🌹چلو پتو
توی گردان ما اصلا نیازی به این نبود که خیلی دنبالش بگردی، هرجا صدای قهقهه جمعی از گوشه ای بلند بود بی تردید او آنجا بود و می توانستی مطمئن شوی که این اوست که همه را به ریسه انداخته است. آن شب نیز که همه غرق دعای کمیل بودند این فقط رضا بود که بین جمعیت چرخ می خورد و با شیشه عطری که در دست داشت با کف دست های مهربانش اشک های بچه ها را عطر آلود می کرد و یکی یکی از آنها التماس دعا می خواست. فانوس ها اما وقتی روشن می شد خبری از رضا نبود. بچه ها به همدیگر که نگاه میکردند از خنده روده بر می شدند؛ صورت همه آنها از دود و جوهر سیاه شده بود. معلوم شد کار رضاست. با جستجو او را در گوشه ای از گردان یافتند و حکم یک چلو پتو برایش بریدند اما قبل از آنی که حکم اجرا شود و او را در پتو بپیچانند و کتک مفصلی نوش جانش کنند، او اجازه خواست تا از خود دفاع کند.
رضا گفت: کار من فقط یادآوری روز آخرت بود. برادرانم! جوهر با آب پاک می شود اما روسیاهی گناهان با هیچ چیزی پاک نمی شود.
بچه ها اگر چه همه به فکر فرو رفتند و او را رها کردند اما ضمیرشان می دانست که رضا در دل دارد بازهم به آنها ریسه می رود.
((شهیدرضا پورعابد)) معاون واحد ادوات لشکر ۷ ولی عصر(عج) در عملیات بدر در اسفند ۱۳۶۳ آسمانی شد.
سربازان سبزقبا
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
کانال خادمین شهدا دزفول
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹شهید محمدرضا شمسی زاده قصاب
ورزشکار بود و قهرمان؛ بااینکه چندتایی مدال و جام پیروزی به خانه برده بود،تابستان ها در کوره های آجرپزی کارگری می کرد،تا کمک خرج تحصیلی و خانواده اش باشد.
🍃🌸🍃🌸🍃
کانال خادمین شهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
نویسنده: نیما رحیم پور
متولد: ۸۰/۸/۸
مدرسه: شهید اسدی مشکال
نام مربی پرورشی: آقای عباش قاسمی
راوی: پدربزرگم
غلام حسین حسن زاده
🔹🔹🔹🔹🔹
🍃در آن زمان که موشک می زدند در خانه ها باز می شد. پدربزرگم که در آن زمان با دوچرخه به سرکارش می رفت، در خانه های باز را می بست تا دیگران از خانه ی مردم چیزی برندارند.
🍃در همان زمان که موشک می زدند، یکی در نزدیکی خانه ی عمه ی مادرم سقوط می آید..مادرم شنوایی اش را از دست داده است.
✨✨✨✨✨✨
📚دزفول به روایت کودکان
🍁کمیته خادم الشهدا دزفول🍁
👇👇👇👇
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹شهید محمد دلجو
آرزو دارم از یاران وفادار علی(ع) باشم،همسن فاطمه(س)بمیرم و همچون حسین(ع)برتنم بگذرند...
وچنین شد.
کمیته خادم الشهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹شهید صفرعلی قاسمی راد
مردم عزیز!
ما از روی ریا یا به خاطر پول و مقام به جبهه نرفتیم. این را بدانید که هدف همه شهدا یکی است، که هدف ما امام حسین (ع) است. بیشتر شهدا در وصیت نامه هایشان می نویسند که در شب های جمعه ما را دعا کنید. من اینجا می گویم و می نویسم که اگر خودمان به #کربلا نرفتیم شما به جای ما این قبر شش گوشه ی امام حسین(ع) را زیارت کنید.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال خادمین شهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
نویسنده: نگار نوروزی اصل
متولد: ۱۳۸۲
مدرسه: شهید عطوان
نام مربی پرورشی: خانم موزون
راوی خاطره: حسن نوروزی اصل
🔹🔹🔹🔹🔹
🍃در زمان جنگ که در سال۱۳۵۹ کشور عراق به ایران حمله کرد.شهر دزفول مورد حمله هوایی و موشکی عراق قرار گرفت و تعداد زیادی از هموطنانمان به شهادت رسیدند.
