eitaa logo
الشہـ ڂادم ـداء
492 دنبال‌کننده
913 عکس
16 ویدیو
0 فایل
"بسمــ ربــ🍃 الشـــهداء" خـ🌸ــادِمُ الشُـــــــهَدا یعــنے: دیـــدن آنچـه کــــہ دیــــــــــگران ندیـــــده اند!!!!! مـــــثلا… گوشـــه اے  از چـــ❤ــادر مــــادر را… در غـــــروب شَلــ🍃ـــمچه…​ ⛔️❌ #کپے ازپستــ ها (بدون ذﮐر منبع) #حرام استــ❌⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
کی میدونه واسه یه جوون غبطه خوردن به حال ِهرکی میمیره چه معنی داره!؟ :)
اصن این دنیا دیگه جای زندگی نیست باید مرد تا زندگی کرد!
#دلنوشتھ بغض من گریه شد و راھ تــمـاشـا را بست از تو جز منظره ای تار ندارم در یاد ... @khademalshohada72 •|💛🌱
الشہـ ڂادم ـداء
#هو_العشق🌹 #پارت_صد_و_دوازده #پلاڪ_پنهاݩ #فاطمه_امیری کمیل عصبی غرید: ــ خفه شو عوضی ــ اوه آروم
🌹 ـــ صغری بس کن دیگه ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم ــ بی لیاقتی دیگه ــ تو مگه کلاس نداشتی؟ ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند. ــ عشقی به مولا ــ برو دیگه سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما نمیخواست مزاحم کارش شود. گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد: ــ به به زندایی جان اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد. ــچی شده زندایی ــ بچم ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟ ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود آرش داشت آماده می شد تا بره دانشگاه اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین سمانه نگران پرسید: ــ کمیل اینکارو کرده؟ ــ آره زهره نالید و گفت: ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم ــ خبرم کن ــ چشم سمانه سریع قطع کرد و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت کمیل اولین تماس را رد کرد اما سمانه آنقدر تماس کرد گرفت که تا کمیل جواب داد: ــ چیه سمانه عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود ــ کمیل کجایی؟ ــ سرکار ــ کمیل باید بهات حرف بزنم ــ بعدا سماته ــ جان من کمیل کارم مهمه ــ باشه میام دنبالت ــ خودم میام بگو کجا کمیل کلافه گفت: ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه ــ باشه خداحافظ ــ خداحافظ سریع از جایش بلند شد بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت و برای اولین تاکسی دست تکان داد. ... 🌸 @khademalshohada72
🌹 کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستا‌‌د. ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟ آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت: ــ من اشتباه کردم من غلط کردم با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد. ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره ضربه ای به سینه اش زدو گفت: ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟ آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت: ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟ فریاد زد: ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس فریاد زد: ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت: ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد: ــ بتمرگ سر جات نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد. در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید: ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده. ــ کمیل چی شده؟ ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد. ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون ... 🌸 @khademalshohada72
آخر یه روز شیـــعه برات حرم میسازه | @khademalshohada72 |
امام صادق "علیه السلام" چهار هزار شاگرد داشت ولے برای قیام هفده یار هم نداشت... و تو اے صاحب الزمان در میان این همه مدعے چقدر تنهایے شهادت امام صادق "علیه السلام" را تسلیت عرض مےکنیم . | @khademalshohada72 |
دوباره بیرق مشکے به دست مے گیرم زنم به سینه که آمـد محـرّمِ صادق... | @khademalshohada72 |
یھ قاب ِعکس پُر از دلتنگے ...