eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
41.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت‌ آقا فرمودن: «من حاجت یک سالمو تو میگیرم» دعای مادره که میسازه دنیامونو.. +شهادت حضرت مادرباشد و تشیع گمنامان رهرو مادر💔🕊 •🏴🖤• @khadem_koolehbar
Final Master2_Haj Mehdi Rasooli_Fatemieh 1401.mp3
12.2M
خانه‌ علی که می‌روید بگویید الحمدالله حالِ فاطمه(س) رو به بهبودی است💔 مراعات حال علی را بکنید.. •🏴🖤• التماس دعا🤲🏻 @khadem_koolehbar
بین این همه سلام بی جواب....💔 •🏴🖤 @khadem_koolehbar
خون گریہ میڪنند ملائڪ گمان ڪنم زینب بہ خانہ روضہ مادر گرفتہ است💔 •🏴🖤 @khadem_koolehbar
خدایا.... منو بابت تمام وقتایی که سرت داد کشیدم و حق به جانب حرف زدم، ✨برای وقتایی که گفتم ببین شیطون چقد آپشن میده و تو اصن انگار که نه انگار!! ، 🌱برای همه ی اصرارای بی موردم، ✨برای تمام روزایی که قهر کردم 🌱برای وقتایی که باهات نشونه بازی کردم، ✨برای ساعتایی که ندیدت گرفتم فریاد زدم و خودمُ مقایسه کردم با کساییکه خیلی باهشون فرق داشتم •برای وقتایی که گفتم؛چـــرا من؟!؟ ••منو ببخش...💔! •🏴🖤 @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس که در راه خدا مجنون و شیدا می‌شود آخر شهادت نامه‌اش با خونش امضا می‌شود هر روز از خاک وطن یک لاله می‌آید برون ایران میان لاله‌های خود چه زیبا می‌شود در ظلمت تاریک شب، با نور شب افروزشان راه از میان چند صد بیراهه پیدا می‌شود هر فتنه‌ای هربار چون شب سایه‌گستر می‌شود خون شهیدان نور ماه بدر شب‌ها می‌شود در روی زمین، اما میان آسمان این واژه جور دیگری انگار معنا می‌شود صدبار بیش از آنچه ما امروز اینجا دیده‌ایم در عالم بالا بدان هنگامه برپا می‌شود چشمان آنها بر خدا، چشمان ما اما بر آن تابوت‌های غرق تماشا می‌شود به قلم بانو✍🏻 •🏴🖤 @khadem_koolehbar
حاج حسین میگفت؛ تا منقطع نشوی، متصل نمی‌شوی.....‌‌💔 •🖤🕊 @khadem_koolehbar
- اگرگوشِ‌دل‌راباز‌کنۍ‌؛ صداۍنالہ‌شھداراخواهۍشنید. •🖤🕊 امروز/معراج‌شهدا @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ بهم گفت چیشد که تصمیم گرفتی "خادم الشهدا" بشی؟ +گفتم ما انتخاب نکردیم که خادم الشهدا بشیم..شهدا مارو انتخاب کردن که خادمی کنیم براشون!...🌱 خواهران عزیز افتخار خدمت به زائران شهداے گمــنام که در روز شهادت حضرت‌مادر نصیب تون شد، نشان از عشق واقعی و یقین قلبی شما به راه شهدا دارد✨❤️ از زحمات همگی خواهران محترم که تلاشهاے بسیارے در زمینه هاے مختلف کشیدند،کمال تشکر و قدردانی رو داریم🙏🏻🌱 ان شاءالله رزق بعدے خادمے نصیب تون بشه✨ خادم‌خادمان‌شهدا✍🏻 خواهر سعیدی •🌱✨ @khadem_koolehbar
بعضۍوقتا‌میبینۍهمہ‌چۍجوره‌؟اره دقیقا‌همون‌موقع‌باید‌بزنۍتو‌سر‌خودت! حواست‌باشہ‌دقیقا‌بعضۍوقت‌ها‌توروبا چیزایۍامتحان‌میکنہ‌کہ‌تو‌روشون‌ حساسۍچون👇🏿 "بزرگ‌شدنت‌تو‌همینہ"🚶🏻‍♂🌾 [ - استادپناهیان🎙] @khadem_koolehbar
وتواۍبانو،بدان... جنگ‌ومین‌وترڪش همہ‌اش‌بہانه‌بود شہیدفقط‌خواست‌ثابت‌ڪند چادردراین‌سرزمین‌تابخواهۍفدایۍدارد‌‌✌️🏼! @khadem_koolehbar
اســـــم‌ "زهـــــــرا‌" درد را درمـــــان‌ڪــــند.....❤️ •🌱🕊• @khadem_koolehbar
پی اسم و رسم هستیم غافل از آنکه زهـرا(سلام‌الله‌علیها ) گمنام میخـرد.....💔 @khadem_koolehbar
🥀📿 توهنوزبه‌مادرت‌میگی‌تو! باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت‌ نمیسازی! بیخیال‌درسای‌مدرسه‌یادانشگاهت‌‌شدۍ! هنوز ازخیلیاحلالیت‌نگرفتی! لابدانتظارداری‌شهیدم‌بشی...(: @khadem_koolehbar
کار خاصی نیاز نیست بکنیم کافیه کار‌های روزمره‌مون رو به‌خاطر خدا انجام بدیم..! اگه تو این کار زرنگ باشی، شک‌ نکن شهید بعدی تویی..! •🌱🕊 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣2⃣قسمت بیست وششم: برکت  با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود
7⃣2⃣قسمت بیست وهفتم: تاج سر من  مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...  - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ... دوباره حالتم جدی شد ... - ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه ۱۵ ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ... رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...  خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...  خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...  ۳ ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...  با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...  بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...  آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
8⃣2⃣قسمت بیست وهشتم: دست‌خط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...  چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
‏از علامه طباطبایی پرسیدند: در طول روز چه زمانی بر شما سخت می‌گذرد؟ فرمودند: صبح وقتی از خواب بیدار می شوم چند قدمی که برمیدارم که بروم وضو بگیرم خیلی سخت می‌گذرد...! چند دقیقه بی‌وضو بودن سخته حتی اگه علامه طباطبایی باشی...! @khadem_koolehbar