♦️امان از جهل و نادانی...
🔹️گفتند کرونا از چین با پرواز جامعه المصطفی وارد قم و از قم به کشور منتشر شد، دروغ بود
🔹️گفتند واکسن برکت آب مقطر است، دروغ بود
🔹️گفتند فایزر ایمنی بالای ۹۵ درصد دارد، رئیسش ۴ بار کرونا گرفت و این هم دروغ بود
🔹️بارها گفتند رهبر انقلاب از دنیا رفته، دروغ بود
🔸️حالا می گویند آخوندها در قم برای بی حجابی، مدارس دخترانه را مسموم می کنند!
💠چه خوب گفت امیرالمومنین:
احمق را اگر به كار خوبى متوجّه كنى، غافل مى شود، اگر بخواهى از نيكى دست بكشد دست مى كشد، اگر به نادانى وادارش كنى در پى نادانى مى رود، چون سخن گويد دروغ به زبان آورد، فهم ندارد و اگر هم به او تفهيم كنى نمى فهمد...
🚩 #در_پرتگاه_مجازی_مجهز_باش...
#جهاد_تبیین
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
💬دلنوشته #شهید حاج قاسم سلیمانی:
عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود،ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد.
ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت #خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
✍️قاسم سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب
#شهیدانه
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
🌹🖤🌹🖤🌹🖤
عید مبعث است
همه تبریک فرستادند
امروز
روز شهادت شهدای #خانطومان!
آقا #رحیم_کابلی روزه است
#محمد_بلباسی از دیشب آب نخورده
#محمود_رادمهر از دیشب پشت بیسیم دارد تکبیر میگوید
#بهمن_قنبری دیروز شهید شده
دستگاه #دیپلماسی گفته کاری نکنند چون وسط مذاکرات #برجامیم! ما به آمریکا قول دادیم دست توی بینی مان نکنیم اخ است!!
#النصره و #داعش دارند هی نیرو خالی میکنند
2000 نفر آمده اند
حالا 700 نفرشان به درک واصل شدند
اینطرف امروز 13 مرد روی زمین می افتند
دیشب فیلم راه رفتن زینب بلباسی را می دیدم
می خندید و می دوید.
#فیلم آب بازی امیر محمد کنار دریا دیدم که عاشقانه با بابا بازی می کرد ومی خندید
تازه فهمیدم چقدر از نبودن محمد گذشته است!
#چند سال از نیامدنشان میگذرد
#علی_عابدینی زخمی بود
#علیرضا_بریری گرسنه ماند
#سعید_کمالی و #علی_جمشیدی کنار هم افتاده اند
#حسن_رجایی_فر دستهایش زخم شده از بس کیسه سنگر جابجا کرده دوروز است نخوابیده
#حسین_مشتاقی و #سیدرضا_طاهر که از ساختمان زرد برگشتند می گویند بچه ها هنوز تشنه اند
از #سیدسجاد_خلیلی خبری نیست
#سیدجواد_اسدی رفته است اسناد را برگرداند،میتوانست عقب نشینی کند و نکرد،حالا او و محمود همانجا مانده اند
#رضا_حاجی_زاده لبهایش ترک خورده است...
ژنرالهای روس هنوز منتظر دستورند!
بچه های لشگر نمیدانند برگردند یا نه
#خانطومان یک خواب نبود
یک واقعیت است
نمیدانم کسی خبر دارد یا نه!
۲۷ و ۲۸رجب،سالروز شهادت 13 مرد مازندرانی
#ایران،آسوده بخواب!!
قهرمانان وطن بیدارند!!
🌷کربلای خانطومان۲۷ رجب سال ۱۳۹۵
🌷براستی چه کسی می داند که در خانطومان سوریه بر دلاورمردان مازندرانی چه گذشت؟....
نام ویادشان همیشه جاودان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُمْ
#شهیدانه
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
🤲زندگی و عاقبتمون مهدوی و شهدایی ان شاالله 🤲
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
السلام علیک یا ابا عبدالله
🥀🥀 ( ۱ ) اسفند
سیصد و پنجاه و یکمین (۳۵۱)روز
☀️ #قرائت_زیارت_عاشورا
وچهل ۴۰ مرتبه ذکر
اللهم عجللولیک الفرج ☀️
متوسل می شویم به
⬇️⬇️⬇️
کشتی نجات اباعبدالله(ع)
و
شهدای معززراه اسلام
⬇️⬇️⬇️
🌹 نوید صفری
🌹 محمدحسین فهمیده
☀️☀️☀️
⏰ شروع ⏮
۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب
❇️ ادامه ⏮
تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید🤲
☀️☀️☀️
دوستان معنوی گرانقدر
اولین نیتمان از
🌺توسل به شهدا و زیارت عاشورا 🌺
✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد
وپس ازآن⬇️⬇️⬇️
✅نماز اول وقت
⛔️ترک گناه
✅حاجات شخصی
⏰زمان قرائت زیارت عاشورا
ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد
🥀🥀
ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید
دعای خیر در حق همدیگر را فراموش نکنیم 🤲
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
دانش آموز شهید حسین فهمیده
تاریخ ولادت: ۱۳۴۶/۲/۱۶
محل ولادت: قم
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۸/۸
مزار: بهشت زهرا س قطعه ۲۴ ردیف۴۴ شماره ۱۱
خادمان 🌹شهدا 🌹
@khademanshohada
💠خاطراتی از شهید والامقام محمدحسین فهمیده💠
☘شيپور جنگ
(خاطره برادر، علی طحال)
پدر شهيد فهميده يك ماشين پيكان داشتند. قبل از آن هم پدرشان راننده اتوبوس بودند و به شهرهاي مختلفي مسافرت ميكردند، شهيد فهميده نيز به رانندگي علاقه عجيبي داشتند. يك روز ساعت 12 ظهر آمد منزل ما زنگ زد و گفت كه ميخواهم ماشين پدرم را بشورم، ميآيي كمك كني؟
با هم رفتيم جلوي درب خانهمان يك جوي آب بود. آب كمي در آن جريان داشت. شهيد فهميده گفت اين آب كم است برويم كنار جوي پشت محله كه آب صاف و زلالي دارد. به اتفاق رفتيم در حين رفتن من گفتم بابات اطلاع دارد كه ما ميخواهيم ماشين را ببريم؟
گفت: بله، اگر اطلاع نداشت كه من سوئيچ ماشين را نداشتم. من هم خيالم راحت شد كه او اجازه دارد شروع به حركت كرد ، آنقدر قدش كوچك بود كه به خوبي نميتوانست جلوي ماشين را ببيند. به همين خاطر به صندلي نشسته بود و فرمان را گرفته بود.
كنار خياباني كه ما در آن ميرفتيم درختهاي بزرگ و كهنسالي بود. نميدانم چطور شد كه سرعت ماشين زياد شد و كنترل آن از دست حسين خارج شد.
ماشين با يك درخت برخورد كرد و پاي من خورد به داشبورد و شكست و سرم هم به شيشه خورد و بيهوش شدم.
بعد از مدتي كه به هوش آمدم ديدم حسين كنارم نشسته و بلافاصله دارد از من معذرتخواهي ميكند. پرسيدم: حسين كجا هستيم؟
گفت: چيزي نيست خوب ميشوي، من حدود يك ماه در بيمارستان بودم. اين يك ماه همزمان بود با هواپيماهاي عراقي به فرودگاهها. يك روز در ساعت غير ملاقات ديدم حسين وارد اتاق من شد.
با توجه به اينكه شديداً جلوگيري ميكردند، نميدانم چطوري وارد بيمارستان شده بود. من مشغول كتاب خواندن بودم. ازش پرسيدم: چطور وارد بيمارستان شدي؟
گفت: آمدم از تو خداحافظي كنم. گفتم: كجا؟ گفت ميخواهم بروم جبهه!!
حسين حدود يك ربع پيش من بود صحبت ميكرديم. مكرر عذرخواهي ميكرد و ميگفت: من مقصرم. به من ميگفت مرا حلال كن و بعد هم...
☘قفس تنگ
اين اواخري كه ميديدمش، درجبههها درگيري بسيار بود. خبر هم از رسانههاي گروهي ميرسيد كه فلان منطقه را گرفتند. فلان منطقه را تك زدند حسين در اين روزها حالت عجيبي داشت. به او ميگفتم برويم فوتبال بازي كنيم.
ميگفت: نه بابا تو هم حوصله داري. من هم ميديدم مثل مرغ پر كند. و مثل كه ميماند كه دوست داشت از قفس بيرون بيايد.
يك روز ساعت 2 بعدازظهر من از مدرسه ميآمدم. ساعت 5 هم مسابقه فوتبال داشتيم، در فكر اين بودم كه چطور بازي كنيم، چطور او رنج كنيم و حرفهايي كه در آن زمان برايمان مهم بود و اينكه حتماً بايد تيم مقابل را مغلوب كنيم.
در همين فكر بودم كه حسين را ديدم. يادم هست ميدان كرج با او برخورد كردم. يك ساك هم روي دوش داشت. گفتم: حسين از حالا آماده مسابقه شدي! من فكر ميكردم لباسهاي مسابقهاش داخل ساك است
درجواب گفت: من نميآيم. اول به شوخي و گفتم: ما را سياه نكن! گفت: نه نميآيم. گفتم: چي شده؟ گفت راستش را بخواهي ميخواهم بروم جبهه.مسيري را پياده رفتيم.
گفت: بيا تا با هم آبميوه بخوريم. هر كاري كردم كه پول آن را حساب كنم اجازه نداد. دقيقاً يادم هست كه اين آخرين آبميوهاي بود كه با هم خورديم.
بعد من گفتم: چطور ميخواهي بروي جبهه، رضايتنامه داري؟
گفت: نه بابام راضيه. بعد گفت پول گرفتم نان بخرم و برگردم. آن را به من داد و گفت: نان بگير و ببر خانه ما و حالا هم نگو كه من رفتم جبهه.
گفتم: چرا؟ گفت احتمال دارد بيايند دنبال و مرا برگردانند.
خداحافظي كرديم و توي ماشين نشست. تا مدتي براي چند ثانيه تا جايي كه چشم كار ميكرد برگشته بود و من را نگاه ميكرد. همينطور مات و مبهوت نگاهش ميكردم.
بعد از چند روز جلو خانهشان رفتم و درب را زدم و به مادرش گفتم
كه حسين رفت جبهه و نايستادم كه ببينم مادرش چه ميگويد و دوان دوان دور شدم.
☘براساس خاطرهای از پدر بزرگوار شهيد فهميده
شيپور جنگ نواخته شده بود در حالي كه دشمن با چنگ و دندان مسلح، ناجوانمردانه پيش ميآمد. عده قليلي از جوانمردان سد راهش شده بودند و ماشين جنگياش را متوقف كرده بودند.
ميان آن سنگرهايي كه شيرمردان مبارز را در خود جاي داده بود يك سنگر حال و هواي ديگري داشت. همه اين سنگر را ميشناختند و از آن خاطرهاي داشتند. آخري اين سنگر حسين بود. مرد كوچكي كه در آن خطه براي هيچ كس غريبه نبود. حسين يكبار زخمي شده بود رفته بودبيمارستان وازهمانجا برگشته بود خط.يكي از روزها از سنگر حسي سر و صدايي بلند شد از بگومگوها چنين برميآمد كه حسين ميخواهد به خط مقدم برود و فرمانده اجازه نميدهد!
حسين فرياد ميزد كه من بايد بروم خط. فرمانده هم ميگفت: حسين آقا براي تو حالا زود است.
حسين هم با عصبانيت ميگفت: من ثابت ميكنم كه زود نيست!
چند روز بعد بچهها متوجه شدند كه حسين پيدايش نيست. از هر كسي سراغ وي را گرفتند خبري از او نداشت همه نگران بودند