eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️خطاب به سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی عزیز: ای ماه شب افروز من رفتی دلم صدپاره شد بعد از تو دل در حسرت دیدار تو آواره شد ماه سپید من تو را شب ناجوانمردانه زد با رفتنت کی مشکلی از دشمنانت چاره شد شد سومین سالی که ما بی تو زمستان دیده‌ایم سرمای دی در جان ما بعد از شما همواره شد به قلم بانو✍🏻 •🇮🇷❤️• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣2⃣قسمت بیست وهشتم: دست‌خط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود ...
9⃣2⃣بیست ونهم: ساعت به وقت کربلا   بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...  گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...  ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...  - زیارت عاشورا؛ بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...  دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...  - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...  دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...  نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد، ساعت ۳ صبح بود. 🏴 محشری برای بی بی🏴 با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...  آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...  آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...  کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...  با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
0⃣3⃣قسمت‌سی‌ام: تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن. چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ...  ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و ...  پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...  صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام ... ـ من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... ـ بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... ـ بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ...  و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... ـ میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه بزرگ ترین مصائب💔 حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...  البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...  هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...  بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...  خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...  ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...  هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...  اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...  باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...  من ... ۷ شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
عطايا الله جميلة و أنت أجملها هدیه‌های خدا زيبا هستند، و تو زيباترين آنهایی💗🌸 •••🪴 @khadem_koolehbar
رسول خدا (ص) به مولا علی(ع) فرمودند: ای علی ! آیا می دانی چرا فاطمه به این اسم نامیده شد؟؟ علی(ع) فرمودند: لِانها فُطِمت هِیَ وَ شیعَتُها عَنِ النّـــار... چون او و شیعیانش، از آتش باز داشته شده اند... (مناقب ابن شهر آشوب) •••🪴 @khadem_koolehbar
🌱 شهید : ما در قبال تمام ڪسانی که راه را کج میروند مسئولیم؛حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم... از ڪجامعلوم ڪه ما در انحراف اینها نقش نداشته باشیم. •••🕊 @khadem_koolehbar
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی"حاجی"❤ •••🕊 @khadem_koolehbar
! " اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ " چشـــم پیام رسان دل است..!👀❤️ •••🪴 @khadem_koolehbar
دنیابماندبرای‌عاقل‌ها! مامجنون‌هادل‌هایمان‌هوای‌آسمان‌دارد، هوای‌شهادت؛‌هوایِ‌حسین(ع)💚 •••🕊 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
0⃣3⃣قسمت‌سی‌ام: تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم
1⃣3⃣قسمت سی ویکم:جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...  روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...  یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...  سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...  شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... ـ کاری داری؟ ... ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ...  و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ...  و زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - تو دیگه بچه نیستی ...  باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ... جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ...  از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ...  چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ...  تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت...  - آره دقیقا خودشه ...  و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ...  قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... ـ سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... ـ ۱۵ جا خورد ... ـ ولی هنوز بچه ای ...  ـ در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ...
