eitaa logo
Khademin_abhar
209 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
829 ویدیو
19 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 عصر به همدان رسیدیم. دود غلیظی آسمان شهر را سیاه کرده بود. برخلاف اهواز که هوا بهاری و درختها سبز بود و ما حتی توی باغچه سبزی کاشته بودیم، همدان سرد بود مثل سیبری. درختهای لخت و عور زیر برف کز کرده بودند. خادم ترمز کرد و از مردی پرسید: «عمو کجا رو زدن؟» مرد گفت: «انبار نفت و پمپ بنزین درویش آباد و چهار روز پیش زدن یه مینی بوس پُر مسافر توی پمپ بنزین بوده آتیش گرفت‌و همه مسافراش شهید شدن.» خیلی تعجب کرده بودیم؛ یعنی سه چهار روز بود تانکرهای نفت می‌سوختند! از سی ام دی ماه تا آن روز. مرد می‌گفت: «چهارصد پانصد نفر مجروح و پنجاه شصت نفر شهید داده یم.» چون از اهواز آمده بودیم و آنجا هوا خوب و دلپذیر بود، لباس نپوشیده بودم. هوای توی ماشین سرد بود و از سرما دندانهایم به هم می‌کوبید. وقتی به ایستگاه عباس آباد رسیدیم با چشم دنبال آشنایی توی خیابان می‌گشتم. دایی گفت راستی فرشته، میدانی چی شده؟ یک دفعه قلبم مثل یخ‌های توی خیابان منجمد شد. دندانهایم محکم تر به هم می‌کوبید. حس کردم خون توی رگهایم یخ زده. وقتی دایی دید از من صدایی در نمی آید، گفت: «علی آقا...» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «شهید شده؟!» محمد خادم برگشت رو به من و گفت: «نه حاج خانم. نه، به خدا علی آقا مجروح شده.» آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که کارد می‌زدند خونم در نمی آمد. سرشان داد زدم بیخود به من دروغ نگید. من که گفتم خودم دیشب خواب دیدم. مطمئن بودم علی آقا طوریش شده. چرا من رو سر کار گذاشتین؟ چرا توی دزفول راستش رو به من نگفتین؟! چرا از اهواز تا اینجا سرم رو شیره مالیدید؟ اصلا همینجا نگه دارین می‌خوام پیاده بشم! دایی سعی می کرد مرا آرام کند. ببین فرشته جان ما عمداً نگفتیم که تو از اهواز تا همدان ناراحت نشی و اعصابت به هم نریزه و فکر و خیال بد نکنی . به‌خدا علی آقا چیزیش نشده، مجروح و الان هم تو بیمارستان شیرازه. گفتم: «من میخوام پیاده شم.» خادم پیچید توی کوچه مادرم. دایی خیلی ناراحت شد. گفت: «فرشته جان، تو رو خدا حلال کن به خدا ما به خاطر خودت این کار را کردیم!» تا خادم جلوی خانه ایستاد دستگیره در ماشین را کشیدم و در را باز کردم. مادر پشت در حیاط منتظر بود؛ انگار از قبل می‌دانست ما داریم بر می‌گردیم. همانطور که پیاده می شدم، گفتم: «خیلی اشتباه کردین. شما از اهواز تا اینجا با احساساتم بازی کردین!» بعد در را محکم بستم. مادر جلوی راهم دوید او را بغل کردم و بوسیدمش. مثل همیشه بوی خوبی می‌داد و آغوشش مرا آرام می‌کرد. گلایه دایی را به او کردم. - اینا فکر می‌کنن من بچه ام، ضعیفم. به من نگفتن علی آقا مجزوح شده. گفتن جلسه داره. من که خودم می‌دونستم. دیشب خواب دیدم. مادر سرم را نوازش کرد و بوسید و با مهربانی گفت: «اشکال نداره، چیز مهمی نیست. امیر آقا به ما خبر داد؛. علی آقا ماشاء الله قویه؛ زود خوب می‌شه.» در آن مجروحیت تیری کمانه کرده و از کنار کمر علی آقا رفته و داخل باسنش گیر کرده بود؛ طوری که دکترها هم نتوانستند آن را بیرون بیاورند. علی آقا با همان وضعیت هفته بعد برای عیادت دوستانش به بیمارستان جانبازان تهران رفت. از آنجا آمد و مختصری وسایل برداشتیم و با هم به دزفول برگشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱شهید حاج قاسم سلیمانی فرزند مخلص مکتب امام خمینی(ره) 🔹️مقام معظم رهبری: اگر این اخلاص نباشد این جور دل های مردم متوجه نخواهد شد. 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
◖🤍🕊◗ گفتنــــــی نیــــسـت فنـــایـی که سرآغـــاز بقـاســت... شبتون شهدایی 🌙✨🥀 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت ازشهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سردار جباری فرمانده سپاه ولی امر عجل الله (بیت رهبری) ✖️حضرت آقا چه چیز هایی داخل قبر مطهر حاج قاسم گذاشتند. 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
◁مینویسم تا یادم نرود: تــمـام اقـتـــدار مـــیــهـنــم را از پـــرواز شـــمـا دارم...🕊🇮🇷🌷 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲 حی علی الصلاه التماس دعا🌹 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این‌ را من‌ به‌ جوانها میگویم ؛ دنبال‌ ِتعلقات‌ پَست‌ نباشیم ، همه ما ، راهی به‌ یک‌ سمت‌ هستیم . . _حاج قاسم سلیمانی 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و از دزفول جم نخورم. بهمن ماه ۱۳۶۵ بود. هوا بوی بهار می‌داد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن. بعد از ناهار باید بریم منطقه.» دست به کار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم و شستم و با نمک و زردچوبه و پیاز فراوان روی پیک‌نیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که می‌شد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده. علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پله ها دویدند بالا و من و فاطمه هم به دنبالشان. زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه می‌کشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکه های مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا می‌خندید و تکه های مرغ را از روی در و دیوار جمع می‌کرد و با شادی کودکانه ای می‌خورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ تهش مانده!» همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع می‌کردم - مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود می خوابیدیم - همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد. حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی می‌دانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه عقربا جاهای گرمسیر زندگی می‌کنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش.» با خونسردی گفتم این رو بکشی اون یکی رو چه کار می‌کنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس. الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون می آن و صبح ها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم می‌شن. خم شدم و تشکم را برداشتم و گوشه ای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج' بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا. کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی می‌دویدند و خودشان را از چشم ما دور می‌کردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب می‌شد سروکله شان پیدا می‌شد. شب‌های اول خوابم نمی برد. همه اش فکر می‌کردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی می‌شنیدم، بلند می‌شدم و چراغ‌ها را روشن می‌کردم؛ اما به زودی همه چیز برایم عادی شد. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم و رختخوابم را با احتیاط جمع می‌کردم چند تا عقرب پیدا می‌کردم که زیر بالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صب‌حها بدون سروصدا جارویی بر می‌داشتم و عقربها را جارو می کردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅ گلستان یازدهم ۳۸ ویرایش گردید با عرض پوزش