میدونید از فردا(۴آذر) تا چهل روز دیگه(۱۳دی) تاریخ یک سال از شهادت سردارعزیزمان سردارسلیمانی را ثبت میکنه😭😭
چقدر باورکردنش هنوز سخت و نبودشون کامل حس میشه😔
هرکسی میتونه از فردا تا شب شهادت
حاج قاسم چله بگیره به نیت سردار
زیارت عاشورا،دعای عهد ،هرکس هر ذکری که دوست داره
دعا کنیم که حاج قاسم واسطه ما و اهلبیت و خدا باشن تا شر این ویروس منحوس از سر ما کم بشه مشکلات معنوی و خلقی ماهم برطرف بشه.
✨🌸✨🌸✨
🍃زمین چشم تماشا شد، امام عسکری آمد
🍃بهشت آرزوها شد، امام عسکری آمد
🍃هوای سامره گلپوش از عطر نفسهایش
🍃گل ایمان شکوفا شد، امام عسکری آمد
ولادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام را به فرزند نازنینشان، حضرت #بقیة_الله ارواحنا له الفداه تبریک عرض مینماییم
#سالروز_ولادت
🔹جبهه الحاضر که بودیم وقت ناهار هرکس که میتوانست خودش را به سفره ناهار یا شام می رساند. بچههای با صفایی بودند که وقتی دور هم مینشستند حال و هوای بینظیری بین دوستان ایجاد می شد.
🔸محمود هم خودش را به سفره میرساند. وقتی میآمد با شوخطبعی بینظیری که داشت، جمع ما را گرم می کرد. گاهی از شوخیهایش آنقدر میخندیدیم که ریسه میرفتیم.
🔹آن ایام موقع ناهار و شام به ما نوشابههای پپسی هم میدادند برخی دوستان معتقد بودند که این نوشابهها تحت مالکیت صهیونیستها است و استفاده از آن به نوعی حمایت مالی از اسرائیل محسوب میشود.
🔹آنها تاکید میکردند پول این نوشابهها تبدیل به گلوله میشود و به قلب مسلمانان فروخواهد رفت. برای همین خودشان نمیخوردند و به دیگران هم توصیه میکردند از آنها استفاده نکنند.
🔸محمود با اینکه با نظر آنها موافق بود، گاهی سر به سرشان میگذاشت و وقتی سر سفره میآمد، به یکی از همسفرهایها میگفت: «داداش! یکی از اون پپسیهای اصل اسرائیلی رو بده!».
🔹آن را میگرفت و دربش را باز میکرد و سر میکشید و بعدش یک «سلام بر حسین!» بلند میگفت. بعدش هم خندهکنان میگفت: «چه حالی میدهد نوشابه اسرائیلی بخوری و آخرش بگویی سلام بر حسین علیه السلام!». با این حرفها آنقدر ما را می خنداند که نمیفهمیدیم کی غذایمان را خوردیم....
📚برشی از کتاب شهید عزیز
#شهید_محمود_رادمهر🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 #یه_سلام_دوباره
کنار ضریح، نه...
صحن انقلاب، نه...
صحن جامع، نه...
🔆 بابالرضا، نه...
مشهد، نه ...
من شاید امروز،
خیلی از حرم، دور باشم اما
💜 دلم آنجاست؛
خیالم راحتست که
سلام عاشقانهام را میشنوید . . .
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋🌸
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @khademe_alzahra313
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود
تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده
فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هفتم
#بندهنفستابندهشهدا
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامهدارد
نویسنده:بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
💠 *آیت اله بهجت*:
_مگر پـ💵ـول نمیخوای_⁉️
_مگر شغل ومقام و...نمیخوای_⁉️
_مگر دنیانمیخوای_⁉️
_مگر آخرت نمیخوای_⁉️
💎 *نــ📿ـمازشب بخون* *برادروخواهر گلم*
🔮 _گوی سبقت را نمازشب خوانها ربودند_❗️
🔹🔹🔷〰💠〰🔷🔹🔹
😔✋🏼
*در نماز شب هاتون*
*برای یه آقایی که*
*شب تا صبح به خاطر*
*گناه های ما گریه میکنه*
*خیلی دعا کنید* 😓
😒 *آخـــــــہ*
*خیـــ➋➍➊➊ـــلی تنهاست*😭
📿 *_اللهم عجل لولیک الفرج_* 📿
چه پُزی میده خدا برای فرشتهها..
میگه این بنده هایِ منو ببینید😊
نمازی که براشون واحب نکردم و
پاشدن دارن میخونن.
نمازشبخونها ازتون خیلی التماس دعا دارم💔شما سیمتون وصل شده به عرش کِبریا صداتون به عرش میرسه ...