چرا وقٺے دڪٺرا میگن‌ اُمیدٺون‌ بھ‌ خدا‌ باشہ همہ نا امید‌ میشن ! مگہ‌ خدا‌ امیدِ همہ‌ ما نیسٺ ؟ اصن‌ مگہ امیدۍ بالاٺر‌ از‌ خدا هسٺ :)؟! •🌸✨• @khadem_koolehbar
🖇 استادی میگفت. . . گاهی یک پیام به نامحرم ،یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد لطف رسیدن به مراتب الهی! لطف رسیدن به شهدا‌! لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج› فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه با نامحرم نبودند...:))! ؟! •🌸✨• @khadem_koolehbar
خدای من خداییست که دست گیر است نه مچ گیر! دستم را میگیرد همان طور که هستم! بدون پیش شرط همین و بس . . .🌱 آقربونت‌برم‌خداااا♥️🌿 _ •🌸✨• @khadem_koolehbar
فـرازی‌ازوَصیت‌نـٰامہ‌یِ‌حـٰاجی(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـرگمنـٰام‌ ترین‌هم‌باشیدولی‌نیتِ‌شمایارۍمردم‌باشد می‌بینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزت‌وعظمت‌ شمآرادر‌آغوش‌می‌گیرد:")!❤️ •🍃🕊• @khadem_koolehbar
🗣استاد فاطمی نیا(ره): چند هست که صاحبانشان گاهی موفق به نمی شوند. ۱)عمدا نماز نخواندن ۲)عاق والدین ۳) آبرو بردن •🌱✨• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
غروبی به زیبایی #شهادت •🍃🕊• #استوری #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_koolehbar
ارسالی یکی ازخادمین‌رسانه از روز یه چیزی براتون میخوام بگم درباره همین مراسم تشییع پیکر شهدا که رفته بودیم خالی از لطف نیست حدودا سه هفته پیش بود خوابی دیدم که اونموقع تعبیرات مختلفی به ذهنم اومد اما وقتی به اون مراسم رفتیم فهمیدم که مربوط به اون بود! خواب دیدم با یه بنده خدایی از یه اتوبوس پیاده شدیم دم حرم امام رضا علیه السلام خیلی شلوغ بود اون بنده خدا جلوجلو رفت و چون هوا خیلی سرد بود و من کاپشنم را در اتوبوس جا گذاشته بودم، از ترس سرماخوردگی، تصمیم گرفتم برگردم و کاپشنم را بردارم اما هرچی اون همراهم را صدا زدم، نشنید و رفت سمت ورودی صحن حرم! من هم دیدم نمیشه از کاپشن گذشت برگشتم و سوار اتوبوس شدم و به راننده گفتم که کاپشنم جامونده! خلاصه از اون قسمت بالای سر مسافرین که وسایلو می ذارن، پیداش کردم! تا اومدم پیاده شم، راننده در اتوبوس را بست و حرکت کرد!!! من جا خوردم! چون راهم داشت دور می شد و برای برگشت باید یا توی اون سرما پیاده برمی گشتم یا ماشین می گرفتم و در هر حال، این حالت خوشایندی نبود! دقیقا مثل حالت بیداری که وقتی اتوبوس حرکت می کنه و آدم از مقصد دور میشه و زورشم به راننده نمیرسه که خارج از ایستگاه نگه داره!!!! یه مقداری صبر کردم دیدم نخیرررر ایشون همچنان داره میره و راه من همچنان داره دورتر و دورتر میشه بهش گفتم: آقا نگه نمی دارین؟ من باید همه این راهو پیاده برگردما... خیلی سخته!!! دیدم به حرفم گوش نمیده خلاصه رفت و رفت و رفت تا وارد یه زیرگذر بزرگ شد ایستاد و در اتوبوس را باز کرد وقتی پیاده شدم صحنه عجیبی دیدم!!!! دقیقا از مقابل پام، فرش قرمز پهن بود تااااا دم یه دیوار بزرگ که در واقع دیوار حرم امام رضا علیه السلام بود من داشتم از یه ورودی دیگه وارد حرم میشدم در واقع راهم دور نشده بود اومده بودم از یه ورودی دیگه که خیلی هم خاص بود اما چرا دارم برای شما تعریف می کنم؟ چون مربوط به همین گروه و همین بچه ها بود( منظور به‌خواهران خادم شهدا) فضای زیرگذر حرم را دیدین؟ اونجایی که من دیدم یه فضایی خیلی بزرگتر و تمیزتر از زیرگذر واقعی حرم بود همون حالت دایره وار را داشت انگار که میخوای دور یه ستون بگردی اما یه ستون با شعاعی بسیار بزرگ از اونجایی که من پیاده شدم تا دیوار حرم، به مساحت سه تا فرش دوازده متری، فرش شده بود فرشهای زمینه قرمز نو و تمیز اون دیواری که من می دیدم، بخشی از یه دیوار دایره ای بزرگ بود که من چند تا در چوبی بسیار بسیار بزرگ را میدیدم که هر دو لنگه در کاملا باز بود و دیوارهای آینه کاری حرم از همونجا که من ایستاده بودم پیدا بود! یاد این آیه قرآن افتادم که وقتی بهشتیها به بهشت می رسن می بینن که درهای بهشت از قبل براشون باز شده: جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوَابُ کفشهامو در آوردم و اومدم روی فرشها فضای اونجا با فضای بیرون، یعنی اون حایی که از اون همراهم جدا شده بودم، خیلی فرق داشت اونجا فقط یکسری دختران جوان چادری بودن کس دیگه ای نبود انگار اون درهای ورودی و اون مسیر ورود، فقط برای اونها بود انگار با یه اتوبوس اومده بودن و پیاده شده بودن اونجا چندین میز مستطیل طولانی، همراه با پارچه های سفیدی که روشون بود، با انواع و اقسام پذیرایی پر شده بودن بعد از اون تشییع، یاد موکبهای پذیرایی از مشایعت کنندگان شهدا افتادم! احتمالا این میزها همون موکبها بودن شایدم رزقهای معنوی بودن که انشاءالله نصیب بچه ها شده! میوه های مختلف ژله هایی که با میوه های مختلف درست شده بود و به صورت مثلثی برش خورده بود بطریهای با درب سفید رنگ که با شربتهای با طعمها و رنگهای مختلف پر شده و حاوی تخم شربتی بود این شربتها را خیلی برداشته بودن و من از میز اولی که رسیدم نتونستم طعم مورد علاقه ام را بردارم بنابراین رفتم سراغ میز بعدی که شربتهای بیشتری داشت! دور میز زدم اونور، یه سری مقواهایی که به صورت سه لا تا شده بود و یه روبان کوچک زری دار، به حاشیه اش گره خورده بود دیدم. یه حاشیه دورش بود که زرکوب بود و ساده و روش هم با همون حالت زرکوب نوشته بودن: "دعای عهد" یکی از اونارو هم برداشتم خلاصه اینکه فضای خیلی خوبی بود. بعد از اینکه از تشییع شهدا برگشتیم یاد خوابم افتادم واقعا روز تشییع هم من از اون همراهم جدا شدم و ایشون بعد مدتی برگشت؛یعنی راهمون جدا شد و من تا آخر مسیر اومدم هوا هم که سرد بود و نیازمند لباس گرم بودیم برای همین یاد اون کاپشن خوابم افتادم از همه اینها گذشته، ما با ماشین شماره ۸ همراه بودیم همون صبح روز تشییع، با دیدن عدد ۸ یاد امام رضا علیه السلام افتادم! و در آخر، جمع دختران چادری که باهاشون همراه شدم همون دخترایی بودن که باهاشون از اون درهای مخصوص زیرگذر حرم، پس از برداشتن پذیراییها، میخواستیم وارد حرم بشیم.
