eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.4هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
دراین‌دنیاغمےگرهست صبورےکن، خـداهم‌هست❤️ •|🏴🖤 اسوه صبر✨ @khadem_koolehbar
تکلیف چشم های مرا ازهمان نخست از روی اشک حضرت نوشته اند💔 •|🏴🖤 @khadem_koolehbar
یـا مَـن هُـوَ بكُـلِّ مكـانٍ...✨ خـ⁦❤️ـدای مـن؛ ای آنکه در همه جا هستی... در هوای تو نفس می کشیم؛ هوایمان را داشته باش... •🌱🕊 @khadem_koolehbar
"أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحزَنون..." آگاه باشید که دوستان خدا هرگز هیچ ترسی و هیچ حسرت و اندوهی در دل آنها نیست. -آیه ۶۲ ، سوره یونس - •🌱✨ @khadem_koolehbar
شبِ [عملیات] کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟ چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازه‌ی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، دارم. میخوام با کندن این پلاک، با نیامدنِ جنازه یقین کنم که جنازه‌ای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد... [واقعاً] مفقود شد؟ اگه مفقود شد چرا خاطره‌هاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکی‌هایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جَوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو ثابت میکنه! •🌱🕊 @khadem_koolehbar
🗣شهیدجهان‌آرا: ای امامم! که به اندازه تمام قرنها سختی و رنج کشیدی،حرکتِ اسلام را در تاریخ جدید شروع و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی، خیانتی به تاریخ انسانیت میباشد؟ •💌🕊 @khadem_koolehbar
| سلامٌ على أرواح طاهرة أبت الموت إلا شرفاً و شهیدا.. سلام بر روح و جان های پاكی كه چيزی جز شرف از مرگ نخواستند و شهید شدند :)🕊💔 • @khadem_koolehbar
14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_24.mp3
20.7M
راهیان؛ رزق‌نیست! قسمت‌نیست! "دعوته" +حالا امسال "اسمت" تولیست زائرین شهدا هست؟💔 🗣روایتگری"حاج حسین یکتا" ••🕊 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣6⃣قسمت شصت وهفتم: و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ...  ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ...  ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ...  از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ...  - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ... و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ...  ـ داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ...  ـ نه خوبم ... چیزی نیست ...  و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ...  - فکر کردم دیگه نمیای ... - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...  تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ...  مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...  ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ...  به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت ۲بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ... - بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...  و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...  دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...  وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...  - خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ... چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...  از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...  - جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ... خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ... پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ... تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ... هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... ـ الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ... 
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ...  ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ...
9⃣6⃣قسمت شصت نهم: مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...  همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...  سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...  دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...  من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ... فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... ـ ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...  ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ... و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...  با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...  به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...  آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...  محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...  ـ شنا بلدی؟ ... سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...  ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره ...  ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...   توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...  ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...  خندید ... ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...  هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...  حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...  چشم هام گر گرفت ...  وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...  کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...  چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...  کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...  به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ... دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...  بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ... - کاری داشتی آقا سینا؟ ...  با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...  حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ... ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ...  ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ...
بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...  از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد... - قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...  برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...  - سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ... پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...  ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...  نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...  - جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ... یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...  سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
💭حاج آقا سعادت‌فر مےگفت: قبلا از اینڪه شما از خدا یاد ڪنید... خدا از شما یاد ڪرده، ڪه به یاد خدا افتادید... •|🌱🌸|• @khadem_koolehbar
[ وَ الْاِِصْرٰارِ عَلیَ الْمَأْثَمِ ] و پناه میبرم به تو از اینکه بر گناه اصرار و پافشاری کنم..... •|🌱🌸|• @khadem_koolehbar
این دود و هوایِ بدِ این شهر بهانه‌ست ڪمبودِ حضورتـــ به خدا قحطِ نفس‌هاست ... اللهم عـجل لولیک الفرج🤲🏻 •|🌱🌸|• @khadem_koolehbar
🌱شهید"علی‌رضا مظفری صفات" با بچه‌های فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمزو درشت از آب رد شد. بچه‌ها سيب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علی‌رضا نخورد. گفت: من نمی‌خورم. شاید صاحبش راضی نباشد. بچه‌ها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوش‌حالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر کوچکش این‌قدر حلال و حرام سرش می‌شود! •|🌱🕊|• @khadem_koolehbar
حـــواست‌بــاشهـ ! وقـــتۍ‌دارے‌ڪسی‌روازڪارے‌نهـۍ‌میـکنی❗️ شیــــطون‌حـــوالـــۍ‌خـــودت‌ تــرددش‌بیــشتــر‌میشــهـ👣 •|🌱✨|• @khadem_koolehbar
⚠️زندگی‌کردن‌مثل "شهدا" خیلی مهمتراز مردن مثل شهداست! • @khadem_koolehbar
بنده‌ی من! اگه ما رو قـبول داری تــرس و ناراحتی رو بریز دور! که خودمون نجاتت میدیم از هر پرتگاهی‌ تو نترس و غمگین نشو ما حـواس‌مون بهت هست! ✨سوره مبارکه عنکبوت آیه ۳۳ @khadem_koolehbar
چگونه بُگذرم از سیم خـاردارهای نفسـی ڪه شماها را از من گرفته اسـت؟! •🌱🕊• @khadem_koolehbar
خوشابه‌حال‌قلبی‌که‌برای‌حسین(ع)‌می‌تپد♥️ . . @khadem_koolehbar
❤️ فلسفه بافی بلد نیستیم... دلِ ما سَـخـت هَوای حَرَمت را دارد... با هیچ منطقی هم نمیشود قانعش کرد؛ جز....آمدنمان... سمتِ حَرَمت...🕊 سَفَـرِڪَربُبَلا ،آرزوی‌دِل‌ِمـا❤️ . @khadem_koolehbar
⚠️توطئه‌ی القای یأس . از نگاه حضرت آقا «بن‌بست‌نمایی از اوضاع کشور» و تیره و تار نشان دادن آینده‌ی کشور یکی از محورهای اصلی فعالیت دشمن در این بحث است: 💭 «امروز سعی دشمن این است که ایمان دینی را تضعیف کند، امید را تضعیف کند، خوش‌بینی به آینده و به مدیریّت کشور را تضعیف کند... چه کار کنند که عقیده‌ی مردم این بشود که آینده‌ای ندارند، آینده بن‌بست است و در کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد.» لذا «این ناشی از انفعال است که انسان احساس بن‌بست کند و بگوید دیگر هیچ کار نمیشود کرد؛ این سمّ خطرناکی است. برای مدیر یک مجموعه، برای مسئول یک مجموعه واقعاً سم است که احساس بن‌بست کند. و دشمنان هم خیلی روی این سعی میکنند و القاء میکنند این معنا را... سعی میکنند در طرف مقابل خودشان ایجاد یأس و انفعال و بن‌بست و مانند اینها بکنند.» • 🇮🇷آنها مارا امیدوار نمیخواهند! . @khadem_koolehbar