکنھ ماشین آتش بگیره ... ☝️🏻 وقتۍ جوش میارۍ، عصبانۍ میشۍ ؛ تختھ گاز نرو . . . بزن کنار ! ساکت باش و هیچۍ نگو ...✋🏻 وگرنھ هم بھ خودت آسیب میزنۍ؛ هم بھ اطرافیان[🚫👌🏻] ••• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 🔸 بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود. توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید. شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت. - مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود. و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد. دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم. - خیلی سخت بود؟ - چی؟ - زندگی توی غربت؟ سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم. - خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن. اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت. _دختر کوچولو چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون، - کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی. سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم. " و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم " زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم. حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد. مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت. یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد، - سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. - خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم. این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باش.
غصه‌های دنیا کم یا کوچک نمی‌شوند تو باید بزرگ شوی..!🍃 .. @khadem_koolehbar
🍃🌸 دیدی بعضی وقتا دلت می گیره؟ حال خوبی نداری! دلیلش میدونی چیه؟ چون گناه کردی:) چون لبخند خدارو گرفتی چون اشک امام زمانت وریختی چون خودتو شرمنده کردی... •••🍃 @khadem_koolehbar
•• ‌‌ "لاٰتُخَـیِّب‌راجیکَ" کسۍکه‌به‌توامیدبسته‌را،ناامیدنکن^^ •••🌸 @khadem_koolehbar
یه روزی،یه جایی، تویِ یه سِنّی، دیر یا زود.. هرکسی به این نتیجه میرسه که آرامش واقعی رو فقط از آغوشِ خدا میشه گرفت..! •••🍃 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
چه تضمینی هست که من برم و رای بدم، اوضاع بدتر از این نشه؟! رفیق... اون دسته گلایی که رفتن به خاطر من
چه‌تضمینی‌بود‌برای‌بازگشت‌مدافعین‌حرم؟! ولی‌فی‌‌الواقع اونافکرتضمین نبودن! اونا فکر پیروی ازامرولایت بودند! حالامابرای رای مون،برای آینده کشورخومون خط ونشونم میکشیم؟! جلل‌الخالق❗️ •••~✌️🏻🇮🇷 .. @khadem_koolehbar
و سوگند بھ زمانۍ كِ هیچ‌ڪس جز خدا برایمان نمۍمانَد :)! •••~ @khadem_koolehbar
من که دو قلب درون سینه‌تان نگذاشته‌ام ! که جز من دلبری داشته باشید :) "خدای‌جآن" •••❤️✨ @khadem_koolehbar