🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(3)👇
🌺....امانش ندادم ودنبال حرفم را گرفتم: این کار خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شمابه دستورعمل کن.گفت: این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجراکنی، و حرف هم نزنی. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون...
آن جابلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار. باوجود مخدوش بودن فکرو ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سربیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.😇 همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو... با کمک فرمانده گروهانها وفرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو... یک دفعه دیدم خودش آمد... سیدو چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شماردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.😨پیرمرد انگارماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! 😍کجاروبزنیم؟☺️🌺....گفت:شماچه کارداری که کجارو بزنی؟به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگرهم گفت: شماهم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین... رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه هابلافاصله حمله رو شروع می کنین. من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن میدی ها!😀 خونسردگفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.رو کردبه سید آرپی جی زن. گفت: آماده ای سید جان. پیرمرد گفت: آماده آماده.پرسید: قبضه رواز ضامن خارج کردی؟😳گفت: بله حاج آقا.عبدالحسین سرش را بلندکرد رو به آسمان...🙏
🌺... این طرف وآن طرفش را جور خاصی نگاه کرد.دعایی هم زیرلب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزدبه هم. پشت بندش سید فریاد زد: یاحسین؛وشلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد وروشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار،پنج تا گلوله دیگر هم زدندوپشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند...
🌺.... عبدالحسین دادزد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ،مااین همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد،از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند.افتادیم به جان تانک ها.آن شب، دو گردان زرهی دشمن راکاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هر کس گوشه ای خوابید، من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم.درحالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم، خوابم برد...
🌺....بیدارکه شدم یک دفعه یاد دیشب افتادم؛گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود،یک رویای شیرین وبهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم... صورتش رابرگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم وگفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.عادی پرسید: کدوم جریان؟ناراحت گفتم: خودت رو به اوراه نزن،😇این "بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو"، چی بود جریانش؟😨
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
🖤
شمارش معکوس آقایی دلار!
🔗 کمتر از دو ماه از اعلام عضویت کشورمان به عنوان نهمین عضو سازمان همکاری «شانگهای»، عضویت رسمی #جمهوری_اسلامی در پیمان «بریکس» در اجلاس این سازمان در آفریقای جنوبی که رئیسجمهور کشورمان نیز در آن شرکت داشتـ اعلام شد. این سازمان همکاری نیمی از جمعیت جهان و بین 25 تا 28 درصد از ظرفیت اقتصاد جهانی را شامل میشود که ظرفیت بالایی برای تأثیرگذاری بر اقتصاد جهانی دارد و از رشد پرشتاب اقتصادی و نفوذ در امور جهانی هم برخوردار است.
🔗 رویکرد دولت سیزدهم، تمرکز بر عضویت ایران در بلوکبندیهای نوین منطقهای و جهانی، به ویژه از نوع اقتصادی است که در درجه اول منجر به رشد اقتصادی کشور و در درجه دوم تأمین امنیت بیشتر در برابر تغییرات #ژئوپلیتیک و ساختاری جهانی میشود. همین موضوع موجب شده است تا #بریکس به لحاظ اهمیت فزایندهای که در اقتصاد جهانی دارد، در مسیر راهبردها و سیاستهای اقتصادی جمهوری اسلامی ایران، از جایگاه ویژهای برخوردار شود.
🔗 این نکته باید مد نظر قرار گیرد که امروز بریکس از لحاظ ظرفیت اقتصادی گوی سبقت را از G7 ربوده است.
این سیاست زمانی ارزش و اهمیت خود را در افکار عمومی نشان میدهد که فراموش نکنیم دولت سابق در عمل، اعتقادی به این شیوهها نداشت و به تعبیری همه تخممرغهایش را در یک سبد میگذاشت!
اما در کنار رویکرد جدید جمهوری اسلامی ایران، اعضای بریکس هم به دنبال توسعه نهادهای داخلی خودشان به منظور تقویت یکپارچگی و ارتقای توان اقتصادی برای تأثیرگذاری بیشتر در معادلات بینالمللی هستند که در پرتو آن حمایت از پیشبرد برنامههای توسعهای اعضا و توانمند شدن آنها هم مورد توجه است.
🔗 واقعیت این است که پس از جنگ جهانی دوم غرب، به ویژه ایالات متحده تلاش کرد با محوریت #دلار به سمت پیشبرد سیاست استثمار اقتصادی و تحمیل خواستههای سیاسی خود بر کشورهای جهان گام بردارد، اما امروز هسته اصلی و مرکزی بریکس با حضور کشورهایی، مانند جمهوری اسلامی ایران میتواند مسیر حرکت و سرعت پایان دادن به استعمار اقتصادی #غرب را شتابان کند.
🔗 به نظر میرسد در چنین وضعیتی، ایران باید از ظرفیتهای سیاسی با قدرتهای منطقهای و جهانی، مانند #چین ، هند و #روسیه برای تأمین منابع مالی و قراردادهای راهبردی برای توسعه کریدورها و بنادر استراتژیک خود، مانند #چابهار استفاده لازم و حداکثری کند. ناگفته نماند که کریدور شمال- جنوب که هم روسیه و هم #هند عضو آن هستند، میتواند موجب استحکام بریکس شده و جایگاه و ارزش افزوده ایران برای این گروه ارزیابی شود.
✍🏻سجاد
#راوی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#چشمهایش....
🌷در بعقوبه وسط سوله افتاده بودم. گرمای تابستان، خفه كننده بود. بوی گند و كثافت همهجا را پوشانده بود. روزنهای نبود تا هوايی از بيرون، به حالمان رحم كند. گويا هزاروپانصد نفرمان انسانهای فراموش شدهای بوديم كه قرار بود بميريم. آنها تشنگی را بر همهی مصيبتها افزوده بودند. هوا كم كم تاريك شده بود. خواستم پوتينم را زير سرم بگذارم و بخوابم، چشمم به دردمندی افتاد كه وسط گنداب متعفن افتاده بود.
🌷دستش قطع شده، به پوست آويزان بود و عفونت همه جای آن را پر كرده بود. چشمهای اميدوارش را به هر بينندهای میانداخت و زير لب میگفت: "دارم میميرم. باور كنيد! كمی آب به من بدهيد." پاسخم، شرمی بود كه از چشمهايم میباريد، و او باور كرد كه آبی نيست. ديگر نفهميدم چه شد. صبح، بچهها كمك كردند و پيكر آن مظلوم را جلوی درب سوله بردند....
#راوی: آزاده سرافراز داوود شهابی
📚 کتاب "شهدای غریب"
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شب_آخر....
🌷حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچههای گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغهی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و "قبلتُ " را از هم گرفتند. بچهها پراکنده شده در چادرها و سنگرهایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم.
🌷از دور میدیدم که بگو بخند میکنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها میخواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر.... تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمیدهی؟! گفت:...
🌷گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه میشوید. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمیخواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمیخواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی میکردیم و این حرفها زده میشد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.
#راوی: رزمنده دلاور منوچهر قائد امینی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ این حالت روزتون ان شاءالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازهاش به #زادگاهش وهمان مسیر بازگردانده شد، #بوی_عطر_عجیبی تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی #شراب_خور بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد.
این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود.🌷
✍ #راوی:حضرت آیت الله استاد سید علی آملی
🌷 #شهید_محمد_علی_پور_علی_معروف به:( #مندلی) #طلا
#همراه_شهدا
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آخرین_حرفها....
🌷هيجده سال بيشتر نداشت. تركش به سرش خورده بود و شنوايی نداشت. سردرد او را كلافه میکرد. گاهی تا مرز بیهوشی میرفت كه همه از او قطع اميد میكردند. وقتی به هوش میآمد با لبخند میگفت: اشكالی ندارد! به زودی آزاد میشويم و پيش دكتر "رضای"خودمان میروم. او مرا شفا میدهد. يك روز كه حالش خيلی بد شد، او را به بيمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد كه او را برگرداندند، بر مچ دستهايش اثر طنابها هنوز باقی بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند.
