eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.4هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین برادران @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
| لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ | ڪاش میذاشت یه جورے زندگے مےکردیم که سال دیگه همین موقع به مادرامون میگفتن..... مآدَرِ شَهید.....💚 ••••🕊 @khadem_koolehbar
چرا؟! گناه نکنیم جالبہ‌وقٺےپیش‌کسی‌هسٺیم👥 ‌کہ‌دوسٺمون‌داره دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کارےنکنیم ‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ... و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ دوستمون داشته باشه... پس‌چر‌ا‌... مایی‌کہ‌مےخوایم‌خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌!' بازم‌گناه‌مےکنیم..؟ 💔 ••••✨ @khadem_koolehbar
🕊: بعضی از روزهای جمعه تلفن‌ همراهش‌ خاموش‌ بود! وقتی دلیلش‌رو‌ میپرسیدم ‌ میگفت: ارتباطم‌ رو‌ با‌ دنیا کمتر میکنم تا‌ امروز‌ که متعلق‌ به امام‌زمانم(عج) هست بیشتر‌ با‌ امام‌زمان‌ باشم بیشتر به یاد‌ امام‌زمان‌ باشم امروزم‌ اختصاص‌ داره‌ به آقا💚 ••••✨ @khadem_koolehbar
|الرَّغْبَةُ‌فِی‌الدُّنْیَا‌تُكَثِّرُ‌الْهَمَّ‌وَالْحُزْنَ...| ‏تا از دل نَبُریم خیری نیست بِبُریم‌‌ •‌🌱• @khadem_koolehbar
بابام‌خدابیامرز هروقت از کسی یا چیزی ...؛ وایمستاد میخوند...! میگفت: حرف‌زدن‌ با خدا...، دل رو محکم می‌کنه...! راست‌میگفت...:)) :) 🎬سریال‌میکاییل •🌱• @khadem_koolehbar
•﴿معجزھ.. اٺفاق میفٺھ.. حٺے اگھ.. امیدٺ‌رو خیلے‌ وقٺ پیش از‌دسٺ داده‌باشے..!!﴾• •✨• @khadem_koolehbar
🗣امام علی(ع): قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ، وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ؛ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ✨ ترس (نابجا) با نااميدى مقرون است و کم رويى با محروميت همراه، فرصت چون ابر می گذرد، پس فرصتهای نیکو را غنیمت شمرید(و پيش از آنکه از دست برود، از آن استفاده کنيد)🍃 📚 •🌾• @khadem_koolehbar
💭 «این کسانی که آمدند وارد اغتشاشات شدند و اینها را راه‌ انداختند، هدفشان برطرف کردن ضعفهای کشور نبود؛ هدفشان از بین بردن نقطه‌های قوّت کشور بود. اینها میخواستند نقاط قوّت ما را از بین ببرند.» 🗣مقام معظم‌رهبری •🌱• @khadem_koolehbar
2⃣6⃣قسمت شصت ودوم: فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... ـ آقا مهران ...  برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ...  - مادرت خونه نیست؟ ... ـ نه ... دادگاه داشتن ...  بیشتر از قبل بهم ریخت ... ـ چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... ـ هیچی ...  و رفت ...  متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ...  و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... ـ حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ...  - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... ـ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ...  و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت ...  ـ با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ... باورم نمی شد ...  ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ... - عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ... بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ... ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ... ـ حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...  صداش رو نازک کرد ... - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه ...  دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ... ـ خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ...  ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ... این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... دلم براشون می سوخت ... من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ...  اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم ...  خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ... 
3⃣6⃣قسمت شصت وسوم: ریش سفیدها براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...  ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ... با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...  ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید .. ـ نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...  از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...  - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...  روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...  از جا بلند شدم ...  - خدایا به امید تو ...  دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...  اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ... ـ شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...  دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...  - نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...  طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ... ـ خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ... یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...  خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ... ـ خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...  و همه چیز تمام می شد ...  خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ... وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...  نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ... و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ـ ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...  و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...  خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...
