🌹شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی🌹
🔸یک شب دیدم ابوالفضل طوری راه می رود که انگار کمر درد دارد.
بهش گفتم: چی شده؟
گفت: چیز خاصی نیست. ان شالله خوب میشه.
فقط ناراحتم از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمونم!
کمی کمرش را ماساژ دادم. دوباره پاپیچش شدم که چرا کمر درد گرفته است،
بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت:
بچه ها در خط نیاز شدیدی به مهمات داشتند؛
بعلت خطرناک بودن منطقه، کسی زیاد راغب نبود کمک کند.
خودم به تنهایی چند جعبه مهمات را زیر تیر و ترکش جابجا کردم و بردم خط.
به خاطر همین کمر درد گرفتم.
با خودم گفتم هنوز هم شهید همت پیدا می شود؛
خودش فرمانده است و جعبه مهمات می برد!
🔹راوی همرزم شهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#سالروز_شهادت
🌷شادی روح شهدا #صلوات
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام همسنگران بزرگوار 🌷 امروز چله سوم رو شروع میکنیم بانام چله 🌟 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
سلام علیکم 💐
بیست و سومین روز از ✨چله سوم ✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷ولی الله سلیمانی فرد🌷هستیم
شهید سلیمانی فرد متولد روستای «ازنی» بخش چهاردانگه شهرستان ساری است، وی در خانواده ای کشاورز به بالندگی رسید و پس از ازدواج مدتی در گرگان سکونت داشت و در ۲۲ مهرماه ۱۳۵۹ در سرپل ذهاب به فیض شهات نائل آمد.
نخستین شهید روحانی استان گلستان برای فراگیری علوم حوزوی در شهر قم نزد علمای برجسته اساتیدی چون شهید آیت الله مرتضی مطهری و آیت الله العظمی مکارم شیرازی، آیت الله نوری همدانی و… کسب فیض کرد و در دوران انقلاب نیز یکی از مبارزین به شمار می رفت و در شهرهای مختلف کشور از جمله شیراز، کرمان، خمین، زاهدان، اراک، ساری، گرگان به تبلیغ و افشاگری و مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداخت و بر اثر این سنخنرانی ها از سوی ساواک بازداشت و مورد شکنجه قرار گرفت.
شهید سلیمانی فرد در همان روزهای ابتدایی جنگ به عنوان اولین گروه رزمی تبلیغی روحانیون در معیت حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در منطقه عملیاتی سرپل ذهاب در جبهه های غرب کشور به انجام رسالت تبلیغی و جهادی خود پرداخت و در همان روزهای سیاه جنگ به مقام رفیع شهادت نائل شد.
فرزند شهید می گوید 👇👇
پدر شهیدم به دنبال اسم و رسم نبودند و جایی که دفاع از اسلام، دفاع از انقلاب و مردم مطرح می شد محافظه کاری نداشتند و از نخستین روزهای جوانی به امام(رحمه الله علیه) لبیک گفتند و در کنار مردم قرار داشتند.
هنوز به دنیا نیامده بودم که پدرم به شهادت رسید و او وصیت کرده بود که اگر فرزندم پسر شد نامش را روح الله بگذارید و علت آن عشقی بود که شهید بزرگوار به امام خمینی (رحمه الله علیه) داشتند.
به وصیت شهید نام من روح الله گذاشته شد و 6 ماه پس از شهادتش بنده به دنیا آمدم ولی آن چیزی که از این شهید بزرگوار شنیدم چند خصوصیت شاخص بود و یکی از آنها مبارزه و ایستادگی در برابر رژیم طاغوت بود.
در زمان ستمشاهی ظلم زیادی به مردم شد و شهید بزرگوار چندین بار علیه شاه و رژیم صحبت کردند و سخنرانی هایی در زرند کرمان داشتند که نوارهای سخنرانی شهید موجود است، ایشان در شیراز، گرگان، استان مازندران و سیستان و بلوچستان با جسارت و روحیه انقلابی گری سخنرانی کردند.
در روزهایی که انقلاب اسلامی به پیروزی می رسد شهید بزرگوار تلاش کردند که کتابخانه برای نوجوانان و جوانان تاسیس کنند.
روستای ما تا سال 64 برق نداشت و با این وجود کاست های نوار را با صدای شیوای خود از زندگی معصومین(علیهم السلام) ضبط می کرد و در اختیار نوجوانان و جوانان قرار می داد.
