ازماعملچندانینخواستهاند...!
مهمترازعملکردن‹عملنکردن›است.
تقوایعنیعملگناهرامرتکبنشدن.
همهمیپرسندچهکارکنیم؟
منمیگویم : بگوییدچهکارنکنیم؟
وپاسخاینهست :
گــــــــنــــــــــــاهنــــکــنــیــد.
شاهکلیداصلیرابطهباخدا‹گــنــاهنــکــردن›است.
-[آیتاللهبهجت]
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
-
با اشک قلب خود را آب و جارو کنید و
به امام زمان بگویید :
آقاجان ؛ خانه ما هم بیا : )!
حاجحسینیکتا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
وقتـۍمیرفـتگلزارشھـدا
تمـومسنگِقبـرهـٰارومیشُست . .
وهمشونوبھآغوشمیڪشید
آخہممڪنبودیڪیشونپسرشباشھ..(:💔'
#شہیدانہ
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
نَبودهونیستونَخوآهَدبود
عَزیزتَرازتوڪَسۍبرآۍِمَن
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
حاجقاسممیگفت:
دنبالشهادتنروکهبهشنمیرسی
یهکاریکن ...
شهادتدنبالتوباشه:)
#شهیدانه
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
|🤍🔗|
یہچیزدرِگوشےبگمبہشما
یہروزٺمامِحسابھایِبانڪےو
مجازیِماخالےمیشہ،
ٺنھایہحسابِباقےمےمونہ؛
اونمحسابِماباخداسٺ...
حسابٺپرهرفیق؟!
#بدون_تعاࢪف
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
-
صداقت و شهادت اتفاقی هم قافیه نشدن ؛
اگر صادق باشیم شهید خواهیم شد ! . .
- حاجحسینیکتا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
- واسهکیکارمیکنی؟!
+امامحسین
-پس،حرفهاروبیخیال!!
کارخودتروبکن،
جوابشباامامحسین..
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
امروز روز پنجم است
که در محاصرهایم،
آب را جیره بندی کردهایم
عطش همه را هلاک کرده ،
همه را جز شهدا که حالا کنار هم
در انتهای کانال خوابیدهاند
دیگر شهدا تشنه نیستند!
فدای لب تشنهات ای پسر فاطمه...
#به_یاد_شهدای_کانال_کمیل
#لایوم_کیومک_یااباعبدالله
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
👌🌷
به قولِ شهید شوشتری ،
قبلا بویِ ایمان میدادیم الآن
ایمانمون بو میده..!
قبلا دنبالِ گمنامی بودیم الآن
دنبالِ اینیم اِسممون گُم نشه!
+خیلی راست میگفت...👌
#شهیدنورعلیشوشتری
شب و عاقبتمون شهدایی
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان 🌙
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨
🌺طاعات و عبادات قبول در گاه حق🌺
〖 جزء7⃣ 〗
🌸اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ":)))🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
جوان ها اگر بخواهند از دست شیطان
راحت شوند عشق به شهادت را،
در وجود خود زنده نگه دارند ...
#حاجحسینیکتا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
زمزمهٔ کلام وحی در خلوتِ زیبای شهیدان
با خالق خود، جلوهی واقعی بندگی را
در محضر پروردگار نمایان میکرد ...🍃
#شهید_عبدالله_میثمی
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شهیدحججی میگفت:
همـه میگویند
خــوش بـه حال فلانی شهیدشــد
امــا هيچ کسحـواسشنیست
کـه فلانی بــرای شهید شـدن،
شهید بـودن را یـاد گـرفت...
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
کار خاصی نیاز نیست بکنیم
کافیه کارهای روزمرهمون رو
بهخاطر خدا انجام بدیم..!
اگه تو این کار زرنگ باشی،
شک نکن شهید بعدی تویی..!
"شهیدمحمدابـراهیمهمـت"
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
وَهَمیٖشِـہبَـرآیقـآسِـمهـآ
شَھـآدَتْشیٖریٖنتَـراَزعَـسَـلْبـآشَـد!
#حاج_قاسم
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرڪفوسربندِولایتبستیمツ
ڪافےستاشارهاےڪنـــدرهبرِمـا
بـۍصبروقراردݪبـرایشبستیـم:)🕶
#ࢪهبرانہ
#کمیته_مرکزی_خادمین_الشهدا
@khadem_koolehbar
هدایت شده از حجت الاسلام داوود هاشم پور
2.mp3
8.6M
🍃کلیپ صوتی " توبه "
🎵 حبیب الله ( دوست خدا )
🎤 #شیخ_داوود_هاشم_پور
@davood_hashempoor110
"خادمین سرزمین ملائک"
... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شک
9⃣7⃣قسمت هفتادونهم: جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت ۴بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ۲۳ سالم نشده بودم ...
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
- این همه سال از خدا عمر گرفتی ...
تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
9⃣7⃣قسمت هفتادونهم: جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می پرسم ... حاضری
0⃣8⃣قسمت هشتاد: ایده های خام
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...
دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از ۳، ۴نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...
شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...
- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...
و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
#نسل_سوخته