"خادمین سرزمین ملائک"
ارسالی یکی ازخادمین‌رسانه از روز #تشیع_پیکر_شهدای_گمنام یه چیزی براتون میخوام بگم درباره همین مراسم
قشنگیش به این بود که اون محل و مسیر ورودی به حرم اصلا شلوغ نبود و مخصوص همون گروه دخترها بود در حالیکه اون مسیری که همراهم ازم‌جدا شد خیلی ازدحام بود برای ورود به حرم! •💔🕊• خوش به سعادت عزیزانی که اون روز حضورداشتند✨ @khadem_koolehbar
" قالَ لا تخافا انَّنی مَعکٌما اَسمع واَری " بگو: نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) می‌شنوم و می‌بینم... - خداوند ، سوره طه ، آیه ۴۶ - •💚🌱• @khadem_koolehbar
سختۍ‌هاراتحمل‌ڪنید، ان‌شاءالله‌این‌انقلآب‌بانھـایت‌‌اقتـداروتـوان‌ بــه‌انقلاب‌ِ‌جھانۍِ‌امـام‌زمـان[؏‍ج] اتصـال‌پیدامےكندوتحقق‌این‌آرزو،چندان‌دورنیست ! - شھید‌ابراهیم همت🌿'! •🌱🕊• @khadem_koolehbar
گلستان کرده ام با یک گل زیبا اتاقم را ببین حال مرا اینجا کنارش اشتیاقم را اتاقم پر شده از نور و از عطر گل و ریحان معطر کرده عطر او تمام روح و جانم را شمیمی از بهشت انگار پیچیده ز لبخندش گشوده بر غزل با خنده‌اش امشب زبانم را برآرد صبح‌ها خورشید سر از مشرق چشمش دهد پاسخ به گرمای وجود خود سلامم را گلی دارم که عطر او نشان از لاله‌ها دارد برایش می‌سرایم شعرهای ناتمامم را خوشا آن دم که باشم بین جمع لاله‌ها روزی شهیدان پر کنند از باده‌ی فردوس، جامم را ✍🏻به قلم •🌱🕊• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣3⃣قسمت سی ویکم:جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جد
2⃣3⃣قسمت سی‌ودوم: رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست ... ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...  ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...  کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ... اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ... - خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ... ـ دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...  خندید ... ـ قربون مرد کوچیک خونه ...  به خودم گفتم ... - آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو .. و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ... ـ مامان ... - جانم؟ ... ـ قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ... خندید ... ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ... ـ الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...  مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...  ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ... ـ مثلا چطوری؟ ... - یه طوری که حضرت علی گفته ...  لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ ... - خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...  با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... ـ ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...  رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...  لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ... ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...  کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
3⃣3⃣قسمت سی‌وسوم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صبحانه نخورده؟ ... ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...  ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...  برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو... دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ـ ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...  ـ دروغ یا راستش؟ ...  هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...  - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...  اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...  مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...  از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت ۴ توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...  شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...  سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...  من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...  تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...  عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...  اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...  اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...  بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
"اگر در زندگی محبّت وجود داشت، سختی‌های بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختی‌های داخل خانه آسان خواهد شد." 📜(رهبرمعظم انقلاب ۷۷/۸/۱۱) •◇•🍃 @khadem_koolehbar