سال 1355 در زادگاه خود در روستای ازنی در منطقه چاردانگه ساری کتابخانه تاسیس کردند، شهید در قم زندگی می کردند و پس از ازدواج در قم ساکن بودند.
🔻 #روایتگری
🔅 شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازهی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، #شهوت_شهادت دارم. میخوام با کندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازهای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد...
📍مفقود شد؟
اگه مفقود شد چرا خاطرههاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکیهایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو ثابت میکنه!
💬 به روایت حاج حسین یکتا
@khademe_alzahra313
دلامونو تحویل "امامزمانمون"بدیم
تا تو غربت دنیا نگیــــره ...!!😊❤️
بیاین برا یکبار هم ڪه شده به
مهدۍفاطمه اعتماد کنیم ...:)
ضررنمیکنیرفیق❣️😍
امتحانکن✌🏻
⭕️ دعای فرج آقا امام زمان (عج) ⭕️
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
💚💙💚
⭕️ دعای سلامتی آقا امان زمان (عج)
"اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا"
خدایا به حق بیبی زینب (س) فرج مولامون آقا صاحب الزمان را به همین زودی زود برسان 🤲🏻
#قرآن598 #قدر #بینه #سجده_واجب
#قرآن598 #قدر #بینه #سجده_واجب
طرح ختم قران کریم🌹
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
@khademe_alzahra313
راه نجـاتی غیـر از این ذکـر فـرج نیست
درمان درد و رنج بیشمار ما ظهور است
▪️ندارمت این یعنی درد و رنج
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
@khademe_alzahra313
#سلام ✋
#روزتون_روشن_بہ_نگاه_شهدا ☘
زندگــی زیباسـتـــــ
امـــا شهادتـــــ زیبـاتـــــر
نظــر شمــا چیہ ؟؟
@khademe_alzahra313
عملیات خیبر بود. داشتیم میرفتیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید که امام پیام📩 دادهاند که جزیره مجنون باید حفظ شود.✌️
این پیام یکباره #حاجهمّت را از این رو به آن رو کرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم☺️ ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لب میگفت: «امام پیام دادهاند، باید یک کاری بکنیم!☝️»
بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «باید خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.»🏃
او بعد از این پیام خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت از حرکت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.😇🌹
#شهید_ابراهیم_همت
#معتقد_بر_ولایتفقیه❤️
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام همسنگران بزرگوار 🌷 امروز چله سوم رو شروع میکنیم بانام چله 🌟 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
سلام علیکم 💐
بیست و چهارمین روز از ✨چله سوم✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷محمد رضا شفیعی 🌷هستیم
محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك مادر بود و نمي گذاشت يك لحظه او دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. 11 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. وقتي مادر گريه مي كردم به او مي گفت : گريه نكن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.
مادر شهید می گوید : در دوران كودكي شيطنت هاي كودكانه اش همه را با خود مشغول مي كرد، در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است
وقتی 14ساله شد تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود از اینکه او را قبول نمي كنند چون سنش كم بود، بايد 15 سال تمام داشته باشد. مادر به او مي گفت صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید :وقتي از جبهه بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم. بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد
اوائل ماه ربيع 6 عدد جعبه شيريني ، عطر و تسبيح و مهر و جانماز میخرد آماده و مهيا میشود ، در جواب مادر که به او گفته بود : «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جواب او را با اين يك بيت شعر مي دهد : «شما با خانمان خود بمانيد كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم بعد گفته بود : در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي میکند و حرف آخرش را به مادر می گوید : «مادر به خدا مي سپارمت»
چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم
هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟ برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند.
يك روز اخبار اعلام كرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند». گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق كه مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي كند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد
وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي كه مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاك بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي مي گفتند يك نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي كرده و صدام را لعن و نفرين مي كرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم
هميشه و در همه حال او را كنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرفها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يك عكس كوچكي انداخته بود كه ما يك دانه از اين عكس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عكس با همه عكسهاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، پشت عكس را نگاه كرديم، مخصوص يك عكاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم كه در دزفول كار مي كرد، با او تماس گرفتيم قبول كرد تا عكاسي را پيدا كرده و با صاحب آن صحبت كند. بعد از مدتها عكاسي را پيدا كرده بود ولي صاحب عكاسي راضي نمي شد اين فيلم عكس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تكثير كند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينكه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشك گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي كند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يك هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عكاسي، 6 عكس بزرگ از اين فيلم چاپ كردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر كاري كردم پول نگرفت»، يك عكس هم براي خودش يادگاري برداشت. *