eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
نَجف‌ نِشینی‌ عَلّامِه‌ها‌ بِه‌مَن‌فَهماند خُـداشِناس‌ نَشُد‌ کَس‌ مَگــَر‌ کِنار‌ عـلی... @khadem_koolehbar
••❤️‍🩹✨🥲•• هرکه شد گمنام زهرا خریدارش شود:) @khadem_koolehbar
- من از مُرده بودن خودم خسته شدم..💔 زنده کن مرا @khadem_koolehbar
تقوایعنی‌اگه‌تويه‌جمع‌همه‌گناه‌ می‌کردند توجَوگیرنشی‌یادت‌باشـه‌که؛ خدایۍهست‌وحساب‌وكتابی!' @khadem_koolehbar
وقتایی که میرم گلزار شهدا یه سر هم میرم قبرستون فقط به قبرها نگاه می‌کنم نوشته‌هاشونو می‌خونم با خودم میگم ببین! تهش جات ایستاد... نیم متر زمین... این بغل،گلزار شهداست دست خودته اینور خاکت کنن یا اونور @khadem_koolehbar
- کاش خدا هیچوقت به رومون نیاره که چه قولایی بهش دادیم و زدیم زیرش ! @khadem_koolehbar
هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه، شهید میشه ... ی گوشه دلت پا بده، شهدا بغلت می کنند از این شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن از شهدا رسمه دست بزار رو خاک قبر شهید و بگو: حسین به حق این شهید، ی نگاهی به ما کن ...💔 @khadem_koolehbar
شخصی به علامه طباطبایی گفت: ی ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید علامه فرمود: بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است. @khadem_koolehbar
ما را آفریدند برای رفتن در مسیر سخت! خالص شوی، منقطع شوی شهید خواهی شد این راه و این تو ... @khadem_koolehbar
خنـده های دلنشین شهدا نشان از آرامــش دل دارد وقتی دلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه می خنـــدد اگر باخدا نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است ... @khadem_koolehbar
امربه‌معروف ازاونجاخراب‌شدکه هرکی‌هرکاری‌کردگف: عیسی‌به‌دین‌خودموسی‌به‌دین‌خود آیاخدای‌هردویکی‌نبود . . !؟🙂🚶‍♂ @khadem_koolehbar
پیامبر‌اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله؛ من‌مبعوث‌شدم‌تابزرگواری‌های‌ اخلاقی‌راتکمیل‌کنم...✨🌿 @khadem_koolehbar
فاصله‌شان‌‌یک‌وجب‌‌است ولادت‌‌تاشهادت‌‌را‌می‌گویم! اگراین‌‌یک‌وجب‌‌را‌با‌ولایت‌ پر‌کنی، قطعاشهیدخواهی‌شد...🕊🍃 @khadem_koolehbar
. . اگرمیخواهید‌درکارتان‌گره‌نیفتد وموفق‌شویدتا‌میتوانید‌استغفارکنید..🤍 🪴 @khadem_koolehbar
[وَمَنْ‌يَعْمَلْ‌مِثْقَالَ‌ذَرَّةٍ‌شَرًّايَرَهُ] "وهرکس‌همون‌ذره‌اۍبدۍکند، آن‌را‌مۍبیند💚🌾] @khadem_koolehbar
شهـادت! همیـن‌اسـت‌دیگـر بـہ‌نـاگـہ‌پنجـره‌اۍبـازمیشـود تصمیـم‌بـاتـوست‌ کـہ‌دل‌بـہ‌عشق‌بدهۍیـاهـوس🕊! ♥️ @khadem_koolehbar
. . همیشه‌برای‌خدابنده‌باشید که‌اگر‌این‌چنین‌شدبدانید عاقبت‌همه‌شمابه‌خیرختم‌می‌شود 🪴 @khadem_koolehbar
. . قُلْ‌إِنَّ‌الْمَوْتَ‌الَّذِي‌تَفِرُّونَ مِنْهُ‌فَإِنَّهُ‌مُلَاقِيكُمْ.. بگو‌:مرگی‌که‌شما ا‌زآن‌می‌گریزیدحتما شما‌راملاقات‌خواهد‌کرد -سوره‌جمعه‌آیه‌۸📚 @khadem_koolehbar
💠علامه حسن زاده آملی ره: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند، با یک بال اینقدر بال بال زد تا مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت. @khadem_koolehbar
بـدانیدکه‌شھادت مرگ‌نیست رسالت‌است رفتن‌نیست! جـاودانه‌مـاندن‌است جـان‌دادن‌نیست‌ بلڪه‌جـان‌یافتن‌است ...❤️ @khadem_koolehbar
یکۍمثل‌من‌وتوهنوزتوفکراینیم‌ ڪِی‌گناهامون‌رو‌ترک‌کنیم🖐🏼!' اونوقت‌یڪی‌همسن‌من‌وتو بہ‌شھادت‌میرسہ💔... @khadem_koolehbar
. . میگفت: گاهی‌درهیئت‌ها‌یک‌قطره‌اشک برای‌ارباب‌را‌به‌من‌هدیه‌کنید،ازهمه‌چیز برایم‌بالاتراست، آن‌را‌به‌تمام‌بهشت‌نمیفروشم...♥️!' 🪴 @khadem_koolehbar
خدایا! بهترین‌نعمت‌کہ‌بهم‌دادۍ خودت‌هستۍツ بہ‌اندازه‌ۍخودت بینهایت‌شکر @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش ...  جا خوردم ..
4⃣7⃣قسمت هفتادوچهارم: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ... - تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ... از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...  - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...  چند لحظه سکوت کردم ... - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...  با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...  - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... شیشه های کوچیک رنگی ...  رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...  نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ... این بار بی مکث جوابش رو دادم ... - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...  فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...  این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ... در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...  بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ... یهو بحث رو عوض کردم ...  - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ .... مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ... نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله... و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...  به ساده ترین شکل ممکن ... ۵ تا استغفرالله ... ۱۴ تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...  و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...  انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...  مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...  به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...  زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ...  هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...   - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...  مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...  حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...  دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
محل‌رفاقت❗️ مسجد‌محل‌رفقات‌ است. کسۍکہ‌اهل‌مسجد‌مۍشود‌ با‌دریافت‌ ، زندگۍبهترۍخواهد‌داشت.! "معمولا‌غیر‌مسجدۍها‌منفۍباف‌ترند"💙💁🏻‍♂ [ - استادپناهیان🎙] @khadem_koolehbar