eitaa logo
Khademin_abhar
212 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
783 ویدیو
19 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊 زمانم... قسم به سورهٔ فرقان ظهور می خواهیم به آیه آیه‌ی قرآن، ظهور می خواهیم کنارت ای گل نرگس جهان ما زیباست بس است این غم و هجران، ظهور می خواهیم اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️سربازی امام‌زمان با ✔️روزآمد بودن ▪️سربازمهدی هرروز خودشو آماده لحظه موعود میکنه ▫️جمعه و شنبه نداره ▫️چراکه خودش فرمود: خداوند کار ما را به طور ناگهانی برمی‌انگیزد. ▪️پس زیاد خودتو معطل وقوع نشانه‌ها نکن ▫️وهرلحظه منتظر وقوع وعده حق ▪️شنیدم که برخی حتی کوله‌هاشونو بسته، و آماده حرکت در لحظه هستند ▫️جانمونی رفیق؛؛
با عرض سلام خدمت خادمین شهدا و اعضای محترم کانال به اطلاع شما بزرگواران میرساند ثبت نام در سامانه کوله بار از امشب یکشنبه 3 دی ماه 1402به صورت نامحدود باز میباشد. علاقمندانی که تاکنون در سایت کوله بار ثبت نام نکرده اند،اقدام نمایند. جهت کسب اطلاعات بیشتر به آی دی زیر پیام دهید. @khadem_shahhid ✅لطفا انتشار دهید 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
گلی گم کرده‌ام می‌جویم اورا به هر گل می‌رسم می‌بویم اورا گل من یک نشانی‌در بدن‌داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
2b0da36fcabdb19ecdc9ab3de3d18b3d(1).mp3
7.94M
گل من یک نشانی در بدن داشت...🥀💔
پارچه‌ی لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط‌ها داد و گفت: یک دست لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟! گفت: یکی از بچه‌های کُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می‌کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_چرا_گناه_بد_است_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.13M
▫️چرا گناه بد است 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن روزها با عجله مثل برق و باد می‌گذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف می‌زدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله ها. هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده ای نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپی‌اش شدیم که نرود - چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود - گوش نداد که نداد. همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همه‌مان لحظه ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم. دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام. تا به حال آن قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. می‌گفت: - قراره با بچه های سپاه به دیدار امام بریم با آه و حسرت نگاهش می‌کردیم. مادر التماس می‌کرد. - علی آقا، می‌شه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟ این خواسته همه مان بود؛ هر چند می‌دانستیم درخواست غیر ممکنی است. سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیه ای عالی. اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریف‌های خوب و قشنگ خانه مان حال و هوای دیگری گرفت. او می‌گفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آماده ام را داد به دستم و راهی‌مان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شب‌ها که هوا سردتر می‌شد برف‌هایی که توی روز آب می‌شدند یخ می‌بستند و راه رفتن روی این یخ‌ها سخت می‌شد. با احتیاط قدم برمی‌داشتم و با ترس و لرز و آهسته راه می‌رفتم. از سرما دندانهایم به هم می‌کوبید. چند بار روی یخ‌ها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع می شد، بازویش را رها می‌کردم. وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی ای که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمی‌دانم چرا هنوز گرسنه ام. یه چیزی درست می‌کنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه. به دنبالم آمد. تندتند کابینت ها را باز و بسته می‌کردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرف شویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم می‌کرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچه ها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سر جاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تأیید سرش را تکان داد.» بعد هم درباره چند متر پارچه سفیدی گفت که با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچه ها را تبرک کرده بود. شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچه ها را به تکه های کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه. على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمیدانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی می‌داد بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که می‌رسید، داخل تکه پارچه ها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچه ها را مثل بقچه ای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسه ای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا میخواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
🌹ماجرای بهترین نماز حاج قاسم 🔹ابراهیم شهریاری، فرمانده گردان ۴۲۵ حضرت علی اکبر(ع) و همرزم شهید سلیمانی: اهمیت دادن به واجبات که یکی از اصل‌هایش بود. روزی به همراه همسفرشان در مسیر قنات ملک بودیم. ظهر شد و اذان گفتند. گفت همانجا کنار بزنیم. گفتم اینجا بیابان است. خطر دارد. حاجی گفت: چه خطری؟ و کنار جاده سجاده را پهن کرد و همانجا نماز خود را به جا آورد. بعد از اتمام نماز و پوشیدن کفش‌هایش نزدیک تر شدم تا دستش را به نشانه مصافحه بفشارم. بعد از مصافحه، دستش را تکان داد و گفت: «ابراهیم! این نماز و آن نمازی که در کاخ کرملین خواندم یکی از بهترین نمازهایی بود که در طول عمرم خواندم.»/ فارس. 📸در این تصویر شهید حاج حسین پورجعفری هم دیده می‌شوند ... «تصویر فوق در میدان نبرد می‌باشد» 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