🌷روزی از او ماجرا را پرسيديم. سرش را با حيا پايين انداخت و گفت: آخر، ما اسيريم. همينكه تا اندازهای سرنوشتمان به آقا موسی بن جعفر عليه السلام شبيه شده، سعادت است. بار ديگر حالش وخيم شد. مدتی گذشت. منتظر بازگشت يا خبر بهبودش بوديم؛ اما خبر شهادتش به ما رسيد. يكی از اسيران مجروح كه در اتاقش بوده میگفت: آخرين حرفهايش در اين دنيا اين بود: "يا امام رضا! اگر به سراغم نيايی من به حضورت میآيم." شهادتين را گفت و چشمها را بست.
#راوی: آزاده سرافراز قنبرعلی وليان
منبع: سایت نوید شاهد
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمیشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همانطور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اينكه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيرهتر از خون تازه بود. اما....
🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف میكرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويیكه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينهاش قرار گرفت. يكی از همولايتیهايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما....
🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيهای كه خدا در آن میگويد شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانیكه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانوادهاش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگيرد و به شهادت میرسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همانجا میماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهيد میگويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويمها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.)
#راوی: پدر بزرگوار شهید
🌷 با_شهدا🌷
🌷تیر ماه ۱۳۶۰ بود که بچهها در خط گفتند حاج احمد در اینجاست. از همکلامی با او سیر نمیشدم. مثل همیشه باصلابت و متواضع پرسید: «بحمدالله مرد جنگ شدهای.» گفتم: «هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصله زیادی است.» گفت: «من به مریوان برمیگردم. اگر میخواهی با من بیا.» تا مریوان رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست میدادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: «بیا جلو.» کنار راننده نشستم. حاج احمد دوباره سر صحبت را باز کرد: «نگفتی توی خط چه کار میکردی؟»
🌷 کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد، اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند. شاید به قیافه ۱۵ سالهای مثل من نمیخورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه میخواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص میخواست و هوش و جسارت و بیادعایی. دستش را روی شانهام انداخت و گفت:...
🌷گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آنوقت میتواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن، اما باید قبل از این کار، با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آنوقت میتوانند گردانها را آنگونه که باید هدایت کنند و فکر میکنم تو میتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد.»
#راوی: رزمنده دلاور علی خوشلفظ
📚 کتاب "وقتی مهتاب گم شد."
#راوی: #طیبشاهینی
در #سنگرفرماندهی نشسته بودم. #آقامهدی حال خوشی نداشت. گرچه خسته بود ولی به روی خودش نمیآورد. به پهلو تکیه داده بود و کار همه را راه میانداخت. پلکهایش باز و بسته میشد و بعضاً خوابش میگرفت. دل به دریا زدم و گفتم:
- آقا مهدی! ما همین بغل یک سنگر داریم، اگر امکان دارد بیایید کمی آنجا استراحت کنید بعد بر میگردید. تا آن موقع هم٬ بچهها اینجا هستند و کارها را انجام میدهند.
🔆منتظر بودم که عصبانی شود ولی نمیدانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیر منتظره بود. در عملیاتهای گذشته که خستگیاش را میدیدیم و میگفتیم بیایید کمی استراحت کنید عصبانی میشد و میگفت: "استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است." ولی این بار بر خلاف دفعههای قبل بلند شد و به دنبالم آمد. هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت:
- طیب! اول یه سری به خط بزنیم ببینیم بچهها چکار میکنند بعد بر میگردیم!
🔆از پیشنهادی که کرده بودم پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود استراحت میکرد. چاره دیگری نداشتم؛ در حالی که خودم را سرزنش میکردم، بطرف خط اول سرعت گرفتم. #آقامهدی آنچنان خسته بود که میترسیدم از ترک موتور پایین بیفتد. میخواستم از آقا مهدی بخواهم تا از رفتن به جلو صرفنظر کند ولی میدانستم که قبول نمیکند. در دور دست ذهنم خاطرهای جان میگرفت و بیاد میآوردم که در "چَنانه" هستیم و آقا مهدی برایمان صحبت میکند:
🔆"برادران! آیا تا بحال فکر کردهاید که یک #پاسدار باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟ چگونه باید کار کند، چگونه باید زندگی کند و چگونه باید بمیرد؟ اینکه بعضیها میگویند: لا یُکلّف اللهُ نفساً الا وُسعَها؛ ما مکلف به تکلیفیم تا جایی که در توان داریم، متأسفانه این را درست معنا نمیکنند. به نظر حقیر در مورد ما پاسدارها "توان" این نیست که یک روز از صبح تا شب کار کنیم، عملیات انجام دهیم و بعد خسته شویم و به این آیه پناه بیاوریم. بلکه معنی توان این است که پاسدار باید آنقدر کار کند که از بیخوابی و خستگی چرت بزند، بیدار که شد دوباره کار کند تا جایی که از حال برود و نقش زمین شود و اگر دوباره بهوش آمد به کار ادامه بدهد. نیروهای ستادی هم همینطور. مثلا پاسداری که در پرسنلی کار میکند وقتی میتواند بگوید در حد توان خود کار کردهام که آنقدر با قلم و کاغذ و خودکار کار کند که دیگر چشمهایش نبیند. برای دلخوشی خودمان قرآن را ترجمه به مطلوب نکنیم. یعنی چه که از صبح تا شب کار کنی بعد بگویی که من در حد توان خود کار کردم؟ مگر با این وضع میشود به درجه سربازی امام زمان (عج) رسید؟ مگر میشود اینطور منتظر بود و دعای فرج خواند..."
🔆مهدی کسی نبود که اهل شعار باشد. کاری را که خودش انجام نمیداد از دیگری نمیخواست و در این چند روز من شاهد بودم که چگونه به آنچه در چنانه گفته عمل میکند..
#کانال_سرداران_شهید_باکری
#راوی: #طیبشاهینی
در #سنگرفرماندهی نشسته بودم. #آقامهدی حال خوشی نداشت. گرچه خسته بود ولی به روی خودش نمیآورد. به پهلو تکیه داده بود و کار همه را راه میانداخت. پلکهایش باز و بسته میشد و بعضاً خوابش میگرفت. دل به دریا زدم و گفتم:
- آقا مهدی! ما همین بغل یک سنگر داریم، اگر امکان دارد بیایید کمی آنجا استراحت کنید بعد بر میگردید. تا آن موقع هم٬ بچهها اینجا هستند و کارها را انجام میدهند.
🔆منتظر بودم که عصبانی شود ولی نمیدانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیر منتظره بود. در عملیاتهای گذشته که خستگیاش را میدیدیم و میگفتیم بیایید کمی استراحت کنید عصبانی میشد و میگفت: "استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است." ولی این بار بر خلاف دفعههای قبل بلند شد و به دنبالم آمد. هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت:
- طیب! اول یه سری به خط بزنیم ببینیم بچهها چکار میکنند بعد بر میگردیم!
