#صبحتبخیرمولایمن
🏝دلتنگتان هستم مثل باغ
که دلتنگ باران...
مثل دشت که دلتنگ نسیم...
مثل پرنده که دلتنگ پرواز...
مثل درخت که دلتنگ بهار...
دلتنگتان هستم مهربان پدرم...🏝
⚘شَریکَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبیبَ اِلاّ هُوَ وَاَهْلُهُ
که شریک ندارد و نیز (گواهى دهم که) محمد بنده و رسول او است و محبوبى نیست جز او و خاندانش(آلیاسین)⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی_عج
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 متن شبهه:
" چرا اسلام اجازه تحقیق درباره ادیان دیگر را به ما نمی دهد و اگر دین خود را عوض کنیم مرتد می شویم و حکم ما اعدام است !!!! این چه دینی است که اجازه تفکر نمی دهد "
🔆 پاسخ شبهه:
🎞 در کلیپ به نحو #عالی پاسخ داده شده حتما ببینید
🎤 #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
👈 برای جلوگیری از منحرف شدن دانش آموزان و نوجوانان این کلیپ را #حتما نشردهید.
✅ #معارف_نماز
🕯 توجیه یا استغفار؟؟ 🕯
🌼 ممکن است بعضیها گناهانی مرتکب شوند، ولی آن قدرها دلبسته آن گناه نباشند. شاید فقط با یک ریسمان نازک و ضعیف به آن گناه بسته شده باشند.
🌸 رابطه بعضی ها با گناه ضعیف است و رابطه بعضی ها با گناه خیلی قوی است. و البته تشخیص آن آسان نیست.
🌼 مثلاً رابطه ابلیس با گناهی که مرتکب شد خیلی قوی بود ولی رابطه حضرت آدم (علیه السلام) با آن گناه، خیلی ضعیف بود.
🌸 اولین علامت «ضعف رابطه با گناه» هم استغفار بعد از گناه است. اگر انسان بعد از گناه ، استغفار کرد معلوم می شود رابطه او با گناه ضعیف بوده است.
🌼 اما بعضی ها بعد از گناه کردن استغفار نمیکنند و اصلا نمی خواهند عذرخواهی کنند بلکه مثل ابلیس می خواهند گناه خود را توجیه کنند و بر روی آن پافشاری کنند.
اینها هواپرست هستند.
🌸 [یک سوال مهم : اگر روزی نماز صبح ما قضا شود، آن را توجیه می کنیم یا از این خطا استغفار می کنیم؟]
📚 #استاد_پناهیان ؛ تنها مسیر؛ فصل اول ؛ جلسه سی و پنجم.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #پادکست
🌹💧 مهمترین درس امام حسین علیه السلام 💧🌹
#استاد_بیآزار_تهرانی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_یکشنبه_ها :
💥#خلاقیت 👌 #ایده
🦋ایده های جالب و خلاقانه و کاربردی با بازیافتی ها
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_یکشنبه_ها:
🛑#انیمیشن 🥚🐫#مثل_نامه
🦋 این داستان: حسود، هرگز نیاسود⛱
🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایرانی آشنا نماییم.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_50
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی
کوچلوش جا کردم وبوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم وکلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید...
اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد!!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم
خبری از من نگیره!
من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بیمعرفت باشه...
امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از
دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام
_شما محیا،خانومِ آقا امیرعلی هستین؟!
باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
این کی اومده بود تو اتاق که من
متوجه نشده بودم!؟
لبخند ظاهری زدم:
_بله!!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم، دختر عموی نفیسه جون
دستم رو توی دستش گذاشت:
خوشوقتم و تسلیت میگم..
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرفو می گفتم!
نگاهی به امیر سام انداخت:
_دیشب با شما بوده؟!
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...
خنده اشو جواب دادم و گفتم:بله!
_پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد،طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود!
لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت
باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود !
-دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
-امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید ...
مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
-اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟!
قلبم هری ریخت ...
یعنی چی این حرفها؟!
قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت:
-من هم دانشگاهی امیر علی بودم شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری منو
دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض!! احساس خفگی می کردم ...
امیر علی و این حرفها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب
وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم،تو چطوری
کنار اومدی باهاش؟!همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم!
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد:
_آهان ...خب خوشبخت باشین
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ...
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر
میشد!
بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس میکردم!
تلخی آردی که قهوه ای میشدو سوخته!
-محیا جان اینجایی؟!
بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ...
که باعث شد از من به مریم
نگاه کنه
وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره
قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت الان اصلادلم دیدنش رو نمی خواست،ولی بلند شدم
شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بودبیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای
اومد سمتم:_سلام
نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:_سلام
متعجب شد–خوبی!امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد
_مریم خانوم؟
اصلاحواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش
اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟!مطمئنی علت
نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟!
اخم کردو چشمهاش گرد
_محیا می فهمی چی می گی!
@khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_48
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ...
پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم...
کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد
-محیا خانوم؟!
سر بلند کردم!
چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
-سلام تسلیت میگم..
نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...
ببخشید که امیرسام افتاد زحمت
شما!
-نگید این حرفو دوستش دارم ...
قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون
راحت...
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیر علی تو
ماشین منتظرتونه!!
با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ...
امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش
هم حلقه دور فرمون ...
آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
-اومدی؟!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...
قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود..
-تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...
آخه
بعد از ظهر تشییع جنازه است..
دلم لرزید ...
غسالخونه ...
اسمشم هنوز برام وحشت داشت!
صدام لرزید
–ساعت چند ؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟!
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی خندیدم
_آره خوبم..
چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
-مطمئنی!؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
–خیالت راحت !خوبِ خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی
سرشون!
بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم .
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ..
حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد..
اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک
ریخته بودم...
صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم...
مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...
پوفی کشیدم نخیر هیچ
خبری از تماس امیرعلی نبود...
کاش حداقل زنگ میزد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی
من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:
_ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود!
خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...
خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود!
-وای...چرا بیدارم نکردین ؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت...
هی گفت دردونه ام سرش درد می
کرد...
بچه ام خیلی گریه کرده...
بزارین بخوابه!
این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت...
خندیدم!!
همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
-ادای منودرمیاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...
مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟!
لبخندی زدم:خوبم شٌکر...
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
-شاید نخوابه بی مامانش آخه
مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد
انداخت
-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...
گناه داره هم بچه اونجا اذیت
میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم..
مامان منم تجربه کرده بود این درد رو!
به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول
بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده
بود...
#ادامه_دارد...
@khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_49
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم..
ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود..
بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد!
بچه داری هم سخت بود و من
از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم..
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید...
چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست میگم دیگه دودقیقه آروم بگیر...
باور کن بچه ازاون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفع با یک صوت براش خوندی!
به مغزش استراحت بده می خوابه بچه!
اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن
_یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رواینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...
از نشنیدن صداش ...
از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم
_بسه دیگه!!شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش!
-اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه...
اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت:
_والا ازاون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه...
فقط خودش بلندگو قورت داده ولالایی میخونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره!
اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن!
اومدم چیزی بگم که بابا به جای
من و با اخطار گفت:
_محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود
توی هال..
-پس محیا کجاست؟!
محمد جواب داد:
_هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مذخرفش و بچه یاد بگیره ...
ازمن میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شبهاییه که اماده به حمله
است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید.؟!
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید ..
معلوم بود دلتنگ مامانشه ....
عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن...
یکی از دوستهام می گفت هر
وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته ..
اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟!؟
دریغ از یک تماس!
پس واقعا خرافات بود این حرفها!!...
@khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_50
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی
کوچلوش جا کردم وبوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم وکلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید...
اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد!!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم
خبری از من نگیره!
من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بیمعرفت باشه...
امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از
دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام
_شما محیا،خانومِ آقا امیرعلی هستین؟!
باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
این کی اومده بود تو اتاق که من
متوجه نشده بودم!؟
لبخند ظاهری زدم:
_بله!!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم، دختر عموی نفیسه جون
دستم رو توی دستش گذاشت:
خوشوقتم و تسلیت میگم..
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرفو می گفتم!
نگاهی به امیر سام انداخت:
_دیشب با شما بوده؟!
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...
خنده اشو جواب دادم و گفتم:بله!
_پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد،طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود!
لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت
باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود !
-دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
-امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید ...
مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
-اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟!
قلبم هری ریخت ...
یعنی چی این حرفها؟!
قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت:
-من هم دانشگاهی امیر علی بودم شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری منو
دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض!! احساس خفگی می کردم ...
امیر علی و این حرفها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب
وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم،تو چطوری
کنار اومدی باهاش؟!همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم!
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد:
_آهان ...خب خوشبخت باشین
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ...
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر
میشد!
بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس میکردم!
تلخی آردی که قهوه ای میشدو سوخته!
-محیا جان اینجایی؟!
بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ...
که باعث شد از من به مریم
نگاه کنه
وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره
قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت الان اصلادلم دیدنش رو نمی خواست،ولی بلند شدم
شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بودبیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای
اومد سمتم:_سلام
نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:_سلام
متعجب شد–خوبی!امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد
_مریم خانوم؟
اصلاحواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش
اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟!مطمئنی علت
نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟!
اخم کردو چشمهاش گرد
_محیا می فهمی چی می گی!
@khademngoo
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
کمد لباساشو باز کرد گفت:
هر کدومو خواستی بردار
دست بردم لای لباسها
دیدم هنوز تگهاش بهش وصله
گفتم اینا که همه نو هستن
گفت میدونم بعد ادامه داد شاید
بعضیاشون حتی ده یا بیست سال عمر
داشته باشن اما نو هستن و هنوز میشه
پوشید مرغوبه جنسشون
به قول شما امروزیا «بِرنده»
خندیدم گفتم خانجون
چرا این همه سال تنت نکردی؟!
گفت هی وایسادم شاید یه روز خاص بیاد
یه آدم خاص بیاد، یه حال خاص بیاد
یه مهمونی خاص بیاد
کلاً یه چیز خاص باشه تا اینارو تن کنم
سرشو انداخت پائین گفت: حواسم نبود
روز خاص و مهمونی خاص و آدم خاص
و وقت خاص قرار نیست بیاد
قرار بود اینارو تنم کنم تا
همه اون لحظهها خاص بشن برام
اما دیگه تو ۷۵ سالگی
خاص و غیر خاصی نیست
دیگه حالا تو تن شما ببینم برام خاصه
درس زندگی داشت بهم میداد
درس سخت زندگی
هیچ روز خاصی وجود نداره
مگر ما خودمون خاصش کنیم
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت
دیگهای خستهایم اما نمیدانم
چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم
سرعتمان را بیشتر و بیشتر میکنیم
تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن
از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم
اسفند را باید نشست باید خستگی در کرد
یازده ماه تمام، دردها، رنجها و حتی
خوشیها را به جان خریدن که الکی نیست
هست؟!
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفشهای کتانی قدم زد
پس روزهای رفته سال را ورق میزنم
چه خاطراتی که زنده نمیشوند
چه روزها که دلم میخواست تا ابد
تمام نشوند و چه روزها که هر ثانیهاش
یک سال زمان میبرد
چه فکرها که آرامم کرد
و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست
و چه اشکها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد
چه آدمها که دلم را گرم کردند
و چه آدمها که دلم را شکستند
چه چیزها كه فکرش را هم نمیکردم و شد
و چه چیزها كه فکرم را پر کرد و نشد
چه آدمها که شناختم و چه آدمها که
فهمیدم هیچ گاه نمیشناختمشان
و چه .... !!!