🍃یکی از این خانواده ها که به شهادت رسیدند، خانواده خشروانی بودند. موقعی که آژیر خطر زد، به زیرزمین منزلشان رفتند..در این هنگام موشکی به راه پله زیرزمین آنها برخور کرد که همه آنها بجز یک بچه خردسال به شهادت رسیدند.
🍃منزل آنها در بلوار ۴۵متری دزفول قرار دارد که آن را به حسینیه ی خشروانی نام داده اند و در آن سخنرانی های اسلامی می کنند. ما هم باید در این مراسم و سخنرانی ها شرکت کنیم تا مقام این شهیدان را بهتر بدانیم.
✨✨✨✨✨✨
📚دزفول به روایت کودکان
🍁کمیته خادم الشهدا دزفول🍁
👇👇👇👇
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹به دو علت
مگر به تو نگفته بودم به بدرقه ام نیا؟
مگر تو قبول نکردی که فقط تا دم در دنبالم بیایی؟
پس چرا به اینجا آمدی؟
چرا ملاحظه حرف مرا نکردی؟
این صدای مهربان شهید((احمد پاپی)) بود که در سال ۱۳۶۱ وقتی برای شرکت در عملیات فتح المبین می رفت در گوشه ای از خیابان به مادرش می گفت.
مادرش گفت: پسرم تو جگر گوشه منی چطور خود را راضی کنم که به بدرقه ات نیایم؟ آخر این چه درخواستی است که از من داری؟ چرا اینقدر اصرار داری که من به بدرقه ات نیایم؟
احمد که نگاه های ملتمسانه مادر تا عمق جانش نفوذ کرده بود با شرمساری گفت: به دوعلت یکی اینکه بعضی از بچه های بسیجی که همراه من به جبهه می آیند مادر ندارند و نگرانم که دیدن من و تو باعث رنجش خاطر آنها شود و دوم اینکه می ترسم پاهایم با نگاه های مهربانت، سست شود و دیگر نتوانم به تکلیفم عمل کنم.
مادر که اشک در چشمانش حلقه زده بود، فرزندش را بغل کرد و بوسید و هنگامی که داشت بر می گشت، به پسرش گفت: عزیزم دست خدا به همراهتان و حضرت علی(ع) پشت و پناهتان باد
سربازان سبزقبا
کانال خادمین شهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 شهید محمدحسین کرم عنایت
خیلی دوست داشت شهید شود. وقتی یکی از همرزمانش شهید می شد با تاسف می گفت :"این ها رفتند و من مانده ام"
یک روز که ازجبهه برگشته بود،بعدازسلام و احوال پرسی،لب حوض نشست. وقتی نگاهش کردم، دیدم به زمین خیره شده و آرام آرام اشک می ریزد. ما محمدحسین را باخنده ها و شوخی هایش می شناختیم. و این حالت او برایمان غیرمنتظره وسخت بود.مادرم از او پرسید"چرا گریه می کنی؟" او که تازه به خودآمده بود،دستی به صورتش کشید و گفت:"الان جبهه به جوان ها نیازدارد،ولی این جوان ها ایستاده اند کنار خیابان سیگار می کشند و..."
هیچکس به او التماس دعا نگفت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال خادمین شهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
نویسنده خاطره: مهیار دنیوی زاده
متولد: ۶۳/۲/۱۹
مدرسه: دبستان رازی
خاطره از: مادرم
🔹🔹🔹🔹🔹
🍃روزهای آخر اردیبهشت ماه سال۱۳۶۳ که مصادف با سال مبارک رمضان بود. مادرم می خواست برای کاری به خانه یکی از اقوام برود وقتی متوجه بیرون رفتن مادرم شدم، او را صدا زدم که بیاید و نماز خواندن را به من یا. بدهد، ولی مادرم گفت: من می روم و بعد که برگشتم نماز را یادت می دهم.
🍃ولی من اصرار کرده وشروع کردم به گریه کردن. وقتی مادرم اصرار زیاد مرا دید برگشت و گفت: وضو بگیر تا نماز را یادت بدهم. آن روز عصر در حیاط خانه زیر پنجره اتاقمان، مادرم شروع کرد به نماز خواندن بلند و من هم با او می خواندم. در حال سلام نماز بودیم که در یک لحظه دیدم تمام شیشه های پنجره ی اتاق فروریخت و در زیرزمینمان داخل زیرزمین رفت. ولی هیچ صدایی نمی آمد و ترسان و هراسان به بیرون از خانه رفتیم و دیدیم که آنقدر گردوخاک زیاد بود و مردم همینطوری می دویدند تا به دیگران کمک کنند.
🍃تازه آن زمان متوجه شدیم که دو عدد موشک در نزدیکی ما اصابت کرده و یکی از آنها داخل باغچه ی خانه ی همان اقواممان که قرار بود مادرم به آنجا برود برخورد کرده و همه ی افراد آن خانه از قبیل مادربزرگ_مادر پدر و دو دختر جوان به شهادت رسیدند و فقط نوه ی خردسال آنها را از زیر آوار سالم نجات دادند.
✨✨✨✨✨✨
📚دزفول به روایت کودکان
🍁کمیته خادم الشهدا دزفول🍁
👇👇👇👇
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹علاقه ی حضرت امام(ره)به مردم دزفول
درباره ی شرایط سخت موشک باران دزفول، یکی از افراد از بیت امام( ره) نقل شد که در دیداری که تولیت آستان قدس آیت اله واعظ طبرسی( ره) با امام(ره) داشتند، ایشان از امام (ره) دعوت کردند چند روزی برای رفع خستگی و زیارت به مشهدالرضا (ع)بروند؛ حضرت امام (ره) فرمودند: "اگر قرار باشد روزی از جماران خارج شوم،ابتدا به دزفول می روم"
یک شهر،دوجبهه،یک خاکریز
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال خادمین شهدا دزفول 🍂
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
نویسنده خاطره: یونس بخون
متولد: ۱۳۸۲
مدرسه: رازی
خاطره از: نبی بخون
🔹🔹🔹🔹🔹
🍃خاطره ای از موشک باران صدام. یک روز که با بچه های جهاد از منطقه ی فتح المبین برای استحمام به خانه بر می گشتیم، حمام های آن زمان را که نفت سوز بود را روشن کردم. چون که خانواده ام بخاطر جنگ به شهرک حمزه رفته بودند و در آنجا به سر می بردند.
🍃وقتی حمام گرم شد، رادیو را برای آژیر قرمز روشن گذاشته بودم و وقتی که وارد حمام شدم آژیر قرمز به صدا در آمد و فورا بیرون آمدم و به سر کوچه رفتم و همسایه ی سر کوچه ی ما به نام مقدم که گروهبان ارتش هم بود رسیدند که او با دوستش چهار موشک زمین به زمین در آسمان دیده بود به من نشان داد. که نور سفیدی دنبال آنها روشن بود و بعد از چند لحظه صدای مهیبی بلند شد.
🍃و ما برای کمک به دنبال جایی که موشک خورده بود رفتیم. بعد از نیم ساعت به جایی که موشک خورده بود رسیدیم. و تا پاسی از شب با کمک برادران جهاد که آن جا بودند، ووسایلی که آورده بودندمثل نورافکن و بیل مکانیکی و لودر کمک کردیم و آن شب برای استراحت به شهرک حمزه نرفتم و در پایگاه بسیج حسینیه ی امام رضا که بغل خانه ی ما بود استراحت کردیم و فردا صبح بعد از نماز وورزش صبحگاهی با برادران بسیجی به سرکار که جهاد سازندگی بود رفتیم.
✨✨✨✨✨✨
📚دزفول به روایت کودکان
🍁کمیته خادم الشهدا دزفول🍁
👇👇👇👇
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🌹 محو نگاه
ارادت خاصی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی (ره)داشت. و سعی می کرد آنچه را که او می فرمود در زندگی خود پیاده کند. از همه مهمتر این که مطالبی که درباره ی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از زبان آن رهبر فرزانه می شنید،سرلوحه ی کار خود قرار می داد و هرگاه برای جمع بسیجیان صحبت می کرد،نظرات امام (ره)را برای آن ها بیان می کرد. علاقه ی او نسبت به رهبرش به اندازه ای بود که هرگاه سخنانش از صدا و سیما پخش می شد،مشغول هر کاری بود،آن را تعطیل می کرد. اگر خوابیده یا به استراحت بود،فوری بر می خاست و با دقت تمام به تصویر خیره می شد. یک روز که حرف امام (ره) به میان آمد، گفت: "من برای او آن قدر احترام قائل هستم که به خودم اجازه نمی دهم پایم را حتی جلوی تصویرش دراز بکنم."
روایت همسر سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کمیته خادم الشهدا دزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh