eitaa logo
خادمان🌹شهدا🌹
431 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 (۱۵) مهر 💠 نهصد و سی‌ و دومین( ۹۳۲)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹 ••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که موقع دفن قرآن خوند ....... ماجرا از زبان مادر شهید . مهریز یزد https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
رمان ⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند. می دانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمی کند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند. نمی توانست آن همه بدی و بی رحمی را پنهان کند. کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند. کاش پیش پلیس برود. تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری می کرد.. باید قدمی برای رهایی حورا بر می داشت اما می ترسید.. این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید. از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد. مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود. اما حورا که اهل خارج رفتن نبود. خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد. صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد. _ بیا تو. مارال داخل شد و گفت: سلام داداشی‌. مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: جانم عزیزم. _ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟ مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار. مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: مارال؟ _ بله داداش؟ _ اوم حورا هم.. تو اتاقش غذا می خوره؟ _ آره داداش. _ خیلخب برو بیار. مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد. از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست. _ بله سلام. _ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت. _فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه. _آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟ _هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد. _یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی. مهرزاد پوزخندی زد و گفت: چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا. _‌چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟ _ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟ _ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟ _ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار. _ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو... _ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ. بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد. https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟ مهرزاد به او چه گفته بود؟ _رضا؟؟؟ رضا چیشد؟ _هان؟ _ چی گفت؟ _فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم. _ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو. _ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه. _من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین. _ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی‌‌. _ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس. امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده. _ ساعت۴ کلاس دارم باید برم. _ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم. امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ. سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود. اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟ پس چگونه او را مال خود کند؟ فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود. فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد. درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد. کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت. امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود. _ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن. دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود. اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد. _الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟ _ بله ببخشید. _ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست. امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری. _ چه زبون درازی هم می کنه خوبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من. امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم. امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند. امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون. در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد. هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد. _ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم. _ بفرمایید امرتون. _راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟! _ خوبه دکتر گفته سه ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه. امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین. هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
نماهنگ وقت پیکاره.mp3
2.93M
وقته پیکاره وقتشه مهدی ذوالفقارو برداره هر کسی میگفت اللهم اجعلنا من خیر انصاره ای یهودی ها کارتون زاره منتقم برسه زندتون نمیذاره https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
هر شب به یاد بودن، نعمت‌وسعادتی است که باید قدرش را بدانیم و خداراشاکرباشیم که شهدا قبولمان کردند و به لحظه لحظه زندگیمان نظر می‌کنند و درمحفل نورانی و آسمانیشان راهمان دادند وچه حس خوب‌و لذت‌بخشی است‌با شهدا رفیق و همراه شدن... https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
29.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊زیارتنامه شهدا با قرائت سردار پر افتخار شهید حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه🕊 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
سفر پر ماجرا 54.mp3
8.69M
۵۴ نه ترازویی لازمه، و نه دادگاهی❗️ تــو ؛ ماشینِ حسابِ خودتی! زودتر خودتُ بساز، که به محض تولدت، باطنت، رو میشه! ✔️اگه باطنت سالم باشه؛ آرامشِ ابدی مبارکــــت باشه https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک پست تبلیغی هست!!👆🏻 امر به معروف(حجاب) توسط دختر شهید 🌸حسین محرابی🌸 هر کسی که میتونه تو شهر خودش از این کار ها انجام بده ببینید و یاد بگیرید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