اغراقشعرهایحماسی
ازاستعارهاتعاجزاست؛
بہچہتشبیهتڪنم
وقتیدهانحیرتڪوهها
ازاستواریاتوامانده..!
#حاجقاسم♥️
📜شمادعوتید به سالگرد شهادت مردان بزرگ اسلام/سهشنبه همزمان با سالروزشهادت #جان_فدا
•🏴•🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣3⃣قسمت سیوسوم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صب
4⃣3⃣قسمت سیوچهارم: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از ۱۹، ۲۰ سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب ۴۰درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
#نسل_سوخته
5⃣3⃣قسمت سیوپنجم: یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ..
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ۲۰سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ..
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت ۱۰صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ..
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ..
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
#نسل_سوخته
May 11
چنین نسلی لازم داریم:
۱_باید ایمان داشته باشد
۲_سواد داشته باشد
۳_غیرت داشته باشد
👤امام خامنه ای
•••🍀
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#آیتاللهشاهآبادی :
اگر گناه میکنید اما هنوز در قلبتان
محبت بھ"حضرتصدیقهسلاماللهعلیها"
را حس میکنید ، امیدوار باشید!
•••✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اسألك عَملاً تُحب به مَن عمِلَ به
منو ببر سمت اون کاری که محبوب تو بشم.!❤️
#صحیفه_سجادیه
•••🪴
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"همسر شهید بلباسی" روز بعد از شهادت #سردار به خانه ایشان رفته و اینگونه آن روز را روایت میکند:
✨خانه ای قدیمی و وسایلی قدیمی تر؛
اما روح انگیز!
در و دیواری که پر از عکس های شهدا بود.
همسر حاجی آرام نشسته بود و خروشش درونی بود، وقتی دور خانم حاجی جمع شدیم و اشک هایمان را دید قربان صدقه مان رفت.
گفت:
اگر حاجی براتون کم کاری کرد بر من ببخشید!
انگار زن و شوهر از یک روح بلند مشترک برخوردار بودند و من نمی دانم کدام کم کاری
زینب دختر حاجی وارد اتاق شد و ما را در آغوش گرفت و گفت:
خودم نوکر بچه هاتون هستم پدرم اگه نیست من هستم
با خودم گفتم کاش پیکرت این طور نامرتب نبود تا همسرت بعد از سال ها یک دل سیر تو را تماشا کند.....
#حاج_قاسم🕊 #جان_فدا
•🕊•🖤•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
نه صبر هست ما را، نه دل،نه تاب هجران
مائیم و نیم جانی، آن هم به لب رسیده...💔
•🕊•🖤•
#جان_فدا #حاج_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
تربیت "حاجقاسمها" درپیش داریم....❤️
•🏴•🕊•
#سردار #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شَھادت را بہ اَهل دل میدهند؛
نہ بہ بےخیالها . . !
#جان_فدا
•✨•🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
رُستَموُدَستـٰان.._۲۰۲۳_۰۱_۰۲_۱۹_۵۵_۴۱_۹۸۷.mp3
4.86M
📼| پادڪست "رستمودستان"
..
رَقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رَقص اندر خونِ خود مردان کنند
..
🌱| بھ قلم ڪیمیا رنجبر
..
🎙| با صداۍ
شوقِشهادت، امیرپارسامُرادی
ریحانہ آجورلو و ڪیمیارنجبر
#جان_فدا #ارسالی_شما
نمےشود یـاد شمـا ڪرد
و کمے گریه نڪرد 💔
به خـدا بعدِ شمـا این دل
به کسے تکیه نڪرد ..!
#حاج_قاسم
#بہشـدٺدلتنـگتـیمسـردار💔
.
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
حتی اگه یه درصد احتمال بدی که
یه نفر یه روزی برگرده و توبه کنه
حق نداری راجبش قضاوت کنی🌱
🗣حاجقاسمسلیمانی
.
.
#جان_فدا #حاج_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
6⃣3⃣قسمت سی وششم: دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
ـ خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
ـ آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
ـ خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو.
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
ـ می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردمو با محبت بهش نگاه کردم ...
ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
ـ فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شدو سرم رو انداختم پایین.
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
ـ بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
ـ لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
ـ یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣3⃣قسمت سی وششم: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ...
7⃣3⃣قسمت سیوهفتم: پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
ـ چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
ـ خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
ـ خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
ـ الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ..
۳تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
ـ به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
#نسل_سوخته
بعداز رفتن تو همه
#فرزند_شهید شدیم💔🕊
•🏴•🖤•
#جان_فدا #حاج_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هدایت شده از "خادمین سرزمین ملائک"
AUD-20201130-WA0017.mp3
7.59M
اسمقاسم!
جسمقاسم.....🕊💔
بــــهوقـــتســـوزسینـــه
بهوقـــتدلتنگـۍ😭
خـــبرےدرراهاست....💔
خوابنمـــونۍ!
بریمتوحالوهواۍ دے۱۳۹۸💔
•••🌱
#خادم_مثل_قاسم
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدرنبودنت حال جهان را پریشان کرده...🙃💔
.
.
#استوری #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سلام رفقا
حاج قاسم شهید شد....💔
دقیقا سه سال پیش بلند شدیم برای نماز صبح، جمعی از رفقای بسیجی دورهم جمع شده بودیم بخاطر حوادث اخیر به عنوان مسئول شب داخل حوزه بسیج میموندیم نماز صبح که بیدار شدیم که نماز بخونیم یکلحظه یکی از رفقا که برای چک کردن موبایل خودش رو برداشته بود صداش دراومد
یهو این کلمات رو به زبون آورد:
یاابالفضل_یاامیرالمومنین_یاامام هشتم(علیهم السلام)
یهو همه گفتیم چیشده؟!!
زبونش بند اومده بود نمیتونست حرف بزنه
یهو گفت حاج قاسم....
تا گفت حاج قاسم همه گوشی به دست شدیم
اوّل باور نکردیم راستش
بعد که رفتیم دیدیم دست بر تقدیر حرم حضرت علی ابن موسی الرّضا دیدیم مراسم هستش و سخنران حاج اقای فرحزاد بودند که گفتند بنده معمولا خبر بد نمیدم و ادامه....
اره خلاصه تا ۱۰ صبح فقط نشسته بودیم
علنا هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم
فقط گریه....💔
همه اینا گفتم خواستم بگم:
رفیق سه سال از اون حادثه جانسوز گذشت ما مهمترین سرمایه دل و کشورمون رو از دست دادیم
رفیق چقدر تلاش کردیم مثل قاسم سلیمانی ها باشیم؟!!
فقط گفتیم من یک سلیمانی ام
آیا واقعا من یک سلیمانی ام؟!!!
#تلنگر
#حفظ_وآثار_شهرستان_پردیس
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣3⃣قسمت سیوهفتم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیش
8⃣3⃣قسمت سیوهشتم: دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ...
ـ اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
ـ این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن؛
هر۳ تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ..
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣3⃣قسمت سیوهشتم: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می
9⃣3⃣قسمت سیونهم: شب آخر
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
🍂خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این ۱۰ روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...
#نسل_سوخته