خدا بابت اون روزايي كه آروم و راضی بودن، اصلا کار آسونی نبود؛ ولي تو راضي شدي به رضاش! برات جبران میکنه ..🌱 •••🍃 @khadem_koolehbar
تو در هر نقطه‌ای که هستی سقف آرزوی خیلی از آدمایی قدر بدون! •••🍃 @khadem_koolehbar
براے ڪمڪ بہ رزمندگان تلاش مےڪرد با یڪ عدد گیره چادرش را بہ روسرے‌اش محڪم بست تا از سرش نیفتد. وقتے جنازه‌اش را بہ منزل آوردند، هنوز چادرش محڪم به روسرےاش بستہ بود. •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
🗣شهید محمدعلے رهنمون: شنيده بودم نــمــاز اول وقت برايش اهميت دارد، ولے فكر نمے كردم اينقدر مصـــمم باشد! صدای اذان کہ بلند شد همه را بلند كرد؛ انگار نہ انگار عروسے است، آن هم عروسے خـــودش! يكے را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش، نماز جـــماعتے شد بہ یاد ماندنے!! •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
امام‌صادق‌(؏): ڪسۍ ڪه ده مࢪتبه {یا الله} بگوید، به او خطاب شود: لبیڪ بنده‌ۍ من! حاجتت ࢪا بخواه تا اجابت ڪنم.... 'وسائل‌الشیعه‌،ج‌۷،‌ص۸۷' . . @khadem_koolehbar
💭 نظرسنجی‌های مختلف و متعدد نشان می‌دهد که هنوز مردم ایران چه از جهت باورها و چه در رفتارها و مناسک، به‌شدت مذهبی هستند. 📊نظرسنجی‌های متعدد در دوره‌های مختلف چهل سال گذشته، نشان می‌دهد که بیش از ۹۰‌درصد مردم، به اصول دین اسلام معتقدند و بسیاری از مناسک را به‌جای می‌آورند. 🔹بیش از ۸۰‌درصد مردم، فطریه می‌پردازند. بیش از ۷۰‌درصد، انواع زیارت‌های مذهبی را انجام می‌دهند. 🔸 با انقلاب، مفاهیم دینی زیادی بازتولید شد و حیات دینی به جامعه ایران برگردانده شد. 🔹 مفاهیم مهمی مثل شهادت، ایثار، مقاومت و ظلم‌ستیزی قبل از انقلاب، اساساً مطرح نبود. 🔸 بسیاری از مراسم‌های دینی، مثل راهپیمایی اربعین، اعتکاف و ... وجود داشته که حضور مردم را با انگیزه‌های دینی، در این برنامه‌ها شاهد بوده‌ایم. 🗣دکتر یونس نوربخش ••••🇮🇷💚 @khadem_koolehbar
به شهید ابراهیم هادی گفتند: چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟ 🗣برگشت گفت: ما رهبری را برای تماشا نمیخواهیم. ما رهبری را برای اطاعت میخواهیم! . . @khadem_koolehbar
اے شهـــــدا بـــراے‌مــــا حــمدے بخوانیـــد....💔 . . @khadem_koolehbar
برا تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم رفتیم اتاقش اما حاجی آنجا نبود یکی از بچه ها گفت : " فکر کنم بدونم کجاست " مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احـــمد اونجاست داشت در نهایت تواضـــع دست شویی هارو تمیز میکرد خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت: " فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه"حاج احمد متوسلیان" . . @khadem_koolehbar
هركه اطمينان داشته باشد كه آنچه برايش مقدّر كرده است به او مى رسد، دلش آرام گيرد. ‌ (ع)🍃 ‌. @khadem_koolehbar
یا‌بُڪش یاڪه رها‌ساز‌مرا از‌این‌دام بدترین‌حالتِ یڪ‌عشق بلاتڪلیفیست... . @khadem_koolehbar
و جواد آن کسی است که خود‌ به دنبال‌ِ گدا‌ میگردد؛تا به او عطا کند💚🕊'.• •🎉🎊🎈• @khadem_koolehbar
‏قشنگیِ سجده اینه که تو گوش‌ِ زمین پِچ پِچ‌ میکنی، ولی تو آسمون‌ صداتو‌ میشنون.. •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
«مَّـا‌جَعَلَ‌اللَّهُ‌لِرَجُلٍ‌مِّن‌قَلْبَیْنِ‌فۍجَوفِه...» "من‌ که دو قلب درون سینه‌تان نگذاشته‌ام که جز من دلبری داشتی بـاشید...♥️" •|✨🌻|• @khadem_koolehbar