•قسم •
-به خستگی پلک هایت؛
-و به سرخی چشمانت"
-و به آن جمعه دلگیر💔
"با رفتنت هرگز از یاد نرفتی...¡"
#خادم_الشهدا #شھیدانہ
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🌱
#استوری|#story
- چهرفتنیستکهپایاناوستبسمالله
- چهآخریستکهآغازمیشودازسر
- جهانبهواهمهافتادازآنسلیمانی
- کهماندهاستبهدستشهنوزانگشتر
•
#حاجقاسم
#راهیان_نور #شھیدانہ
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
_مومنبههمهچیبهعنوان
رشدمعنوینگاهمیکنه. . .!
#خادم_الشهدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اگهخوبزندگیکنیم،همینیهبارکافیه:)
خواستمیادآوریکنماَبد،درپیشداریم...
#راهیان_نور
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌹
.
.
#یلدای_فاطمی
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
چہ مےفهمیم شهادت چیست ؟
شهیـد و همنشینش ڪیست؟!
تمام جستجومان حاصلـش این شد:
شهـادت اتـفاقـے نیست....🕊🌱
•••🌸
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خــ✨ــدا
ڪهبـراتبخــواد،ڪافیـہـ🌱
•••🌸
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا در فراق حضرت مهدی(عج)❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•••••🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بی تو هر شب ، شبِ یلداست ، خودت می دانی
یاد تو قوّت دلهاست ، خودت می دانی...💔
•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khadem_koolehbar
یـــــوســـفگـــمگــــشتہبـــازآیـــد
بهکنعـــان غـــــممـــخــــور.....❤️
••••
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
5⃣2⃣قسمت بیست وپنجم: با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... ۲ تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
#نسل_سوخته
به قلم✍🏻 #شهید_سید_طاها_ایمانی
6⃣2⃣قسمت بیست وششم: برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ..
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ..
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ..
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
•
#نسل_سوخته
آیتاللهبهجت :
وقتی کہ روح انسان بہ عالم دیگر رفت،
میفهمد . . .
این همہ تشریفات در دنیا لازم نبود :)🌱
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
يا مالک كل مملوک ♥️
پروردگارا تو واجب الوجودی و آنچه غیر توست ممکن الوجود.
تو همه چیز را آفریدی و موجود بودن همه وابسته به توست پس هر آنچه هست و نیست از آن توست و تو مالک همه چیزی.
الهی ما هم برای توییم از توییم و روزی به سوی تو میآییم.
ای «مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»!،
«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ»...🤲🏼
#عاشقانه_هاي_جوشن_کبیر
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
برترین و محبوتترینسرمایهدنیویخویش....🌱
•
#مقاممعظمرهبری #استوری
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
تو دعای ابوحمزه ثمالے
یـه جآیی میگه:
خدایــا !.....
هروقت تصمیم گرفتم
شب را به عبادتتو بگذرانم
خوابی عجیب بر چشمانم حاکم شد؛
نکند دوست نداشتی که در محضرت بآشم؟
#غرقگناهمدستمبگیر🤲🏻
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🗣شهید آوینی🕊:
دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند، وگرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح و سلم چه بسیارند اهل دین!
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن💔
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
دعا کنید کھ مبتلا بشیم
با خودتون میگید بھ چی مبتلا بشیم..؟!
دعا کنید بھ دردِ بیقرار شدن
برا؎ امامزمان؏ــج مبتلا بشین
اون وقت اگه یھ جمعه دعا؎ ندبه
رو نخوندید
حس کسی رو دارین کھ شبانھ
لشکر امامحسین؏ رو ترك کرده..:)
#شهیدمرادی🕊️
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی دلتنگیتو
پر شده در خانهی من...💔
•
#استوری #مرد_میدان
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#حاج_حسین_یکتا می گفت :
هر چقدر به بالای قله ی ظهور
نزدیک می شیم،
هوا کم می شه...!!!
دیگه به شش هر کسی نمیسازه...!
بی هوا میخرن،
بی هوا می برن،
بی هوا میاد!!!
خیلی حواستونو جمع کنید؛
میزان هوای نفــس... :)
#خیلیمراقبباشـیم... :)💔
.
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خوش به حال تو که ارباب پذیرای تو شد
هر شب جمعه کنار شهدا جای تو شد
تو که دستت به حریم حرم یار رسید
از شب جمعه به ما حسرت دیدار رسید.
•
به قلم✍🏻 بانو#ریحانه_سادات
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar