دست نوشته شهید رسول خلیلی انتهای کتاب...💔
#شهیدرسولخلیلی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↵مشتیمادلتنگزیارتیم
ثوابمیخوایمچهکار؟(:💔
••
#کربلا
#اربعین
••
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودودوم🔗
دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه میگفتد. صدا خیلی با تاخیر میرفت. حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه میانداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان میگفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده.
حمید خانه که می آمد،میگفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید مینشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را میدیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده. آن روز ها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوسوم🔗
«فصل نهم»
ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم. صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب دختر شینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه.
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ریل | ۴ روز تا اربعین حسینی(ع)
✏️ رهبر انقلاب: گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
🏴 #بعثت_خون
💻 Farsi.Khamenei.ir
چـه مــی فــهمیم #شهادت چیســت؟!
#شــهید و همــنشینش کیـسـت؟!
تـمام جســت و جومـان حـاصلــش بــود:
شهادت
اتــفـاقــی
نــیـست
شبتون شهدایی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
😘 لبخند و شهادت
میگفت «من زشتم! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
این را یکی از دوستان «هادی» عزیز شهید از او روایت کرده است…
واین تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند…
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌضَاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ
چهره هایی در آن روز گشاده و نورانی و خندان و مسرور است.
(سوره مبارکه عبس/ ۳۸ و ۳۹)
🌷هدیه به روح شهدای مدافع حرم و
این رفیق دوست داشتنی یه صلوات بفرست
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌷 #شهید_هادی_ذوالفقاری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷 #شهید_بروجردی:
"من باید خرجِ امام بشم نه اینکه امام خرجِ من بشه"
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود:
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم 🌷شهیدحمیدیاصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.*
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.
🌷 شهید #سعید_حمیدی_اصیل
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوچهارم🔗
حمید مجبور مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمیکرد. چون توی مخابرات کار میکرد،دست به کار فنی خوبی داشت. هر چیزی که خراب میشد سعی میکرد خودش درست کند. از کلید و پریز گرفته تا لولا در و شیر آب. خیلی کم پیش میآمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند. داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم. با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت میکردم. اسمش را هم نمیتوانستم بگویم. ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظهای تاب دوریاش را نداشتم.
با صدای تلفن از عالم خاطرات بیرون آمدم. مسئول بسیج دانشگاه بود. اصرار داشت برای اردوی جدید الورود دانشگاه همراهش باشم. دلم پیش حمید بود نمیخواستم تنهایش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همکاری با کاروان را نداشتند. بعد از موافقت حمید،هشتم آبان به همراه دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم. قبل از اردو برایش آش شعله زرد پختم. معمولا قبل از اردو هایی که میرفتم برایش دو سه وعده غذا میپختم و داخل یخچال میگذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند.
هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی میآمد. بعد از یک روز برگزاری کلاسهای آموزشی،روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم. دریا طوفانی بود. با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت «کاخ موزه پهلوی» حرکت کردیم. فصل پرتقال و نارنگی بود. بعضی از دانشجوها شیطنت میکردند و از میوههای درختان باغ جلوی موزه میچیدند.
با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین ......
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوپنچم🔗
اولین شهید مدافع حرم استان قزوین،شهید «رسول پور مراد» به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهید رفته است. زیاد نمی توانست صحبت کند. وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی میوه چیدند، گفت: عزیزم لب به اون میوه ها نزن. معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده. اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی میخرم.
چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم. خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه. لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود. اجازه نمیداد من لباس هایش را بشویم،از لباسهای مهمانی گرفته تا لباسهای باشگاه و لباسهای نظامی. همه را خودش میشست. سال اول که طبقهٔ پایین بودیم،آشپزخانه جایی برای تخلیهٔ ماشین لباسشویی نداشت. وقتی هم به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمیشد. برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم. مجبور بودیم با این شرایط کنار بیایم و لباسها را با دست بشوییم.
دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم. سریع وسایلم را جا به جا کردم و مشغول آشپزی شدم. حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاد. البته طبق تعریفی که داشت در دوران مجردی هم از پیتزا فراری بود. مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خوردند،ولی چون خوب درست نشده بود،از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود. با یاد آوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد. وقتی برای اولین بار پیتزایی که خودم پخته بودم را دید،اولین لقمه راه با چشمهای بسته خورد ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از آن رفتگان بیبرگشت...💔
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱💔°•
#نماهنگ ویژه #اربعین حسینی
▪️ این را برسانید به گوش همه عالم
حَضرَتِعِشقعَجَبکَربُبَلاییدارَد . .
شَبِجُمعِہحَرَمَشحـٰالوهَواییدارَد!
#حاج_مهدی_رسولی
#اربعین
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« ما رو یادت نره؛ حسین جان »
با مدّاحی: حاج #مهدی_رسولی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴 حال دلم بده حرم میخوام
🏴مقام معظم رهبری: «یا لَیتَنا کنّا مَعَکم فَنَفوزَ فَوْزاً عَظیماً
کاش ما هم با شما بودیم وبه رستگاری بزرگ می رسیدیم.»
#اربعین
#جاماندگان
#شب_جمعه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جان آمد دلم ای جان
ز دست هجر بی پایان...💔
شبتون شهدایی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#صادق_عدالت_اکبری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوششم🔗
خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت. جوری شده بود که خودش میگفت: فرزانه امشب پیتزا درست کن. اون چیزی که ما بیرون خوریم، با این چیزی که تو درست میکنی زمین تا آسمان فرق داره. مطمئنی اینم پیتزاست؟
مشغول آماده کردن بساط پیتزا
بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو ،سه کیلو خمیر گذاشته شده است. خوب که دقت کردم،کاشف به عمل آمد که حمید میخواسته نان های خیلی تُرد را آب بزنند تا از خشکی در بیاید. اما به جای پاشیدن چند قطره آب انگار نان ها را به کل شسته بود. بعد هم تا کرده و داخل جا نانی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم. چند دقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالا نیامد. از پنجره که سرک کشیدم،متوجه شدم در حال صحبت کردن با پسرک صاحبخانه است. سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم. وقتی از پله ها بالا میآمد، مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد.
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو، پرسیدم: پسرک صاحبخانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم که ببری طبقه پایین. حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: پسر صاحبخانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونهٔ سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بود پس بده. تحویل من داد که به کتابخونه برگردونم. کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود. به حمید گفتم: این همون کتابیه که توی کتاب فروشی ها دنبالش میگشتیم،ولی پیدا نکردیم. حالا که کتاب اینجاست میشینیم دو نفری میخونیم. حمید کتاب را روی اُپن گذاشت و گفت: خانوم ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوهفتم🔗
گفت: خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم. ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم. جایی هم به نام ما ثبت نشده. پس حق خوندنش رو نداریم. کتاب جزء اموال عمومی کتابخونه است. ما وقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه گرفته باشیم.
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم. در رابطه با خونه سازمانیای که قرار بود به ما بدهند صحبت میکردیم. مادرم گفت: کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونهٔ جدید باشی. موقع خدافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری، گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند. من اسم حمید رو خط زدم! یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه.
گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریهٔ آرام حمید شدم. طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب «دختر شینا» را دست گرفته و با خاطراتش اشک میریزد. متوجه حضور من که شد،کتاب را بست و گفت: راست میگفتی ها، زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست. همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن. این که یه زن به تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته. دوست دارم حالا که اسمم رو برای رفتن به سوریه نوشتم، اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم، تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی.
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم، با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردنش رو بگویم. حمید که دید خیلی در فکر هستم، علت را جویا شد. بعد از کلی مکث و مقدمی چینی گفتم ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
هدایت شده از ✦﴿یاران امام زمان(عج)﴾✦
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوری از دیدن این کلیپ لذت میبرید که در پوست خودتون نخواهید گنجید!
https://eitaa.com/hdiwcoxv
🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤
حالا که تا دیار تو ما را نمیبرند
ما قلبمان شکست حرمرا بیاورید.
#اربعین
#جامانده😭
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