𖣔‿︵‿𖣔💖𖣔‿︵‿𖣔 🌷«شـهــید» است، معشوقش خداست. است معلمش حسین (علیه السلام) است، درسش شهادت. است، سلاحش ایمان. است، مقصدش لقاءالله. است، تکیه گاهش خدا 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
شهادت یکی از مستشاران سپاه در سوریه ▪️سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید 🔹در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔸سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود. 🕊شادی روحشان صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر انفجار بالا محل اقامت سردار سیدرضی موسوی بوده است که ساعتی پیش مورد حمله هوایی در سیده زینب قرار گرفت. 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
با عرض سلام خدمت خادمین شهدا و اعضای محترم کانال به اطلاع شما بزرگواران میرساند با توجه به اعزام زائرین راهیان نور توسط بسیج اقشار از تاریخ 1402/10/10الی 1402/10/20 خادمینی که آمادگی لازم دارند جهت اعزام به مناطق عملیاتی لطفا به آی دی بنده پیام دهند و مشخصات خود را ارسال فرمایند @khadem_shahhid ✅لطفا انتشار دهید 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅کشف پیکر مطهر 3 شهید با پلاک در تاریخ دوم دی ماه 1402 گروه های تفحص شهدا موفق شدند پیکر پاک و مطهر سه شهید با پلاک را در منطقه عملیاتی فکه که مربوط به عملیات والفجر مقدماتی هستند را تفحص کنند شادی دل مادران چشم انتظار شهدا صلوات 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت ازشهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰🍃✨〰 〰✨🍃〰                ﷽ "صوت الشهدا در محضر شهدا🕊 راه شهدا در کلام شهید احمد کاظمی 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
دنیا برایش اهمیت نداشت؛روایتی از شهید علی‌اکبر عین‌القضات ▫️نه خانه، نه زندگی و نه هیچ‌چیز دنیا برایش اهمیت نداشت. آن‌زمان سپاه ماهی ٧‌هزار تومان حقوق می‌داد که ایشان نمی‌گرفت؛ ولی از چرخش تجارت خودش ماهانه ۶٠‌هزار تومان درآمد داشت. ▫️دو باب مغازه داشت که در ایام جنگ به دست شاگردانش می‌چرخید. در سال۶۶ که سفر مکه ٢٧‌هزار تومان بود، شهید ۵‌میلیون تومان ارث به جا گذاشت که در وصیتش آمده است «سهم امام و سادات را حتما بدهید.» یک‌سوم مالش را هم به جبهه کمک کرد. به روایت همسر شهید 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما که چشماتون سُرمه نمی‌خواست! همینجوری هم پاک و زیبا و پُر نور بود ... دی ماه سال ۱۳۶۵ ؛ ساعاتی قبل از شروع عملیات بچه‌های گردان امام محمدباقر (ع) از لشکر ۱۴ امام حسین (علیه‌السلام) در حاشیه نهر عرایض سُرمه می‌کشند. 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا می‌کردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم می‌آمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم. با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم. گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داری‌ام. خندیدم و گفتم: خیلی! حالا او می‌خندید اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم. نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشم‌های آبی‌اش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمی‌دانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را می‌زد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟» آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمی‌آم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه خانم و بابا چی؟ می‌ذارن؟» نفس راحتی کشیدم. ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن. با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه. آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. گفتم: برای شما خطرناک نیست؟! گفت: ما فرق می‌کنیم فرشته، خوب فکر کن. کمد را باز کرده بودم می‌خواستم چند لباس بردارم. پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟» گفت: «بهشت مثل «بهار» برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت. دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیک‌نیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. می‌گفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار می‌کردیم و علی آقا برایم می‌گفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچک‌شان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتن‌مان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید می‌کرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.» علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود. بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می‌خواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت. تا تمام می‌شد نوار را می‌زد عقب تا دوباره بخواند. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهی ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم که هر کی عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان من و اندیشه های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور که خون می‌باره از دلهای سوزان برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز " شب نورد " مربوط به متن کتاب گلستان یازدهم برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش، آتش فشونه       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