وقتی حال دلتون قشنگ وخوشگل بود دم سحر. اقامون رو دعاکنیم💔
سلام آقای جهان، مهدی جان
سلام بر مهربانیِ بی نهایتت
سلام بر لبخند زیبایت
سلام بر صبر بزرگت
سلام بر قلب رئوفت
سلام بر دعای شبانگاهت
سلام بر انتظار دیر پایت
سلام بر تو و بر همهی فضائلت
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_188
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@khademe_alzahra313
🌺کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید؛
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود؛
ما عاشق شویم و او دلبری کند؛
ما سربازی کنیم و او قیام کند؛
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
"چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم به تبریک حضورش صلوات"🌺
💐ولادت امام_حسن_عسکری را ، محضر فرزند عزیزشان امام زمان عجل الله فرجه الشریف تبریک میگوییم💐
@khademe_alzahra313
میلام امام حسن عسکری علیه السلام مبارک
چند تا پیشنهاد😊
🌿امروز میتونید ثواب کار هاتون رو به ایشان هدیه کنید
🌿غذای امروزتون نذر این امام بزرگوار باشه
🌿یک سوره یاسین یا هر سوره دیگری که تمایل دارید هدیه به این امام عزیز بکنید
🌿سعی کنید حداقل یک حدیث از ایشان مطالعه کنید
التماس دعا
@khademe_alzahra313
سلام علیکم 💐 بیست هفتمین روز از چله 🌟 💫
سر سفره 🌷 شهید شجاعت علمداری 🌷 هستیم.
شهيد سرهنگ پاسدار خلبان ، شجاعت علمداري مورجـاني در دوم تيـر مـاه 1354 در روستاي مورجان از توابع بخش ميمند شهرستان فيروزآبـاد چشـم بـه جهان گشود.
او دوران طفوليت و كـودكي خـود را در همـين روسـتا و در كنـار خانوادهاي مؤمن و مذهبي سپري كرد و سپس راهي دبستان شد. ایشان علاوه بر موفقيت در تحصـيل، از همـان اوان كـودكي در كارهاي كشاورزي و دامداري به خانواده كمك مي كرد . او پس از گذراندن مقطع ابتدايي، به دليل نبودنِ مدرسه ي راهنمـايي در مورجان و روستاهاي مجاور، به مدرسه ي شـبانه روزي فيروزآبـاد رفـت و در آزمون ورودي آنجا با نمرات عالي پذيرفته شد. و دوران متوســطه را در رشــته ي علــوم تجربــي و در دبيرســتان مقدســي فيروزآباد با موفقيت سپري و سپس در آزمون ورودي دانشـگاه شـركت كـرد و پس از طي مراحل مصاحبه و معاينه ي پزشكي، در رشته ي خلباني دانشگاه امام حسين(ع) اصفهان شروع به تحصيل كرد.
ايشان پس از اخذ مدرك ليسانس، لباس مقدس پاسداري را بر تن كرد و به عنوان پاسداري نمونه و ممتاز، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. سپس بعد از گذراندن چندين دوره ي تخصصي خلبـاني، بـه عنـوان خلبـان بـالگرد در نيروي هوا نيروز سپاه پاسداران به خدمت مشغول شد. با ورود فناوري نوپاي پهپاد به هوا فضا، شهيد علمداري به همراه چند تن از خلبانان برتر انتخاب شدند تا دوره هاي لازم را آموزش ببينند. ايشان در سال 1382 ازدواج كردند و صـاحب سه فرزند شدند .
.سرانجام شهيد والامقام علمداري در نهم تيرماه 1393و در نبرد با داعش و القاعده، به هنگام دفاع از حريم اهل بيت(ع) در سامراي عراق و در جوار بارگـاه ملكوتي امام حسن عسكري(ع) بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد پس از استقبالي كم نظير در شـيراز، تشـييع و در روسـتاي خانه خميس منطقه ي سياخ دارنگون همين شهر، به خاك سپرده شد.
حاج آقا خدا حافظ!
مصطفی رحمان دوست:
من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود.
من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است . همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید.
اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم.
پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکاران قرتی تور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند.
یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را گرد . آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای " بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند...
راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد.
راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم.
من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی.
اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود.
دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد.
من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم...
چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد..
یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ...
باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم . همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت می کرد برای طابه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم.
جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم.
حیف شد که رفت . حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند . خدا لعنتشان کند ، آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد.
کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند.
او که گار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند.
خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد.
بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم.
بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟
سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها .
شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است . پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد.
سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه .
آوردمش خانه.شام هم نخورده بود . نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد . در آنجا هم برنامه داشت .
ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی.
در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند . یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد !
خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت.
بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد.
بله. حاج آقا خداحافظ.
آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی.
حکایتی از امام حسن عسکری - @MEHRAB251.mp3
1.88M
🎧 حکایتی از امام حسن عسکری (علیه السلام)
🎤 حجت الاسلام انصاریان
#سخنرانی_مذهبی
#میلاد_امام_عسکری_علیه_السلام
╭┅──────┅╮
🍃همسر شهید سیاهکالی می گفتند:
اگه یہ وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونمون بسته بود برای خرید جای دیگه نمی رفت،می گفت این بنده خدا به گردن ما حق داره ،حق همسایہ رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیلہ بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...
بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین مغازه رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگے همسرمو به جا بیارم:)
🌹 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹 #سالروز_شهادت