خدای من خداییست که دست گیر است نه مچ گیر!
دستم را میگیرد همان طور که هستم!
بدون پیش شرط
همین و بس . . .🌱
آقربونتبرمخداااا♥️🌿 _
•🌸✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فـرازیازوَصیتنـٰامہیِحـٰاجی(:
عزٺدستِخداست؛ وبدانیداگـرگمنـٰام ترینهمباشیدولینیتِشمایارۍمردمباشد میبینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزتوعظمت شمآرادرآغوشمیگیرد:")!❤️
•🍃🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🗣استاد فاطمی نیا(ره):
چند #گناه هست که صاحبانشان
گاهی موفق به #توبه نمی شوند.
۱)عمدا نماز نخواندن ۲)عاق والدین ۳) آبرو بردن
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
غروبی به زیبایی #شهادت •🍃🕊• #استوری #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_koolehbar
ارسالی یکی ازخادمینرسانه از روز #تشیع_پیکر_شهدای_گمنام
یه چیزی براتون میخوام بگم
درباره همین مراسم تشییع پیکر شهدا که رفته بودیم
خالی از لطف نیست
حدودا سه هفته پیش بود
خوابی دیدم که اونموقع تعبیرات مختلفی به ذهنم اومد
اما وقتی به اون مراسم رفتیم فهمیدم که مربوط به اون بود!
خواب دیدم با یه بنده خدایی از یه اتوبوس پیاده شدیم
دم حرم امام رضا علیه السلام
خیلی شلوغ بود
اون بنده خدا جلوجلو رفت و چون هوا خیلی سرد بود و من کاپشنم را در اتوبوس جا گذاشته بودم، از ترس سرماخوردگی، تصمیم گرفتم برگردم و کاپشنم را بردارم
اما هرچی اون همراهم را صدا زدم، نشنید و رفت سمت ورودی صحن حرم!
من هم دیدم نمیشه از کاپشن گذشت
برگشتم و سوار اتوبوس شدم و به راننده گفتم که کاپشنم جامونده!
خلاصه از اون قسمت بالای سر مسافرین که وسایلو می ذارن، پیداش کردم!
تا اومدم پیاده شم، راننده در اتوبوس را بست و حرکت کرد!!!
من جا خوردم!
چون راهم داشت دور می شد و برای برگشت باید یا توی اون سرما پیاده برمی گشتم یا ماشین می گرفتم و در هر حال، این حالت خوشایندی نبود!
دقیقا مثل حالت بیداری که وقتی اتوبوس حرکت می کنه و آدم از مقصد دور میشه و زورشم به راننده نمیرسه که خارج از ایستگاه نگه داره!!!!
یه مقداری صبر کردم
دیدم نخیرررر
ایشون همچنان داره میره و راه من همچنان داره دورتر و دورتر میشه
بهش گفتم: آقا نگه نمی دارین؟ من باید همه این راهو پیاده برگردما... خیلی سخته!!!
دیدم به حرفم گوش نمیده
خلاصه رفت و رفت و رفت تا وارد یه زیرگذر بزرگ شد
ایستاد و در اتوبوس را باز کرد
وقتی پیاده شدم صحنه عجیبی دیدم!!!!
دقیقا از مقابل پام، فرش قرمز پهن بود تااااا دم یه دیوار بزرگ که در واقع دیوار حرم امام رضا علیه السلام بود
من داشتم از یه ورودی دیگه وارد حرم میشدم
در واقع راهم دور نشده بود
اومده بودم از یه ورودی دیگه
که خیلی هم خاص بود
اما چرا دارم برای شما تعریف می کنم؟
چون مربوط به همین گروه و همین بچه ها بود( منظور بهخواهران خادم شهدا)
فضای زیرگذر حرم را دیدین؟
اونجایی که من دیدم یه فضایی خیلی بزرگتر و تمیزتر از زیرگذر واقعی حرم بود
همون حالت دایره وار را داشت
انگار که میخوای دور یه ستون بگردی
اما یه ستون با شعاعی بسیار بزرگ
از اونجایی که من پیاده شدم تا دیوار حرم، به مساحت سه تا فرش دوازده متری، فرش شده بود
فرشهای زمینه قرمز نو و تمیز
اون دیواری که من می دیدم، بخشی از یه دیوار دایره ای بزرگ بود
که من چند تا در چوبی بسیار بسیار بزرگ را میدیدم که هر دو لنگه در کاملا باز بود و دیوارهای آینه کاری حرم از همونجا که من ایستاده بودم پیدا بود!
یاد این آیه قرآن افتادم که وقتی بهشتیها به بهشت می رسن می بینن که درهای بهشت از قبل براشون باز شده:
جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوَابُ
کفشهامو در آوردم و اومدم روی فرشها
فضای اونجا با فضای بیرون، یعنی اون حایی که از اون همراهم جدا شده بودم، خیلی فرق داشت
اونجا فقط یکسری دختران جوان چادری بودن
کس دیگه ای نبود
انگار اون درهای ورودی و اون مسیر ورود، فقط برای اونها بود
انگار با یه اتوبوس اومده بودن و پیاده شده بودن اونجا
چندین میز مستطیل طولانی، همراه با پارچه های سفیدی که روشون بود، با انواع و اقسام پذیرایی پر شده بودن
بعد از اون تشییع، یاد موکبهای پذیرایی از مشایعت کنندگان شهدا افتادم!
احتمالا این میزها همون موکبها بودن
شایدم رزقهای معنوی بودن که انشاءالله نصیب بچه ها شده!
میوه های مختلف
ژله هایی که با میوه های مختلف درست شده بود و به صورت مثلثی برش خورده بود
بطریهای با درب سفید رنگ که با شربتهای با طعمها و رنگهای مختلف پر شده و حاوی تخم شربتی بود
این شربتها را خیلی برداشته بودن و من از میز اولی که رسیدم نتونستم طعم مورد علاقه ام را بردارم
بنابراین رفتم سراغ میز بعدی که شربتهای بیشتری داشت!
دور میز زدم
اونور، یه سری مقواهایی که به صورت سه لا تا شده بود و یه روبان کوچک زری دار، به حاشیه اش گره خورده بود دیدم.
یه حاشیه دورش بود که زرکوب بود و ساده
و روش هم با همون حالت زرکوب نوشته بودن: "دعای عهد"
یکی از اونارو هم برداشتم
خلاصه اینکه فضای خیلی خوبی بود.
بعد از اینکه از تشییع شهدا برگشتیم
یاد خوابم افتادم
واقعا روز تشییع هم من از اون همراهم جدا شدم
و ایشون بعد مدتی برگشت؛یعنی راهمون جدا شد
و من تا آخر مسیر اومدم
هوا هم که سرد بود و نیازمند لباس گرم بودیم
برای همین یاد اون کاپشن خوابم افتادم
از همه اینها گذشته، ما با ماشین شماره ۸ همراه بودیم
همون صبح روز تشییع، با دیدن عدد ۸ یاد امام رضا علیه السلام افتادم!
و در آخر، جمع دختران چادری که باهاشون همراه شدم
همون دخترایی بودن که باهاشون از اون درهای مخصوص زیرگذر حرم، پس از برداشتن پذیراییها، میخواستیم وارد حرم بشیم.
"خادمین سرزمین ملائک"
ارسالی یکی ازخادمینرسانه از روز #تشیع_پیکر_شهدای_گمنام یه چیزی براتون میخوام بگم درباره همین مراسم
قشنگیش به این بود که اون محل و مسیر ورودی به حرم اصلا شلوغ نبود و مخصوص همون گروه دخترها بود در حالیکه اون مسیری که همراهم ازمجدا شد خیلی ازدحام بود برای ورود به حرم!
•💔🕊•
خوش به سعادت عزیزانی که اون روز حضورداشتند✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
" قالَ لا تخافا انَّنی مَعکٌما اَسمع واَری "
بگو: نترسید! من با شما هستم؛
(همه چیز را) میشنوم و میبینم...
- خداوند ، سوره طه ، آیه ۴۶ -
•💚🌱•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سختۍهاراتحملڪنید،
انشاءاللهاینانقلآببانھـایتاقتـداروتـوان
بــهانقلابِجھانۍِامـامزمـان[؏ج]
اتصـالپیدامےكندوتحققاینآرزو،چنداندورنیست !
- شھیدابراهیم همت🌿'!
