گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد...
گفت : لباس شهادته
گفتم: زده به سرت...؟!
گفت : میزنه انشاءالله
چند ثانیه بعد از انفجار
رسیدم بالای سرش نا نداشت فقط آروم گفت : دیدی زد..؟!
#شهید_محمد_مهدوے
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣4⃣قسمت چهل ویکم: شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صا
2⃣4⃣قسمت چهلدوم: شرافت
تمام وجودش می لرزید ...
ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به ۱۶می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
ـ خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...
می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ...
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ...
ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ...
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ...
اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
ـ اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...
فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ...
ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
2⃣4⃣قسمت چهلدوم: شرافت تمام وجودش می لرزید ... ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به
3⃣4⃣قسمت چهل وسوم: پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ...
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
ـ همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
ـ صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
#نسل_سوخته
|🥀|
#پیشکشیبرایمادرانِشهدا
مادرِشهید !
مادرتمامِدنیاوآرزوهایشرا
خلاصهمیکنددرنگاه
حاصلِعمرش
حالاتوخیالکن۳۰سال
بیخبریازتمام
آرزوهایترا...(:
+ماهیچوقتنمیفهمیم
دلتنگییکمادرِشهیدرا...
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ࢪفت...
جنگیـد...
شهیـد شـد...
گمنام شـــــد...
به امیـد اینڪه من و شما
راهشو ادامہ بدیم(:
ڪجاے ڪارامون با ادامہ دادن راه شهـدا جوࢪ دࢪ میاد؟؟
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
|🥀| #پیشکشیبرایمادرانِشهدا مادرِشهید ! مادرتمامِدنیاوآرزوهایشرا خلاصهمیکنددرنگاه حاصلِعمرش
آیا شده یک شب سحرت گم شده باشد
تصویرکشیدن در نظرت گم شده باشد؟
آیا شده هی در بزند دستی و بعدا
درکوچه دل منتظرت گم شده باشد ؟
حال دل مادر گمنام بفهمی
یک لحظه اگر گل پسرت گم شده باشد💔
.
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اینچادرِمشڪـے
ضمانتِامنیتِمناست❤️
خـواهـرم
معنـے آزادے رودرست
متوجہنشدے!
آزادےیعنـے :
مطمئنباشـے
اسیرِنـگاهِناپاڪاننیستـے🕊
ایـن را بـدان☝️
خیلےها بـارها تصمیـمـ داشتنـد
ایـن آزادے را بگیـرند امـا نتوانستنـد☺️
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
امیدمون فقط باید به خدا باشه
هر وقت نااُمید از همه جا شدی،
بدون که کارت درست میشه...💚
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
چشماشمجروحشدو
منتقلشڪردندتھران؛
محسنبعدازمعاینہازدڪترپرسید:
آقا؎دڪترمجرا؎اشڪچشممسالمہ؟
میتونمدوبارھبااینچشمگریہڪنم؟ッ
دڪترپرسید :
برا؎چۍاینسوالرومیپرسۍپسرجون
محسنگفت :
"چشمۍڪہبرا؎امامحسین
گریہنڪنہبہدردمننمیخورھ! . . .シ ❭💔
#شھیدمحسندرودے🕊
•|🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سعی کن
تا حالتها و
حرفها و نگاههایت
دنیا و لذتها و سرگرمیها را
در دلها بزرگ نکند
و آنها را از هدف و حرکت باز ندارد!
#عینصاد
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چجوری از دنیـا دل کَندی؟!
انتخابــ کردم !
چی رو ؟!
بین آخرت و دنیا ، یکـی باقـی و دیگری فنا!
#کاشدلبکنیم :)🕊💔
•
#شهید_گمنام
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar