الشہـ ڂادم ـداء
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهارم: نقشہ بزرگـ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس م
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجم: مےخواهم درس بخوانمـ
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
#بدون_تو_هرگز
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم: دامادطلبہ
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامـه
#طلبه_شهید_گمنام
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
#خاڪریزخاطرات
گفتم: با فرمانده تان کار دارم !
گفت: الان ساعت ۱۱ است!
ملاقاتی قبول نمی کند ...
رفتم پشت در اتاقش در زدم،
گفت: کیه؟
گفتم : مصطفی من هستم.
گفت : بیا تو.
سرش را از سجده بلند کرد،
چشمهای سرخ،
خیسِ اشک
و رنگش پریده بود.
نگران شدم، گفتم: چه شده مصطفی؟
خبری شده؟ کسی طوری اش شده؟
دو زانو نشست.
سرش را انداخت پایین. زُل زد به مُهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت : ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر میگردم کارهایم را نگاه میکنم.
از خودم میپرسم کارهایی که کردم،
رای خدا بود یا برای دل خودم؟ ...
#سالروز_شهادت | ۱۵ مرداد
#شهید_مصطفے_ردانے_پور
( مصادف با شهادت #شهید_بابایے )
@khademalshohada72
اگه یه روزے
یکی برگشت بهت گفت
تا آخرش باهاتم
اول بخوابون زیر ِ گوشش :)
بعدم بگو
مگه تو خدایے ؟!
#پندها
| @khademalshohada72 |
دلتنگ کِه میشوم..
چآدُرم میشود برایم حَرَم...
بویِ کَربَلا میدَهد:))
#چادرانه♥️
| @khademalshohada72 |