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گلستان کرده ام با یک گل زیبا اتاقم را
ببین حال مرا اینجا کنارش اشتیاقم را
اتاقم پر شده از نور و از عطر گل و ریحان
معطر کرده عطر او تمام روح و جانم را
شمیمی از بهشت انگار پیچیده ز لبخندش
گشوده بر غزل با خندهاش امشب زبانم را
برآرد صبحها خورشید سر از مشرق چشمش
دهد پاسخ به گرمای وجود خود سلامم را
گلی دارم که عطر او نشان از لالهها دارد
برایش میسرایم شعرهای ناتمامم را
خوشا آن دم که باشم بین جمع لالهها روزی
شهیدان پر کنند از بادهی فردوس، جامم را
✍🏻به قلم #بانو_ریحانه_سادات
•🌱🕊•
#شعر #حاج_قاسم #خادم_مثل_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣3⃣قسمت سی ویکم:جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جد
2⃣3⃣قسمت سیودوم: رضایت نامه
چند لحظه بهم خیره شد ...
- کار کردن که بچه بازی نیست ...
ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...
ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...
کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ...
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ...
- خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ...
غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ...
ـ دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...
خندید ...
ـ قربون مرد کوچیک خونه ...
به خودم گفتم ...
- آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ..
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...
دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
ـ مامان ...
- جانم؟ ...
ـ قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...
ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
ـ الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
ـ مثلا چطوری؟ ...
- یه طوری که حضرت علی گفته ...
لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟ ...
- خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...
با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
ـ ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
#نسل_سوخته
3⃣3⃣قسمت سیوسوم: قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ـ ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
ـ دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت ۴ توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
#نسل_سوخته
"اگر در زندگی محبّت وجود داشت، سختیهای بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختیهای داخل خانه آسان خواهد شد."
📜(رهبرمعظم انقلاب ۷۷/۸/۱۱)
•◇•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بیایید روزی چندبار این ذکر رو،
تو گوش خودمون هی تکرار کنیم!
"دنیا مکان ماندن ما نیست، بگذریم! "
#ابدیت_در_پیش_داریم
•◇•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
40.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غمش را غیر دِل
سر منزلی نیست
ولی آن هم نصیبِ
هر دلی نیست...:)
•◇•🕊
#حاج_قاسم #استوری #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
✨خداوندا... ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است.
📜بخشی از وصیتنامه #حاج_قاسم
•◇•🖤🕊
#جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
چقدر این حرف قشنگه..👌🏻
امام باقر (ع) میفرمایند:
بهترین چیزی را کهدوست دارید درباره شما بگویند، درباره مردمبگویید!
•◇•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ قولِ
شهید سید مرتضے آوینے :
اینـ چنین مردانے
مأمور بہ تحول تاریخ هستند
و آمدھانـد تا عاشقانہ
زمینہ سٰاز ظُهور بآشند. . .✨❤️
•◇•🕊
#شهادت #شهید_گمنام
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خُدایا!
به مَن خوب زیستَن را بیاموز
تا مَن خوب مُردَن را خودَم بیاموزم.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
•◇•🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
نمےشود یـاد شمـا ڪرد
و کمے گریه نڪرد
به خـدا بعدِ شمـا این دل
به کسے تکیه نڪرد ..!
#حاج_قاسم #بہشـدٺدلتنـگتـیمسـردار💔
💌 ویژه پروفایل
•◇•🖤🕊
#جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
بہ قولِ شهید سید مرتضے آوینے : اینـ چنین مردانے مأمور بہ تحول تاریخ هستند و آمدھانـد تا عاشقانہ زمی
شهیدگمنامبود ؛
اسمنداشت ..
موقعتلقینخوندنبهشگفتن :
اِسمَ اِفهَم ایُهَاالشَهید :)
همچینتلقینۍآرزوست ..(:
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
"شهید سپهبد قاسم سلیمانی" #جان_فدا
•◇•🖤🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اغراقشعرهایحماسی
ازاستعارهاتعاجزاست؛
بہچہتشبیهتڪنم
وقتیدهانحیرتڪوهها
ازاستواریاتوامانده..!
#حاجقاسم♥️
📜شمادعوتید به سالگرد شهادت مردان بزرگ اسلام/سهشنبه همزمان با سالروزشهادت #جان_فدا
•🏴•🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar