eitaa logo
خادمان🌹شهدا🌹
431 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 (۱۴) آذر 💠 نهصد و هشتادو دومین( ۹۸۲)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹(غلامحسین)_عارف ••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
نگاهی به زندگی سراسر عارفانه، حميد ( غلامحسين ) عارف پدر در یک سفر کربلا، از خداوند می خواهد که فرزندی به او عطا کند تا غلام اربابش باشد پس از گذشت یک سال در روز مولود کعبه خداوند پسري به او عطا کرد که نامش را غلامِ حسين گذاشتند و پس از گذشت سالها سرانجام مولا غلام خویش را پذيرفت و در روز شهادت مولایمان علی(ع) به دیدار معبود شتافت. مولود 13 رجب شهادت21 رمضان نوید شاهد فارس: پدر در یک سفر کربلا، از خداوند می خواهد که فرزندی به او عطا کند تا غلام اربابش باشد پس از گذشت یک سال در روز مولود کعبه خداوند پسري به او عطا کرد که نامش را غلامِ حسين گذاشتند و پس از گذشت سالها سرانجام مولا غلام خویش را پذيرفت و در روز شهادت مولایمان علی(ع) به دیدار معبود شتافت. شهيد حميد ( غلامحسين ) عارف در یکم خرداد ماه 1336 مصادف با 13 رجب ، ميلاد حضرت علي ( ع ) در داراب دیده به جهان گشود . پس ازسپری دوران طفوليت ، در هفت سالگي قدم به مدرسه گذاشت. و دوران تحصیلات را با موفقیت سپری کرد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و در سال 1355 در دانشسراي شيراز پذيرفته شد . با شروع انقلاب اسلامي به خيل امت حزب الله پيوست و عليه رژيم ستم شاهي به مبارزه برخاست . با تمام شدن دانشسرا به زادگاهش بازگشت و با همکاری دوستانش هسته مقاومت را تشکيل داد. پس از چندی شغل معلمی در روستاهای ( خسويه و ميانده ) را برگزید. پس از يکسال به تقاضای دوستانش به جهاد سازندگي رفت و مسئوليت اين نهاد را بر عهده گرفت. هنوز شش ماهي از خدمتش نگذشته بود که قدم به سپاه پاسداران گذاشت و به فرماندهي عمليات اين ارگان انقلابي منصوب شد . پس از گذر چند ماه از سوي شوراي شهر ( با حفظ سمت ) شهردار داراب شد . با آغاز جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه اعزام شد.مدتی را در جبهه دوش به دوش رزمندگان جنگید و در یک عملیات زخمي شد و به داراب بازگشت . در زمان بهبودیش در سپاه خدمت خود را ادامه داد براي بار دوم در 17 شهريور ماه 60 به جبهه عزيمت کرد که اين بار نيز مجروح شد و پس از بهبودي به داراب بازگشت و چون وضع شهر را مناسب خدمت نديد به بوشهر رفت و فرماندهي عمليات سپاه آن خطه از ميهن اسلامي را به عهده گرفت . حميد در کنار واجبات به مستحبات هم عمل می کرد او فرمانده شايسته گردان و بسيار شجاع بود . فردی زاهد و به جرات مي توان گفت نماز شب را در جبهه ها مي خواند و قطع نمي شد. مولود 13 رجب شهادت21 رمضان سردار شهيد احمد نبي اسد پور خاطره ای را در ابن مورد برای دوستانش بازگو کرده که به شرح زیر می باشد: در یک روز گرم تیرماه قرار بر این شد که ما با تعدادي از دوستانمان همراه باحمید به کوهنوردی برويم . طبق روال کوله پشتي را برداشتم ، قمقمه را آب کردم و مقداري نان ، دو تخم مرغ و پنير از آشپزخانه گرفتم و راه افتاديم.وقتي به مقصدمان که چشمه اي بود رسيديم حميد گفت: بچه ها هر کس هر طور دوست دارد بنشيند و صبحانه اش را بخورد اگر کسي دوست دارد تنها بنشيند يا دسته جمعي زير درخت يا هر جا که دوست دارد برود و صبحانه اش را بخورد. ظهر که شد نماز را خوانديم و... عصر حرکت کرديم و به پایگاه رسیدیم. حميد ساکش را کناري گذاشت. من دوست داشتم به حميد در کارهايش کمک کنم کوله پشتي را برداشتم که به انبار تحويل دهم . کوله پشتی سنگین بود و برای من سوال شد.. آهسته زیپ کوله پشتی را باز کردم و ديدم دو تخم مرغي مقدار ناني که من صبح در کوله پشتي گذاشتم هنوز در کوله پشتي هست. ناگهان یادم افتاد که روز پنج شنبه است ، يادم آمد که حميد دوشنبه و پنجشنبه ها بنا به فتواي امام روزه مستحبي می گیرد. آنهم در آن گرماي تير ماه.. حرفي نزدم علاقه من به حميد بيشتر شد ... و همسرش می گوید در مسافرتی حمید ناهار نخورد با این حالی که به آن غذا خیلی علاقه داشت وقتی علت را پرسیدم در جواب گفت: يک بار پاي سفره غذا نشستم ولي فراموش کردم که بسم الله الرحمن الرحيم را بر زبان بياورم ، وقتي که فهميدم همان روز از خودم متنفر شدم. امروز خیلی گرسنه بودم خواستم از خوردن کباب خودداري کنم . براي اين که خداوند از من راضي شود و مرا ببخشد. هر مسلماني که مي خواهد کاري انجام دهد اول نام خدا را بر زبان مي آورد و چون من فراموش کردم که نام خدا را بر زبان آورم امروز خودم را شکنجه دادم تا هيچ وقت و هيچ موقع ديگر ياد خدا را فراموش نکنم . تا این يک تجربه بزرگي براي من باشد . همرزمانش از خلوت های شبانه حمید می گویند که با دیدگانی اشک بار شهادت را از خداوند طلب می کرد و در وصیت نامه اش مینویسد: بارپرودگارا از تو مي خواهم هر زمان که صلاح دانستي شهيد شوم . ضمن اين که به تمام مقربانت قسمت مي دهم که مرگ در رختخواب را نصيبم نکني و اگر شهادت را نصيبم گرداني بدنم تکه تکه شود که در صحرا محشر شرمنده نباشم . به هر کسي بدي کردم مرا حلال کند .
