🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_هشتاده_سه
عرق از سر و رویم می ریخت. گاهی که فرصتی پیش میآمد به اطرافم نگاه میکردم؛ امام را میدیدم که سوار بر اسب، شمشیر دو لبه اش را بر فرق شامیان می کوفت. دیدن امام و اطمینان از زنده بودن او به من قوت قلب می داد و من در کنار عبدالله فرمانده شجاعم اینک در قلب سپاه شام بودیم. آنها چارهای جز عقب نشینی نداشتند و هر قدمی که از آنان به پس می نشست، ما به خیمه گاه معاویه نزدیکتر میشدیم. اطراف خیمه گاه او سربازانش فشرده و منسجم ایستاده بودند تا مانع نزدیک شدن ما به معاویه شوند. هراس و وحشت را در صورت خسته آنها به وضوح میدیدم. هرچند آنها با معاویه پیمان مرگ بسته بودند و قصد داشتند تا رسیدن به مرگ از معاویه محافظت کنند ، اما پیشروی گروه ما که عبدالله سرمست از آن شمشیر میزد و رجز می خواند، ما را به جلو فرا می خواند تا قرارگاه معاویه را تصرف کنیم .
هر لحظه که میگذشت، به خرگاه سفید و بزرگ معاویه نزدیکتر میشدیم. دعا میکردم با کشته شدن معاویه و فرار لشکریانش، غائله صفین هر چه زودتر به پایان برسد. اما پنج ستون از فداییان معاویه، خر گاه او را در حلقه ی خود داشتند و ما برای شکستن این محاصره، تلاش میکردیم. ناگهان متوجه شدیم که پیشروی زیاد باعث شده که در محاصره ی آنها قرار بگیریم. البته بعدها شنیدم که عقبنشینی تعدادی از سربازان ما از جناح راست، باعث دور زدن سربازان شام و به محاصره در آمدن ما شده است. اینک باید هم از جلو هم از پشت با دشمن می جنگیدیم . شرایط به گونهای بود که مجال ایستادن و سر از کار دیگران در آوردن نبود. فقط صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و رجز هایی بود که هر دو طرف بر زبان میآوردند.
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_هشتاد_چهار
اما صدای عبدالله از همه بلندتر بود .عبدالله خیس عرق شمشیر می زد. پیرمردی با آن سن و سال و جنگیدنی چنین، به جوانانی چون من امید و انگیزه میداد. عبدالله گویی فقط به خرگاه سفید معاویه فکر میکرد و شاید امید به کشتن معاویه بود که از همه پیشی گرفت. جلوتر رفت و من هرگز ندیدم که چگونه در زیر بارانی از سنگ نقش زمین شد. سنگ هایی که یکی از آنها سرم را شکافت. در زیر باران سنگ ها، قدرت مقاومت و پیشروی نداشتیم. ناچار برای در امان ماندن از سنگ، تصمیم به عقبنشینی گرفتیم. بخصوص که صدای مالک اشتر هم به گوش می رسید که ما ما را از پیشروی منع و دعوت به عقبنشینی میکرد.
به عقب باز گشتیم. در نقطه ای امن روی زمین نشستم . دهانم خشک شده بود و بدنم خیس عرق بود. از جراحت سرم، خون بیرون می زد. سرم را با پارچهای بستن و چشم به میدان کارزار دوختم که صدها نفر از کشتهشدگان و مجروحان جنگ ، روی زمین افتاده بودند . مالک در جبهه راست می جنگید و امام در جبهه چپ شمشیر میزد. پرچمهای قبایل مختلف عرب از هر دو سپاه به سر نیزه ها دیده می شد .
با این که میتوانستم آبی بخورم و ساعتی استراحت کنم ، اما از جا برخاستم و در حالی که صورتم به خون سرم آغشته بود، به طرف میدان جنگ رفتم تا در پیروزی سپاه امام نقشی داشته باشم.
آن روز نبرد با کشتگانی از هر دو سپاه به پایان رسید و ما در میان کشتگان خود، جسد عبدالله بن بدیل را نیز یافتیم که محاسن سفیدش به خون نشسته بود.
تا دو روز هر دو سپاه به کار دفن کشته ها و التیام مجروحان و سازماندهی سپاه خود پرداختند. روزی دیگر دو سپاه مقابل هم ایستادند.
