دوستۍهاتوجبھه؛
طورےبودڪهازمیونگلولھ ها
همدیگھروبیرونمۍڪشیدن
سعۍڪنیددوستانۍداشتھباشیدڪھ
همدیگھروازگناھنجاتبدید...!
#حاج_حسین_یکتا
از آنانی نباش که وقتی رنجی به او رسد،از راه اسلام دوری گزیند
مولا علی فرمودن🌱
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی همدان - دزفول مسیر توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که میدیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات، در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه». زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی، رسیده بود با همسر و دختر کوچکش زینب.
چقدر خسته بودیم. آن شب اصلا نفهمیدیم چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سروصدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ میکرد و با سروصدا سعی میکرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخوابها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباسهای فرم سپاهشان را پوشیدند.
موقع خداحافظی پرسیدم: «کی برمیگردید؟» علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت میکرد. گفت: «معلوم نیست. سربازی هر روز میآد دم در اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین.» وقتی علی آقا و آقاهادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه.
دستشویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع وجور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را میزد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری، اما تا چشم کار میکرد از در و دیوارش خاک میبارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم میشد به زیرزمینی تاریک با دو تا اتاق. یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف که باز میشد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بیریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن میکرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. چادرهایمان را در آوردیم و روسریها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو میگشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه میکرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه هر کاری میکردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپها بیشتر شد. خانه میلرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف زینب از ترس جیغ میکشید و گریه میکرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم میترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی میکرد. وقتی کمی سروصداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه شیر زینب را میشست و من هم زیر کتری را روشن میکردم که دوباره صدای ضدهواییها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم با این حال دویدیم به طرف زیرزمین. نیم ساعت دیگر هم گذشت از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد میکردند تعجب کردیم. باورمان نمیشد با آن همه سروصدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود قدبلند و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه نان را باز میکرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست میکرد، بالا و پایین میپرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور میچسباند. یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی میفروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم: «فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
آنقدر به شهدا علاقمند بود که هر شب جمعه با همسرش زائرشان بود. هرکس از بیرون نگاه میکرد سر در نمیآورد و میپرسید اینها حوصلهشان سر نمیرود هر هفته گلزار میروند؟ خبر نداشتند که دنیای اکبر و فاطمه و تفریح و خوشیهایشان با شهدا بود. میرفتند گلزار شهدای بهشت زهرا و آنقدر میچرخیدند تا از خستگی جایی مینشستند. همان جایی که حالا خود اکبر دفن شده است. با شهدای زیادی هم پیش از شهادتشان دوست بود و ارتباط داشت. شهید محمودرضا بیضایی یکی از بهترین دوستان اکبر بود که چون خانواده خود محمودرضا تبریز بودند حتی در تهران با اکبر رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده بود و شده بودند هم هیئتی.
#شهید_اکبر_شهریاری
شادی روحش صلوات🥀
#شب_بخیر
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_عزت_اله_نجفلی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
تو آموزش یه بار که در منطقه حسابی عرق بچه ها رو درآورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را آموزش میده ، من #خاک_پاهای شماهام .
من خیلی کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن، همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه، همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام
#شهید_ابراهیم_همت
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ دعای امام زمان (عج) برای شیعیانش
🎙 بیانات استاد مسعود عالی از تشرف
سید ابن طاووس 🌱
🔹 ما گناه میکنیم و امام زمان (عج) گریه
و طـلـب بـخـشـش از خداوند میکنه ... 😓
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
دو شهید با پلاکهای ۵۵۵ و ۵۵۶ ...
خاطرهای تکان دهنده از یکی از اعضای تفحص شهدا
🔹️طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
🔹️لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت.
🔹️معلوم بود که شهيدِ درازکش مجروح بوده است.
🔹️خوب، پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است.۵۵۵ و ۵۵۶. فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفتهاند.
🔹️معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر.
🔹️دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
🔹️شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدان به ما چه میگویند؟
┄┅═══❉☀❉═══┅┄
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
هیچ زمان، آدمهایـی که تو را
به خـــدا نزدیک میکنند رها نکن!
بودن آنها یعنی خــــدا هنوز حواسش
بهت هـــست
شهید جهاد مغنیه❣🍃
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
حاج قاسم سلیمانی:
خداوندا! تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما
📚فرازی از وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