فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به خدای مهربان
سلام به ماه نو
سلام به اولین روز اسفند
سلام به خیر و برکت
سلام به مهربانی
سلام به دوستان عزیز
شروع ماه جدیدتون به زیبائی
برایتان ماهی پر از مؤفقیت
و سرشار از خوشبختی
همراه با خیر و برکت
از خداوند خواهانم
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهات_دانش_آموزی 1⃣
🔘 متن شبهه:
شبهه در قالب شعری که ادیان را عامل جنگ و خونریزی معرفی میکند و بهترین کار رجوع به عقل است.
🔆 پاسخ شبهه:
🎞 در کلیپ بنحو #عالی پاسخ داده شده حتما ببینید
🎤 #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
👈 برای جلوگیری از منحرف شدن دانش آموزان و نوجوانان این کلیپ را #حتما نشردهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
در جنگ نرم مثل یک شطرنج باز ماهر عمل کنید
حدس میزنه که طرف مقابل چه حرکتی را انجام خواهد داد، قبل از اینکه او حرکتی را انجام دهد، کاری را انجام میدهد که او قفل شود.
همیشه جلوتر حرکت میکند
#سلامتی_فرمانده_صلوات
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یادش بخیر به بهانه خانه تکانی
همه دور هم جمع میشدیم
یک دل سیر میخندیدیم
دلهایمان نیز از کینه و کدورت پاک میشد
این روزها عجیب دلتنگ شدهام
برای آن فرشی که وسط حیاط خانه
مادربزرگ پهن میکردیم
و یک کاسه در دست میگرفتم
و به بهانه شستن فرش دو زانو بر روی
فرش خیس شده و پر از کف مینشستم
و در جهت خواب فرش کاسه را هل میدادم
و یادش بخیر آب بازی آخر فرش شستن
با بچهها و بزرگترها
حتی یادش بخیر فریادهای مادر
سرما میخوری بچه
من برات لباس نیاوردم
وقتی ماشین قالی شوئی از جلوی
خانه مان رد میشود اصلاً چقدر دلم
میخواهد دوباره سرما بخورم
اما فرشها را خودمان در کنار
فامیل هایمان با یک دنیا شادی بشوریم
لااقل فرشهای مادربزرگ را
وقتی که دیگر بجای جمع شدنها در کنار
یکدیگر برای خانه تکانی خانه مادربزرگ
سراغ کارگر میروند نمیدانم آن نگاه غمگین
مادربزرگ را کدام کارگر میتواند بتکاند
آن دل خسته پدربزرگ را چه کسی میتواند
گردگیری کند
دلم تنگ شده است اندکی برای تمام
مادربزرگها و پدربزرگهائی که دیگر
در کنار ما نیستند
و بیشتر برای آنها که هستند اما دلشان
از غم دوری نالان است
بگذار بهتر بگویم
دلم یک شادی تکانی میخواهد
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
خـ♡ـدایا
در اولین شبهای اسفند ماه
گل امید را در دلهای ما بکار
تا جوانه مهر و دوستی بزند
الهی کمکمان کن
آن راهی را برویم
که موجب رضایت توست
و آرامشت را نصیب
دلهای ما بفرما
آرامش شب
حاصل آرامش درون است
آرامشی الهی، دلی شاد
انگیزهای قدرتمند
برای فردائی زیبا
داشته باشید
شبتـ🌙ـون ستـاره بـ✨ـارون🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
#اسفند #عجب #ماهی #است!
#شهادت_سردارشهید_حاج_حمید_باکری🌷🕊
۶اسفند🌹🍃
#شهادت_سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی🌷🕊
۸ اسفند🌹🍃
#شهادت_شهید_امیر_حاج _امینی🌷🕊
۱۰اسفند🌹🍃
#شهادت_سردار_شهید_حاج_ابراهيم_همت🌷🕊
۱۷ اسفند🌹🍃
#شهادت_حجت_آله_رحیمی🌷🕊
۱۸اسفند🌹🍃
#شهادت_سردار_شهید_حاج_حسین_برونسی🌷🕊
۲۳ اسفند🍃🌹
#شهادت_سردار_شهید_حاج_عباس_کریمی🌷🕊
۲۴ اسفند🌹🍃
#شهادت_سردار_شهید_حاج_مهدی_باکری🌷🕊
۲۵اسفند🌹🍃
#شهادت_سردار_شهید_يوسف_سجودی🌷🕊
۲۶اسفند🌹🍃
و.......🌷🕊
#سالگرد#شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.💐🕊
#اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...💐🕊
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔹🔶🔹🔶🔹
🔶🔹🔶🔹
🔹🔶🔹
🔶🔹
🌼🍃 وَاسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّى رَحِیمٌ وَدُودٌ🍃🌼
🌸🍃(پس بیایید) و از پروردگارتان آمرزش بطلبید و به سوى او باز گردید. همانا پروردگار من، مهربان و دوستدار (توبه کنندگان) است.🍃🌸
{سوره ی هود ، آیه ۹۰ }
💠 پیام آیه :
۱-باید در کنار هشدار و اخطار به مخالفان، راه بازگشت و اصلاح را نیز به آنها ارائه داد. «استغفروا ...»
۲- طلب آمرزش و دورى از گناه، مقدّمه بازگشت به راه حقّ است. «استغفروا ربّکم ثمّ توبوا الیه»
۳- اگر استغفار و توبه کنیم، از جانب پروردگارمان جواب مثبت مى شنویم. «استغفروا... انّ ربّى رحیمٌ ودود»
۴- خداوند را آن گونه معرّفى کنیم که عشق بازگشت به سوى او آسان شود. «انّ ربّى رحیمٌ ودود»
۵ - رحمت خدا لحظه اى نیست، بلکه استمرار دارد و داراى آثار و برکات زیادى است. «انّ ربّى رحیم» (علاوه بر جملهى اسمیّه، «رحیم» صیغهى مبالغه است)
۶- خداوند نه تنها توبه پذیر است، بلکه توبه کننده را دوست دارد. «ودود»
#آیه_های_نور
💠خادم
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
#ادمین_بانو
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دلتنگتان هستم مثل باغ
که دلتنگ باران...
مثل دشت که دلتنگ نسیم...
مثل پرنده که دلتنگ پرواز...
مثل درخت که دلتنگ بهار...
دلتنگتان هستم مهربان پدرم...🏝
⚘شَریکَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبیبَ اِلاّ هُوَ وَاَهْلُهُ
که شریک ندارد و نیز (گواهى دهم که) محمد بنده و رسول او است و محبوبى نیست جز او و خاندانش(آلیاسین)⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی_عج
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 متن شبهه:
" چرا اسلام اجازه تحقیق درباره ادیان دیگر را به ما نمی دهد و اگر دین خود را عوض کنیم مرتد می شویم و حکم ما اعدام است !!!! این چه دینی است که اجازه تفکر نمی دهد "
🔆 پاسخ شبهه:
🎞 در کلیپ به نحو #عالی پاسخ داده شده حتما ببینید
🎤 #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
👈 برای جلوگیری از منحرف شدن دانش آموزان و نوجوانان این کلیپ را #حتما نشردهید.
✅ #معارف_نماز
🕯 توجیه یا استغفار؟؟ 🕯
🌼 ممکن است بعضیها گناهانی مرتکب شوند، ولی آن قدرها دلبسته آن گناه نباشند. شاید فقط با یک ریسمان نازک و ضعیف به آن گناه بسته شده باشند.
🌸 رابطه بعضی ها با گناه ضعیف است و رابطه بعضی ها با گناه خیلی قوی است. و البته تشخیص آن آسان نیست.
🌼 مثلاً رابطه ابلیس با گناهی که مرتکب شد خیلی قوی بود ولی رابطه حضرت آدم (علیه السلام) با آن گناه، خیلی ضعیف بود.
🌸 اولین علامت «ضعف رابطه با گناه» هم استغفار بعد از گناه است. اگر انسان بعد از گناه ، استغفار کرد معلوم می شود رابطه او با گناه ضعیف بوده است.
🌼 اما بعضی ها بعد از گناه کردن استغفار نمیکنند و اصلا نمی خواهند عذرخواهی کنند بلکه مثل ابلیس می خواهند گناه خود را توجیه کنند و بر روی آن پافشاری کنند.
اینها هواپرست هستند.
🌸 [یک سوال مهم : اگر روزی نماز صبح ما قضا شود، آن را توجیه می کنیم یا از این خطا استغفار می کنیم؟]
📚 #استاد_پناهیان ؛ تنها مسیر؛ فصل اول ؛ جلسه سی و پنجم.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #پادکست
🌹💧 مهمترین درس امام حسین علیه السلام 💧🌹
#استاد_بیآزار_تهرانی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_یکشنبه_ها :
💥#خلاقیت 👌 #ایده
🦋ایده های جالب و خلاقانه و کاربردی با بازیافتی ها
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 #طبق_برنامه_یکشنبه_ها:
🛑#انیمیشن 🥚🐫#مثل_نامه
🦋 این داستان: حسود، هرگز نیاسود⛱
🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایرانی آشنا نماییم.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_50
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی
کوچلوش جا کردم وبوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم وکلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید...
اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد!!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم
خبری از من نگیره!
من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بیمعرفت باشه...
امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از
دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام
_شما محیا،خانومِ آقا امیرعلی هستین؟!
باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
این کی اومده بود تو اتاق که من
متوجه نشده بودم!؟
لبخند ظاهری زدم:
_بله!!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم، دختر عموی نفیسه جون
دستم رو توی دستش گذاشت:
خوشوقتم و تسلیت میگم..
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرفو می گفتم!
نگاهی به امیر سام انداخت:
_دیشب با شما بوده؟!
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...
خنده اشو جواب دادم و گفتم:بله!
_پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد،طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود!
لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت
باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود !
-دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
-امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید ...
مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
-اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟!
قلبم هری ریخت ...
یعنی چی این حرفها؟!
قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت:
-من هم دانشگاهی امیر علی بودم شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری منو
دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض!! احساس خفگی می کردم ...
امیر علی و این حرفها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب
وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم،تو چطوری
کنار اومدی باهاش؟!همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم!
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد:
_آهان ...خب خوشبخت باشین
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ...
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر
میشد!
بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس میکردم!
تلخی آردی که قهوه ای میشدو سوخته!
-محیا جان اینجایی؟!
بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ...
که باعث شد از من به مریم
نگاه کنه
وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره
قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت الان اصلادلم دیدنش رو نمی خواست،ولی بلند شدم
شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بودبیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای
اومد سمتم:_سلام
نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:_سلام
متعجب شد–خوبی!امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد
_مریم خانوم؟
اصلاحواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش
اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟!مطمئنی علت
نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟!
اخم کردو چشمهاش گرد
_محیا می فهمی چی می گی!
@khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_48
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ...
پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم...
کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد
-محیا خانوم؟!
سر بلند کردم!
چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
-سلام تسلیت میگم..
نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...
ببخشید که امیرسام افتاد زحمت
شما!
-نگید این حرفو دوستش دارم ...
قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون
راحت...
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیر علی تو
ماشین منتظرتونه!!
با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ...
امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش
هم حلقه دور فرمون ...
آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
-اومدی؟!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...
قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود..
-تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...
آخه
بعد از ظهر تشییع جنازه است..
دلم لرزید ...
غسالخونه ...
اسمشم هنوز برام وحشت داشت!
صدام لرزید
–ساعت چند ؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟!
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی خندیدم
_آره خوبم..
چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
-مطمئنی!؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
–خیالت راحت !خوبِ خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی
سرشون!
بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم .
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ..
حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد..
اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک
ریخته بودم...
صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم...
مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...
پوفی کشیدم نخیر هیچ
خبری از تماس امیرعلی نبود...
کاش حداقل زنگ میزد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی
من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:
_ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود!
خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...
خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود!
-وای...چرا بیدارم نکردین ؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت...
هی گفت دردونه ام سرش درد می
کرد...
بچه ام خیلی گریه کرده...
بزارین بخوابه!
این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت...
خندیدم!!
همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
-ادای منودرمیاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...
مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟!
لبخندی زدم:خوبم شٌکر...
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
-شاید نخوابه بی مامانش آخه
مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد
انداخت
-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...
گناه داره هم بچه اونجا اذیت
میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم..
مامان منم تجربه کرده بود این درد رو!
به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول
بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده
بود...
#ادامه_دارد...
@khademngoo