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹
هرروز یک آیه:
✨وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ
✨وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ
✨قَلِيلًا مَا تَشْكُرُونَ ﴿۷۸﴾
✨و اوست آن كس كه براى شما
✨گوش و چشم و دل پديد آورد
✨چه اندك سپاسگزاريد (۷۸)
📚سوره مبارکه المؤمنون
✍آیه ۷۸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@khadem_mayamey
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
شهادتت مبارک💫
شهید سید حسن میری
تاریخ و محل تولد: ۱۰ شهریور ۴۷ ، جودانه
تاریخ و محل شهادت: ۱۲ شهریور ۶۴ ، جزیره مجنون-جاده خندق
نام عملیات: پدافندی
محل دفن: جودانه
#شهیدانه
🖤🖤🖤
🌹@khadem_mayamey🌹
برگزاری دومین جلسه هیئت خادم الشهدای خواهران شهرستان میامی با موضوع امام حسین شناسی
🌹@khadem_mayamey 🌹
تقدیر از خادم الشهدا فعال در پاسخگویی به سوالات
🌹@khadem_mayamey 🌹
حضور خادم الشهدا خواهر شهرستان میامی در کارگاه سوادرسانه
🌹@khadem_mayamey 🌹
#رمان_قدیس
😍😍😍😍
رمان پر طرفدار و زیبای قدیس
📚📚📖📚📚
🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیسه
#قسمت_هشتاد_پنج
حمله انجام نشد و جنگ نفر به نفر ادامه یافت. با کشته شدن عبدالله،علی فرماندهی گردان ما را به عهده گرفت. از آن پس،من به علی نزدیک تر شدم. روز حمل ای دیگر فرا رسید؛حمله ای سنگین تر و برق آسا تر یاران معاویه یکی یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند. خر گاه معاویه در صد متری قرار داشت و سقوط آن حتمی بود.
ناگهان از میان سپاه معاویه،عده ای قرآن را بر سر نیزه زده و پیش آمدند و فریاد زدند: «ای مردم عراق! علی و معاویه را به حال خود رها کنیم! در همسران و فرزندان خود رحم کنیم!دست از جنگ بشویم و به قرآن توسط جویی و راه حکمیت را در پیش گیریم!.»
اما مالک اشتر جلو رفت و مقابل آنها ایستاد و گفت «ما به نیرنگ تن نمی دهیم! اما......»
✨✨✨✨✨✨
کشیش سرش را بلند کرد و آخرین برگ از پوست نوشته را روی اوراق دیگری گذاشت. به نظر نمی رسید که یادداشتهای مرد عرب به پایان رسیده باشد،اما دیگر ورق ها پوستی نبود و اوراق کاغذی کتاب نیز،ادامه ماجرای صفین نبود. کشش پشتش را به صندلی تکیه داد وبا چشم های خسته و خواب آلود،به نقطه از سقف خیره مانده تا فکر کند ادامه این ماجرا را چگونه پی بگیرد و بفهمد که در نهایت جنگ چگونه به پایان رسیده است. ناگهان فکری به خاطرش رسید.اوراق روی میز را جمع کرد و لپتاپ و جلو کشید و آن را روشن کرد. اینترنت مثل همیشه می تواند پاسخ بسیاری از سوالاتش را بدهد.
پیکار صفین واژه بود که به ذهنش آمد. می توانست آن را به عربی بنویسد و جستجو کند. وقتی روی کلید واژه پیکار صفین کلیک کرد و
🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد........
@khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیسه
#قسمت_هشتاد_شش
به صفحه مانیتور خیره شد،از خوشحالی چند بار با انگشت اشاره روی میز ضربه زد و نفس عمیق کشید تا خستگی مطالعه ای طولانی و سخت را از تنش بیرون کند. اگر ایرینا خواب نبود،حتماً صدایش میزد تا برای او فنجان قهوه ی تلخ بیاورد،امشب از آن شب هایی بود که و به زیادی برای مطالعه در خود احساس می کرد. از بین جواب هایی که دریافت کرده بود،بسیاری را سرسری مطالعه کرد و گذشت؛چون فقط کلیاتی درباره ی جنگ صفین بود،اما یکی از آنها مطلبی بود بلند که نویسندهاش نثری داستانی داشت. جنگ را جز به جز روایت میکرد. از روی بسیاری از صفحات مقاله گذشت تا به جایی رسید که سپاه معاویه قرآن ها را به نیزه کرده بودند. از جایی شروع به خواندن کرد که بین یاران علی مجادله ای به وجود آمده بود؛شکافی که می رفت اتحاد آنان را به هم ریزد:
.... مردم به هم ریختند. آشفته بازاری بود در سپاه علی ؛برخی به فرماندهی مالک اشتر مشغول جنگ بودند و برخی دیگر شمشیرها را در غلاف کرد و به نظر علی میرفتند. مردانی که همسو با علی ندای جنگ سر داده بودند حالا خسته از جنگ خواهان صلح بودند. در سپاه شام هنوز عده ای قرآن ها را بر سر نیزه داشتند و غریو صلح و حکمیت سر میدادند و در سپاه علی،مردان خسته و متعرض کوفه،به دور علی جمع شده بودند و می گفتند: «جنگ ما را خورده است . مردان زیادی کشته شده اند. دعوت شامیان را باید پذیرفت و به صلح تن داد.»
علی در حلقه یارانش،مانده بود با آنان چه کند؟تیر می رنگ معاویه و عمروعاص بر قلب سپاهان نشانه رفته بود.به چهره هایشان خیره شد آثاری از ایمان و رزمجویی روزهای گذشته در سیمای خسته آنان دیده نمی شد. مردی فریاد زد و گفت: «ای مردم کوفه! ما اهالی شام را به کتاب
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد........
@khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیسه
#قسمت_هشتاد_هفت
خدا دعوت کردیم،آنان نپذیرفتند. لذا بر این اساس با آنان جنگیدیم. اینک آنان ما را به کتاب خدا می خوانند.به خدا قسم علی امروز همان چیزی را از سپاه شام نمی پذیرد که دیروز خودش آنان را به در آن دعوت می کرد.»
این صدای «حریث بن جابر اکبری» بود. مردی که معاویه را از خاندان کوک می دانست و مسلمانی اش او را باور نداشت. اینک خسته از جنگی فرسایشی،در حلقه ی مردان علی بر تخته سنگی ایستاده بود و به علی فرمان صلح با معاویه را می داد. علی آثار فتنه را در چهره ی بسیاری از یاران خود میدید؛یاران ساده اندیشی که به سادگی گرفتار حیله های معاویه شده بودند. رو به آنان گفت:» بندگان خدا! من از هر کسی برای پذیرفتن دعوت به حکم قرآن شایسته ترم،ولی معاویه و عمروعاص اهل دین و قرآن نیستند. من خود،قرآن ناطقم. من بهتر از شما آنان را میشناسم. من با آنها از کودکی معاشرت کردهام. آنان در تمام احوال،بدترین کودکان و بدترین مردان بودهاند. آنان قرآن ها را بلند نکردهاند که می خواهند به آن عمل کنند؛بلکه این کار جز حیله و نیرنگ نیست. یاران من! سرها و بازوان خود را لختی به من عاریه دهید که حق به نتیجه ی قطعی رسیده است و چیزی تا بریده شدن ریشه ی ستمگران باقی نمانده است.»
اشعث بن قیس،از فرماندهان علی و جنگجوی توانمند،پیشاپیش بیست هزار نفر از مخالفان ادامه ی جنگ ایستادوگفت:«ای علی! میدانی که مرا از جنگ باکی نیست؛من همیشه مرد جنگ و میدان های نبرد بوده و هستم،اما در حال حاضر ادامه جنگ را به ضرر اسلام و مسلمانان می دانم. پس به پیشنهاد این جمع از یارانت گوش ده و دعوت معاویه را به قرآن و حکمیت بپذیر.»
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد........
@khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیسه
#قسمت_هشتاد_هشت
پاسخ علی به اشعث صریح کوبنده بود:
«من نخستین کسی هستم که به کتاب خدا دعوت شدم. نخستین کسی هستم که دعوت کتاب خدا را اجابت نمودم. گمان نکنید که من شما را به غیر از حکم قرآن فرا بخوانم. من با آنان میجنگم،زیرا گوش به حکم قرآن خدا نمی دهند. آنان خدا را نافرمانی کردند و پیمان و او را شکستند کتاب او را پشت سر افکندند. شما را به آسانی می فریبند،در حالی که خواهان عمل به قرآن نیستند و قرآن به سر نیزه کردن آنان فریبی بیش نیست. اگر شما قصد جنگ ندارید بروید،اما من با دشمنان خدا میجنگم.»
مرد میانسال با محاسنی بلند،مشت هایش را گره کرد و رو به علی فریاد زد:«ای علی! اگر تن به خواسته ی ما ندهی،ما تو را همچون عثمان به قتل خواهیم رساند. پس هرچه زودتر پایان جنگ با معاویه را اعلام کند!»
این تهدیدها برای علی،نه ترس از مرگ،بلکه هراس از جنگی داخلی در سپاه کوفه را به وجود آورد. مسیر و جهت ماجرا به سمتی می رفت که علی باید تلخ ترین تصمیم زندگی اش را می گرفت. ندای صلح خواهی برخی از یارانش به غریوی خشم آلود تبدیل شده بود.
_ای علی! دستور بده مالک اشتر دست از جنگ بشوید و باز گردد!
_مالک به قلب سپاه معاویه تاخته است. هرچه زودتر به او امر کند تا باز گردد!
_ای علی! تصمیم خود را بگیر؛یا جنگ با معاویه را ترک کن یا ما جنگ با تورا آغاز خواهیم کرد!
علی موجی از شمشیرها را دید که با فریاد اعتراض یارانش،آسمان را می شکافت. تصمیم به ادامه جنگ یا به صلح هردو ارمغانی جز
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد........
@khadem_mayamey
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرروز یک آیه:
🦋يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ
🌺🌿ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم [ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﮕﻲ ] ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ(٤)
سوره القارعه🌿
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@khadem_mayamey
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•