🔆از پیشنهادی که کرده بودم پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود استراحت میکرد. چاره دیگری نداشتم؛ در حالی که خودم را سرزنش میکردم، بطرف خط اول سرعت گرفتم. #آقامهدی آنچنان خسته بود که میترسیدم از ترک موتور پایین بیفتد. میخواستم از آقا مهدی بخواهم تا از رفتن به جلو صرفنظر کند ولی میدانستم که قبول نمیکند. در دور دست ذهنم خاطرهای جان میگرفت و بیاد میآوردم که در "چَنانه" هستیم و آقا مهدی برایمان صحبت میکند:
🔆"برادران! آیا تا بحال فکر کردهاید که یک #پاسدار باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟ چگونه باید کار کند، چگونه باید زندگی کند و چگونه باید بمیرد؟ اینکه بعضیها میگویند: لا یُکلّف اللهُ نفساً الا وُسعَها؛ ما مکلف به تکلیفیم تا جایی که در توان داریم، متأسفانه این را درست معنا نمیکنند. به نظر حقیر در مورد ما پاسدارها "توان" این نیست که یک روز از صبح تا شب کار کنیم، عملیات انجام دهیم و بعد خسته شویم و به این آیه پناه بیاوریم. بلکه معنی توان این است که پاسدار باید آنقدر کار کند که از بیخوابی و خستگی چرت بزند، بیدار که شد دوباره کار کند تا جایی که از حال برود و نقش زمین شود و اگر دوباره بهوش آمد به کار ادامه بدهد. نیروهای ستادی هم همینطور. مثلا پاسداری که در پرسنلی کار میکند وقتی میتواند بگوید در حد توان خود کار کردهام که آنقدر با قلم و کاغذ و خودکار کار کند که دیگر چشمهایش نبیند. برای دلخوشی خودمان قرآن را ترجمه به مطلوب نکنیم. یعنی چه که از صبح تا شب کار کنی بعد بگویی که من در حد توان خود کار کردم؟ مگر با این وضع میشود به درجه سربازی امام زمان (عج) رسید؟ مگر میشود اینطور منتظر بود و دعای فرج خواند..."
🔆مهدی کسی نبود که اهل شعار باشد. کاری را که خودش انجام نمیداد از دیگری نمیخواست و در این چند روز من شاهد بودم که چگونه به آنچه در چنانه گفته عمل میکند..
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🇮🇷 ☫ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ
🤲"اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لمن حارَبَکُم
✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمدعلی_نیری
🌷یکبار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم!
احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت #منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته است.
نماز احمد آقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در #نماز_عبد_ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید، به دلیل همین افتادگی در #پیشگاه_پروردگار بود.🌷
✍ #راوی:استاد محمد شاهی
#همراه_شهدا
⚪️ #ترکشی_که_گناهان_شهید۱۵ساله_را_پاک_کرد
🌷 شهید وحید رزاقی
از #لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
.
▫️شهید رزاقی از رزمندگان گیلانی لشکر ویژه ۲۵ کربلا, که در نوجوانی، با سن و سال کم و باجثه ی نحیف و کودکانه اش به جبهه آمد
یک روز شهید خوش سیرت با من تماس گرفت و گفت:«وحید رزاقیان در منطقه ی شما مجروح شده، می ترسم روحیه اش را ببازد، به او سری بزن تا روحیه اش تقویت شود و اگر نیاز بود او را به پشت جبهه منتقل کن.»
.
▫️به سرعت رفتم سراغ وحید، تا اینکه او را پیدا کردم. وقتی او را دیدم، بعد از سلام و احوال پرسی می خواستم با شوخی و خنده کردن به او روحیه بدهم که گفت: «من امروز، ۱۵ روز است که به سن بلوغ رسیدم و این ترکشی که به من اصابت کرده، گناهان ۱۵ روزه ی مرا پاک کرده است. شما دعا کنید که خداوند مرا شهید کند🤲
🎙#راوی : سردار میرشکار
.
#اخلاص
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#گردان_حمزه_سیدالشهدا (ع)
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهی𝐧➘: بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🪴 نشر مطالب،صدقه جاریه است
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شهید_محمدحسین_هراتی
#نام_پدر: زین العابدین
#مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۲/۰۱/۰۳
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
میگفت: «بابا! نمیدونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیهاش ضعیف میشه و باعث میشه شکست بخورن.»
در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت میکرد و منطقه عملیاتی را خوب میشناخت. شبها از طریق ستارهها جهتیابی را به ما یاد میداد. به او #افتخار میکردم که برادر کوچکم #هوش و #ذکاوت زیادی دارد.
گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.»
گفتم: «باید چهکار کنم؟»
گفت: «تا میتونی بدو و اگه نتونستی، سینهخیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقیها اسیر نشی.»
بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره زنده ببینمت.»
✍ #راوی:علی اصغر برادر شهید
#همراه_شهدا