بیایید روزی چندبار این ذکر رو،
تو گوش خودمون هی تکرار کنیم!
"دنیا مکان ماندن ما نیست، بگذریم! "
#ابدیت_در_پیش_داریم
•◇•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
40.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غمش را غیر دِل
سر منزلی نیست
ولی آن هم نصیبِ
هر دلی نیست...:)
•◇•🕊
#حاج_قاسم #استوری #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
✨خداوندا... ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است.
📜بخشی از وصیتنامه #حاج_قاسم
•◇•🖤🕊
#جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
چقدر این حرف قشنگه..👌🏻
امام باقر (ع) میفرمایند:
بهترین چیزی را کهدوست دارید درباره شما بگویند، درباره مردمبگویید!
•◇•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ قولِ
شهید سید مرتضے آوینے :
اینـ چنین مردانے
مأمور بہ تحول تاریخ هستند
و آمدھانـد تا عاشقانہ
زمینہ سٰاز ظُهور بآشند. . .✨❤️
•◇•🕊
#شهادت #شهید_گمنام
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خُدایا!
به مَن خوب زیستَن را بیاموز
تا مَن خوب مُردَن را خودَم بیاموزم.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
•◇•🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
نمےشود یـاد شمـا ڪرد
و کمے گریه نڪرد
به خـدا بعدِ شمـا این دل
به کسے تکیه نڪرد ..!
#حاج_قاسم #بہشـدٺدلتنـگتـیمسـردار💔
💌 ویژه پروفایل
•◇•🖤🕊
#جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
بہ قولِ شهید سید مرتضے آوینے : اینـ چنین مردانے مأمور بہ تحول تاریخ هستند و آمدھانـد تا عاشقانہ زمی
شهیدگمنامبود ؛
اسمنداشت ..
موقعتلقینخوندنبهشگفتن :
اِسمَ اِفهَم ایُهَاالشَهید :)
همچینتلقینۍآرزوست ..(:
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
"شهید سپهبد قاسم سلیمانی" #جان_فدا
•◇•🖤🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اغراقشعرهایحماسی
ازاستعارهاتعاجزاست؛
بہچہتشبیهتڪنم
وقتیدهانحیرتڪوهها
ازاستواریاتوامانده..!
#حاجقاسم♥️
📜شمادعوتید به سالگرد شهادت مردان بزرگ اسلام/سهشنبه همزمان با سالروزشهادت #جان_فدا
•🏴•🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣3⃣قسمت سیوسوم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صب
4⃣3⃣قسمت سیوچهارم: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از ۱۹، ۲۰ سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب ۴۰درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
#نسل_سوخته
5⃣3⃣قسمت سیوپنجم: یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ..
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ۲۰سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ..
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت ۱۰صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ..
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ..
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
#نسل_سوخته
May 11
چنین نسلی لازم داریم:
۱_باید ایمان داشته باشد
۲_سواد داشته باشد
۳_غیرت داشته باشد
👤امام خامنه ای
•••🍀
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#آیتاللهشاهآبادی :
اگر گناه میکنید اما هنوز در قلبتان
محبت بھ"حضرتصدیقهسلاماللهعلیها"
را حس میکنید ، امیدوار باشید!
•••✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اسألك عَملاً تُحب به مَن عمِلَ به
منو ببر سمت اون کاری که محبوب تو بشم.!❤️
#صحیفه_سجادیه
•••🪴
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"همسر شهید بلباسی" روز بعد از شهادت #سردار به خانه ایشان رفته و اینگونه آن روز را روایت میکند:
✨خانه ای قدیمی و وسایلی قدیمی تر؛
اما روح انگیز!
در و دیواری که پر از عکس های شهدا بود.
همسر حاجی آرام نشسته بود و خروشش درونی بود، وقتی دور خانم حاجی جمع شدیم و اشک هایمان را دید قربان صدقه مان رفت.
گفت:
اگر حاجی براتون کم کاری کرد بر من ببخشید!
انگار زن و شوهر از یک روح بلند مشترک برخوردار بودند و من نمی دانم کدام کم کاری
زینب دختر حاجی وارد اتاق شد و ما را در آغوش گرفت و گفت:
خودم نوکر بچه هاتون هستم پدرم اگه نیست من هستم
با خودم گفتم کاش پیکرت این طور نامرتب نبود تا همسرت بعد از سال ها یک دل سیر تو را تماشا کند.....
#حاج_قاسم🕊 #جان_فدا
•🕊•🖤•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
نه صبر هست ما را، نه دل،نه تاب هجران
مائیم و نیم جانی، آن هم به لب رسیده...💔
•🕊•🖤•
#جان_فدا #حاج_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
تربیت "حاجقاسمها" درپیش داریم....❤️
•🏴•🕊•
#سردار #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شَھادت را بہ اَهل دل میدهند؛
نہ بہ بےخیالها . . !
#جان_فدا
•✨•🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
رُستَموُدَستـٰان.._۲۰۲۳_۰۱_۰۲_۱۹_۵۵_۴۱_۹۸۷.mp3
4.86M
📼| پادڪست "رستمودستان"
..
رَقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رَقص اندر خونِ خود مردان کنند
..
🌱| بھ قلم ڪیمیا رنجبر
..
🎙| با صداۍ
شوقِشهادت، امیرپارسامُرادی
ریحانہ آجورلو و ڪیمیارنجبر
#جان_فدا #ارسالی_شما