فرازی ازوصیتنامه (غلامحسین) عارف خدایا من خجالت می کشم در روز قیامت سرور شهیدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم. بار پروردگارا از تو می خواهم هر زمان که صلاح دانستی شهید شوم ضمن این که به تمام مقربانت قسمت می دهم که مرگ در رختخواب را نصیبم نکنی و اگر شهادت را نصیبم گردانی بدنم را تکه تکه شود که در صحرای محشر شرمنده نباشم. https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
سرانجام شهید حمید عارف در بیست و دوم تیر ماه 1361 مقارن با بيست و يکم ماه رمضان، شهادت حضرت علی (ع) دعوت حق را لبيک گفت و به ديدار معبود شتافت. چگونگي شهادت از زبان يکي از دوستان: گردان را براي عمليات رمضان آماده کرده بوديم . روز 20 ماه مبارک رمضان نيروها در خط دوم ايستگاه حسينيه منتظر عزيمت به خط اول به منظور شرکت در عمليات بودند و ما آن روز مي بايست تا قبل از نماز مغرب و عشاء نيروها را به خط اول منتقل نمائيم نزديکي هاي ظهر بود که حميد مرا صدا کرد و با هم به کنار بشکه آب رفتيم او گفت بوي عطر عجيبي مي آيد من منظورش را نفهميدم ولي خودش خوب مي دانست که اين شميم دل انگيز بوي بهشت است . ساعاتي بعد نيروها را سوار کاميون هاي کمپرسي کرده و تعدادي هم در وانت تويوتا مي خواستيم نيروها را به خط اول انتقال دهيم و ما در يک وانت تويوتا نشسته بوديم هنوز حرکت نکرده بوديم به من گفت بيا برويم عقب بنشينيم چون بچه هاي بسيجي عقب وانت نشسته اند درست نيست ما جلو بنشينيم حميد در قسمت عقب وانت روي گلگير سمت راست نشسته بود و قرآن کوچکي در دست داشت و مي خواند ستون کاميون به طرف خط اول حرکت مي کرد و ما تقريبا آخرين ماشين . نور شديد آفتاب به شيشه کمپرسي ها خورده بود و از انعکاس نور دشمن متوجه حرکت ما شده بود فرمانده عمليات گردان يکي از برادران پاسدار کاشاني بود با موتور سيکلت به ماشين ما آمد و به حميد گفت يکي از کمپرسي ها را زده اند تعدادي مجروح داريم حميد بلافاصله با او رفت و من ديگر آن را نديدم شب شد آتش از زمين و زمان مي باريد بچه ها را از کاميون ها پياده کرديم و خودمان را به خط اول رسانديم و عمليات شروع کرديم از حميد هيچ خبري نبود من دائما از بچه ها سئوال مي کردم حميد را نديده ايد يکي از بچه ها گفت حميد به محض اين که به آن کمپرسي که گلوله داخلش خورده بود رسيد براي نجات مجروحين خواست از لاستيک ماشين بالا برود که همان جا مورد اصابت گلوله مستقيم تانک قرار گرفت و شهيد شد . https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
که خرج مزارش را دادند یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند: از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید! همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند. در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده. در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند. ... https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
رمان 🔽🔽🔽 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
🔻 قسمت سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند، مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد، مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت: ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند. صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛ ــ جانم خاله ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم ــ جانم ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . ** سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد : فاطمه امیری https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
🔻 قسمت ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم بی زحمت یه آژانس بگیر برام ــ خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم. سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛ ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند * ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت. سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ ــ چطور ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست ــ نه خوبم ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا : فاطمه امیری https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
12-maddahi-217.mp3
16.75M
🍃 کشته منو دلشوره حاج حسین سیب سرخی https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
هر شب به یاد بودن، نعمت‌وسعادتی است که باید قدرش را بدانیم و خداراشاکرباشیم که شهدا قبولمان کردند و به لحظه لحظه زندگیمان نظر می‌کنند و درمحفل نورانی و آسمانیشان راهمان دادند وچه حس خوب‌و لذت‌بخشی است‌با شهدا رفیق و همراه شدن... https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊زیارتنامه شهدا با قرائت سردار پر افتخار شهید حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه🕊 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
این که گناه نیست 32.mp3
4.13M
32 💢روزهامون،با یه عالمه خطا میگذره! گاه خدا قصد میکنه؛ تاریخچه خطاهامونُ clear کنه! ✅یه بیماری،مشکل، بلا میاد و روحتُ شستشومیکنه! غُر نزن! نگو"غُر"که گناه نیست https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