و سهم یک سال دیگر هم
یادش بخیر میشود
کاش ارمغان روزهائی که گذشت
آرامشی باشد از جنس خدا
آرامشی که هیچگاه تمام نشود
و من برای تمام آدمهای روی این زمین
آرزوی سعادت دارم
پس بخند كه بهاری که در راه است
با شكوفه لبخند تو زیباتر خواهد بود
آرزو دارم هر تپش قلبت
آمیخته با آمین های خدا
برای آرزوهای قشنگت باشد
تمام آرزوهای زیبا در روزهای پایان سال
تقدیم شما عزیزان❤
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا ما را در کشتیهای نجاتت بنشان
و ما را به لذت مناجات خود كامیاب گردان
و بر جویبارهای محبتت وارد ساز
و به ما شیرینی مقام قرب
و دوستیات را بچشان
و كوشش ما را در خود قرار ده
و همت ما را به طاعت خود مصروف دار
خدایا در این دریای پر تلاطم روزگار
با نگاه مهربانت دلگرممان کن
به فردائی بهتر
شبتـ🌙ـون پـر از نـور الهـی🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《يُسَبِّحُ للهِ ما فِی السَّماواتِ وَالاَرض》
┊ ┊ ┊ ┊ ┊❣سُبحان الله
┊ ┊ ┊ ┊❣ اَلحَمدُلله
┊ ┊ ┊ ❣ لا اِلهَ اِلَّا الله
┊ ┊ ❣ الله اَکبر
┊ ❣ سُبحانَ اللهِ وَ بِحَمدِه
❣ اَستَغفِرُالله
در آغاز روز دهانمان را
خوشبو میکنیم با ذکر نام الله
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔹🔶🔹🔶🔹
🔶🔹🔶🔹
🔹🔶🔹
🔶🔹
🌼🍃
أَلَّذِینَإِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَالصَّبِرِینَ عَلَى مَآ أَصَابَهُمْ وَ الْمُقِیمِى الصَّلَوةِ وَمِمَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ🍃🌼
🌸🍃
(مُخبتین) کسانى هستند که هرگاه نام خدا برده شود دلهایشان از خوف (خداوند) مى لرزد و بر آنچه (از سختى ها) به آنان مىرسد مقاومند و برپاکنندگان نمازند و از آنچه به آنان روزى داده ایم انفاق مى کنند🍃🌸
{سوره ی حج ، آیه ۳۵ }
💠 نکته ها :
یاد خدا هم آرامبخش است و هم براى اهل ایمان، خوفآور، همانند کودکى که با یاد والدین، هم آرام مى گیرد و هم از آنان پروا مى کند و حساب مى برد
💠 پیام آیه :
۱- ترس از خدا و پرواى درونى، یک ارزش است. «وَجِلت قلوبهم»
۲- تقوا، بر همه کمالات مقدّم است. «وَجِلت قلوبهم... والصّابرین ...»
۳- زیربناى انجام وظیفه بعد از تقوا، مقاومت و صبر است. «وَجِلت قلوبهم والصّابرین»
۴- صبرى ارزش دارد که در برابر مشکلات دوام بیاورد. «الصابرین علىما اصابهم»
۵ - رابطه با خدا، از رابطه با محرومان جدا نیست. «والمقیمى الصلوة - ینفقون»
۶- بخشش، مخصوص مال نیست، از علم و آبرو و هنر نیز مى توان انفاق کرد. «ممّا رزقناهم»
۷- انفاقى ارزش دارد که دائمى باشد. («ینفقون» فعل مضارع نشانه استمرار است)
۸ - در انفاق نیز اعتدال و میانه روى لازم است. «و ممّا...»
۹- اموال و دارائى هاى انسان رزق الهى است. «رزقناهم»
#آیه_های_نور
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
#صبحتبخیرمولایمن
🏝خدا کند این پایان زمستانِ
" ندیدنتان " باشد...
خدا کند شما زودتر بیایید...
خدا کند دل،
روی دستهایم جان ندهد...
خدا کند چشم،
چشمه اشکش خشک نشود...
خدا کند قلب،
کاسهی صبرش سر نرود...
خدا کند زنده بمانم
تا آمدنتان، دیدنتان،بوییدنتان...
خدا کند ببینم
روز قشنگ ظهورتان را...🏝
⚘وَ اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَنَّ عَلِیّاً اَمیرالْمُؤْمِنینَ حُجَّتُهُ وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ
و گواه گیرم تو را اى مولاى من که على امیر مؤمنان حجت خدا است و حسن حجت او است⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو